اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(راز دل)

 

هر جا که ما ، بدون ریا ، پا گذاشتیم
گویی که پا به دیده‌ی اعدا گذاشتیم

 

آزادگی نگر که : به غفلت‌سرای عمر
دل را نبسته‌ایم و بر آن پا گذاشتیم

 

یک عمر ، در کشاکش دنیا و آرزو ـ
بودیم و پا ، به روی تمنا گذاشتیم

 

شیرین نگشت کام دل از فتنه‌ی رقیب
بر کام‌شان ، اگرچه که حلوا گذاشتیم

 

وقت معامله، دل خود را به نزد دوست
بی واهمه ، ودیعه به سودا گذاشتیم

 

بس طبع مرده را به دمی زنده کرده‌ایم
حتی مسیح را ، ز نفس ، جا گذاشتیم

 

غم‌ ها که دیده‌ایم در این روزگار شوم
ردّی از آن به‌ صورت و سیما گذاشتیم

 

گشتیم چون ملول ز شهر و دیار خویش
گهگاه ، پا به دامن صحرا گذاشتیم

 

از خاکیان بجز غم و محنت ندیده‌ایم
"تا روی خود ، به عالم بالا گذاشتیم" ۱

 

سر خم نکرده‌ایم چو در نزد ظالمان
سر را ، به زیر افسر دنیا گذاشتیم

 

بی بال و پر شدیم اگرچه به روزگار
با جهد ، پا به منزل عنقا گذاشتیم

 

با همت و تلاش ، پی درک مبهمات
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم

 

نقشی ز زندگانی خود را در این غزل
مسطوره‌ای ، برای تماشا گذاشتیم

 

چون مَحرمی نبود که گوییم راز دل
ناچار ، راز دل ، به معما گذاشتیم

 

(ساقی) چو نیست دلبر و دلدار، لاجرم
دل را ، به پای ساغر و صهبا گذاشتیم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/25

۱ ـ صائب

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(شهادت حضرت زهرا)

 

آتش کشید خصم چو بر آشیانه‌اش
رفت از ثریٰ به‌ اوج ثریا ، زبانه‌اش

 

ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانه‌اش

 

آن آشیانه‌ای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانه‌اش

 

آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانه‌اش؟

 

درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانه‌اش...

 

سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانه‌اش

 

اما ز بار غصه که بر دوش می‌کشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانه‌اش

 

جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانه‌اش؟!

 

تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانه‌اش

 

ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانه‌اش

 

غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانه‌اش

 

باید که ماه را ، به دل خاک می‌سپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانه‌اش

 

بی‌همنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه‌ های شبانه‌اش

 

"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، هم‌ترانه‌اش"

 

هرچند قرن‌ها سپری شد ، از آن ستم
کِی می‌رود ز خاطر عالم ، فسانه‌اش؟

 

تا روز رستخیز ، به‌جان شعله می‌کشد
سوز دل ِ علی و ، غم بی‌کرانه‌اش

 

خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانه‌اش...

 

(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانه‌اش .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11

(آلودگان)

تا کی توان دل بست بر بیهوده_مبحث؟

چون نیست مـردی بین این قوم مُخنّث

کی می‌تـوان تطهیـــر کرد آلــودگـــان را

وقتی که جوی و رود و دریا شد مُلوّث؟

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(گــرانــی)

 

بس‌که امروزه گرانی گشته است
زندگانی ، زنده‌مانی گشته است

 

کشور ما منبع نفت و طلاست
البته سودش به جیب اغنیاست

 

شیخی آمد با " کلید ادعا "
تا گشاید قفل مشکل‌های ما

 

مشکلی آسان نشد با آن کلید
بلکه مشکل‌های ماضی شد مزید

 

هشت سال از عمر ملت شد تباه
در مسیر زندگی ، از اشتباه

 

🔘

 

شیخ رفت و سید آمد روی کار
تا شود بهتر پس از او روزگار

 

وعده‌هایش زنگ از دل می‌زدود
غصه و غم را ، ز سینه می‌ربود

 

خنده می‌آمد به لب بعد از تعب
غنج می‌زد دل به سینه از طرب

 

هرکسی می‌گفت: سید باخداست
مردمی هست و مبرا از ریا ست

 

می‌شناسد دردها را چون طبیب
نیست رنج مَسکنت بر او غریب

 

هر گِره با دست او وا می‌شود
دردها با او ، مداوا می‌شود

 

شاه شطرنج است و قاضیُ القضات
مختلس‌ها را نماید کیش و مات

 

مَحکمه از عدل بر پا می‌کند
انقلابی کرده غوغا می‌کند

 

همچو "ابراهیم" با لطف خدا
با شجاعت، در مصاف اشقیا

 

می‌زند بر آتش نمرودیان
آتشستان را نماید گلسِتان

 

گل دهد بار دگر ، باغ وطن
بشکفد گل‌های یاس و نسترن

 

می‌دهد رونق به ارز و اقتصاد
ارزش پول وطن ، گردد زیاد

 

تا تورم رخت بندد از میان
با تلاش حامی مستضعفان

 

روزها شد هفته‌ها و ماه و سال
کم نشد از رنج و اندوه و ملال

 

ای دریغا که خیال خام بود
فکرها در پرده‌ی اوهام بود

 

نه تورم کم شد و ، نه مشکلات
بلکه ما گشتیم از نو کیش و مات

 

بر تورم ، دم به دم ، افزوده شد
روحمان افسرد و تن فرسوده شد

 

باز مایحتاج ملت شد گران
هی زیان و هی زیان و هی زیان

 

حالیا بر سفره‌ی بیچارگان
جای مرغ و گوشت و ماهی گران

 

سر شود با نان خالی روز و شب
هفته‌ای یک بار هم ، نان و رطب

 

دوره‌ی مرغ و پلو ، یادش بخیر
گوشت و ماهی و چلو یادش بخیر

 

گرچه از کف رفته نعمت‌های ما
نیست اما فایده ، زین گفته ها

 

باز هم باید که گویی شکر حق
تا که بیش از این نگردی مستحق

 

بلکه دستی آید از سوی خدا
تا گشاید قفل ِ علت های ما

 

ای خدا خود چاره‌ساز عالمی!
وارهان ما را ز هر پیچ و خمی

 

تا گرانی رخت بندد از وطن
جان به لب آمد ازین رنج و محن

 

این وطن مهد دلیران بوده است
بیشه‌ی پیلان و شیران بوده است

 

خونِ دل‌ها خورده شد در این دیار
با سلحشوری و مجد و افتخار

 

که عدالت در وطن بر پا شود
عدل مولا در وطن اجرا شود

 

حیف می‌باشد که با این وضع بد
کشورم گردن بر این عسرت نهد

 

چون جوانانی که در این مرز و بوم
ریخته شد خون‌شان در جنگ شوم

 

تا مبادا " عزت "‌ ما ، کم شود
اهل ایران در غم و ماتم شود

 

حال گویم با تو مسؤول عزیز
آبروی ملت خود را ، نریز

 

دخل‌مان با خرجمان یکجور نیست
زندگی بر ما دگر ، میسور نیست

 

این تورم‌های روز افزون ما
می‌زند آتش به جان ماسَوا

 

ما که دایم ، دم ز قرآن می‌زنیم
لافِ مهر و عهد و پیمان می‌زنیم

 

پس چرا همراه ، با هم نیستیم ؟
روی زخم خویش مرهم نیستیم

 

از گرانی ، جان ما بر لب رسید
خاصه از وضع اسفبار جدید

 

پول آب و نان و برق و گاز ما
سر زده بر عرش اعلای خدا

 

بس‌که مایحتاج ملت شد گران
کارد بنشسته به مغز استخوان

 

هی اجاره_خانه‌ها ، افزون شود
قلب ما بیچاره_مردم، خون شود

 

گرچه دل‌هامان بسوزد چون سپند
کس نمی‌گوید خر ملت ، به چند ؟

 

ای که هستی قافله سالار ما
چاره‌ای اندیشه کن بر کار ما

 

ما همه همگام و همراه توییم
پیروانِ فکرِ آگاه توییم...!

 

رو نما ، دستِ حرامی سیرتان
باز کن مُشتِ همه، بَد طینتان

 

تا به کی در پرده مانند این گروه؟
همّتی کن ، ملّت آمد در ستوه

 

بر مَلا کن! نامِ این قومِ شَرور
ظلمتِ ما را ، مبدّل کن به نور

 

مفسدان را بر همه معلوم کن
در عدالت‌گاهِ حق، معدوم کن

 

تا که مسؤول است دزد و راهزن
مشکلات آسان نگردد ، در وطن

 

قطع کن از ریشه دست مفسدان
تا نبیند بیش از این ، ملت زیان

 

بلکه بر ما ، رو نماید زندگی
رَخت بندد دوره‌ی شرمندگی

 

ورنه جمعی ، از گرانی وفور
می‌شود راهی بزودی سوی گور

 

آن زمان آید ز هر گور این ندا :
مرگ بر تزویر و تلبیس و ریا

 

چون چهل سال‌است با غم ساختیم
با گرانی دمادم ساختیم

 

گشت دیگر خانه‌ی صبرم خراب
آرزوهامان شده ، نقش بر آب

 

دادم از کف ، اختیار خویش را
داد کردم محنت و تشویش را

 

چونکه باشد سامع الاصوات ما
صانع مصنوع کل ما ، خدا

 

قصه‌ی پر غصه‌ای ، کردم بیان
گوشه‌ی این پرده را دادم نشان

 

چونکه او آگاه بر احوال ماست
بهترین داروی هر درد و بلاست

 

(ساقیا) جامی عطا فرما به ما
تا کند ما را از این محنت ، رها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
 

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(حضرت زهرا)

 

رفتنت ، بذر غم به دل‌ها کاشت
لاله‌سان داغ روی سینه گذاشت

 

از غم سینه‌سوز و جانکاهت
کاسه‌ی آسمان ترک برداشت

 

سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینه‌ای نگذاشت

 

بود دشمن، به فکر خاموشیت!
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت

 

عَلَمِ خیمه‌ات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت

 

یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیم‌شان برداشت

 

از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت

 

مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت

 

تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمی‌پنداشت

 

از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت

 

ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت

 

وصف تو ، در قلم نمی‌گنجد
خامه‌ام ، یک ز عالمی ننگاشت

 

(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمی‌کند ، برداشت

 

شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/08/28

https://uploadkon.ir/uploads/2beb07_24آیا-چه‌سان-این-ظلم-را-افسانه-گویند؟.jpg

(شهادت ‌مادرم‌ افسانه نیست)

(زهرای اطهر)

 

ای فاطمه! که دخت شاه انبیایی
در بین مخلوق خدا خیرالنسایی
اُمّ ابیهایی و ، مام اولیایی
حتیٰ شفیع خلق، در روز جزایی

آیا چگونه مسلمین با تو عدویند؟

 

این نابکارارانی که با تو در نبردند
با هتک حرمت بر حریمت حمله کردند
بر در زدند آتش، چه‌سان گویند مَردند؟
والله عمری را ، به نامردی سِپَردند.

مغلوب شیطانند و راه او بپویند

 

اینان که پهلوی شریفت را شکستند
هم رشته‌ی عمر تو را از هم گسستند
‌شد محسن‌ات سِقط و به خوشحالی نشستند
میخِ در و ضربِ لگد هم شاهدستند
‌‌
آیا چه‌سان این ظلم را افسانه گویند؟

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
از همسر شیر خدا ، زهرای اطهر
کردند حتیٰ غصب تخت و جاهِ حیدر
این تشنگانِ قدرت ، این قوم ستمگر

چون غیر سود خویشتن چیزی نجویند

 

کی می‌توان نامید ظالم را مسلمان
درّنده خو را کی توان نامید انسان
دم می‌زنند از حق اگر این نابکاران
با فعل خود بر کفر خود دارند اذعان

یعنی منافق پیشگانی چندرویند

 

کافر یقیناً ، پیرو قرآن نباشد
پابند عدل و منطق و میزان نباشد
چون مَسلکش جز مَسلک شیطان نباشد
در ظاهر است انسان ، ولی انسان نباشد

حیوان و انسان همچنان سنگ و سبویند

 

تبریک اگرچه بر علی گفتند در خم
بودند اما از خباثت ، در تلاطم
با خدعه و تزویر و با زور و تحکم
کِشتند بذر کینه را ، در بین مردم

این غاصبان که نزد حق بی آبرویند

 

فرموده در قرآن خدا بر خصم ابتر
کوثر بود زهرا و ساقی اَست حیدر
زین رو بوَد مولا علی (ساقی) کوثر
هستند چون این دو ، عزیزان پیمبر

زین موهبت چون خار بر چشم عدویند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(یاس کبود)

 

می‌خواهم از خیرالنسا زهرا بگویم
از نور چشم مصطفا زهرا بگویم
از همسر شیر خدا زهرا بگویم
از شافع روز جزا زهرا بگویم

 

آن که نبی، « اُمّ ابیها » خوانْد او را
مظلومه‌اش مولا به دنیا خواند او را

 

اُمّ الائمه، حضرت زهرای اطهر (س)
او را که در قرآن خدایش خواند کوثر
کوثر، همان خار دوچشم خصم ابتر
یاس کبودِ باغ و بستان پیمبر (ص)

 

زهرا که نور چشم خیرالمرسلین است
هم همسر مولا امیرالمؤمنین است

 

آن بانویی که نیست همتایش به عالم
آنکه کند خم، سر به پیش پاش، مریم
نزد خدا و عرشیان باشد مکرّم
اما ندیده در جهان جز رنج و ماتم

 

در خردسالی داد از کف مادرش را
یعنی خدیجه، مادر غم‌پرورش را

 

او بود و بابا بود و غم‌های فراوان
در کوچه و پس‌کوچه‌ها آن ماهِ تابان
از خشم و توهین‌های قوم نامسلمان
می‌دید بر بابا ، جفا ، بی هیچ بُرهان

 

ای وای...! از نامردمان بی مروّت
پرتاب سنگ و خاک بر روی نبوّت

 

در کودکی تنها پرستار پدر بود
همدرد و هم همراه و هم یار پدر بود
چون شاهد غم‌های بسیار پدر بود
آرام‌بخش روح و غمخوار پدر بود

 

تنها نه دختر بود بلکه بود مادر
هرگاه که می‌گشت با بابا برابر

 

چندی گذشت و داغ بابا شد مضاعف
شد فتنه‌ای دیگر ز ایوان مُسقف
خود را خبیثان با حِیَل خواندند اشرف
شادی‌کنان، بربط‌زنان، در دست‌شان دف

 

بر جانشینی نبی، خود را نشاندند
بر عهد و پیمان غدیری‌شان نماندند

 

شرم از خدا هرگز نکردند آن پلیدان
ظلم و جفا کردند با خلق مسلمان
هرچند که دم می‌زدند از شرع و قرآن
با ظلم‌شان بر کفر خود کردند اذعان

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
هم غصب کردند از دنائت، تخت حیدر...

 

خانه‌نشین کردند مولا را، به تزویر
روباهِ پیری را عوض کردند با شیر
تختِ ولایت شد به حکم زور تسخیر
آهن نمی‌گردد طلا هرگز به اکسیر

 

کِشتند بذر خودسری را در سقیفه
تا که شوند از شهوت قدرت خلیفه

 

شیر خدا هرگز نشد تسلیم کفتار
چون بود بر امر ولایت، خود سزاوار
می‌خواستند از او وقیحانه به اجبار
گیرند بیعت، لاجرم در بین انظار ـ

 

بر خانه‌ی شیر خدا آتش کشیدند
هرچند خواری را برای خود خریدند

 

در خانه‌ی شیر خدا محشر به پا شد
توهین به مولا و عزیز مصطفیٰ شد
زهرا به پشت در؛ که در با ضربه وا شد
شد محسنش سقط و علی بی‌همنوا شد

 

کُشتند از کین دخت ختم‌‌المرسلین را
صاحب_عزا کردند امیرالمؤمنین را

 

وقتی رها گردید زهرا از غم و درد
مولا شبانه پیکر او را ، کفن کرد
وآنگاه آن گل را به دور از خلق نامرد
بسپرد در خاک سیه، با کوهی از درد

 

گویی وداع مِهر و ماه آن شب رقم خورد
روح علی را خاک، آن شب با خودش بُرد

 

زهرا برفت و ماند غم‌های عظیمش
(ساقی) کوثر ماند و اطفال یتیمش
غیر از خدا که بود همواره کلیمش
شد چاه، همراز غم و رنج و ندیمش

 

خاموش اگرچه شد چراغ عمر زهرا
داغ غمش آلاله‌ سان مانده به دل‌‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ن والقلم و ما یسطرون)

 

بشکند آن قلمی که ننویسد از حق
قلم آن است که از حق بنویسد مطلق

 

مَرد آزاده چنان سرو سهی راست بوَد
تاک سان خم نشود نزد قماس ناحق

 

آنکه نشناخت خدا را ز تدابیر و خرد
به نسیمی بشود پایه‌ی ایمانش ، لق

 

شاعر آن است که اندیشه کند در همه حال
نه که در بحر ، معلق بشود چون زورق

 

هستم آزاده و خود را نفروشم به دو نان
نزد دونان ؛ که بنامند مرا ، یک احمق

 

نان آزاده شود پخته به سختی و تعب
در تنوری که بوَد شعله‌اش از داغ عرق

 

چشم دل باز کن ای بسته نگاه خود را
تا ببینی ز تن جامعه‌ات ، رفته رمق

 

حرف حق گرچه که بازار ندارد اکنون
نیست تردید که یک روز ، بگیرد رونق

 

آنکه دوری کند از مردمِ درد آدم نیست
آدم آن است که بر مردم ، گردد ملحق

 

از تملق ، شده‌ دارای مقام و عنوان
آنکه افکارش گردیده ز ناحق مشتق

 

گر که از فرط فرومایگی‌اش غرّه شده
نیست آگاه ، که افتاده درون خندق

 

دور نبوَد که کند روز ریاکار ، غروب
شام ما نیز شود صبح ، ز انوار فلق

 

تشت رسوایی‌اش از بام چو افتد آن روز
بکند گوش فلک کر ، ز صدای تق تق

 

زار و شرمنده و درمانده شود از کردار
چون به مرداب رذالت، بشود مستغرق

 

(ساقیا) چونکه به آزاده‌دلی زیسته‌ای
حق نویسی تو برده ز همه، گوی سَبَق.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بار گران)

ز بی باری بسوی آسمان، سر گر صنوبر کرد

درخت تاک ، از بار گران ، سر زیر پیکر کرد

خس و خاشاک را بر روی دریا می‌توانی دید

ولی در قعر دریا ، می‌توانی صید گوهر کرد

سید محمدرضا شمس (ساقی)