اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(یاس کبود)

 

می‌خواهم از خیرالنسا زهرا بگویم
از نور چشم مصطفا زهرا بگویم
از همسر شیر خدا زهرا بگویم
از شافع روز جزا زهرا بگویم

 

آن که نبی، « اُمّ ابیها » خوانْد او را
مظلومه‌اش مولا به دنیا خواند او را

 

اُمّ الائمه، حضرت زهرای اطهر (س)
او را که در قرآن خدایش خواند کوثر
کوثر، همان خار دوچشم خصم ابتر
یاس کبودِ باغ و بستان پیمبر (ص)

 

زهرا که نور چشم خیرالمرسلین است
هم همسر مولا امیرالمؤمنین است

 

آن بانویی که نیست همتایش به عالم
آنکه کند خم، سر به پیش پاش، مریم
نزد خدا و عرشیان باشد مکرّم
اما ندیده در جهان جز رنج و ماتم

 

در خردسالی داد از کف مادرش را
یعنی خدیجه، مادر غم‌پرورش را

 

او بود و بابا بود و غم‌های فراوان
در کوچه و پس‌کوچه‌ها آن ماهِ تابان
از خشم و توهین‌های قوم نامسلمان
می‌دید بر بابا ، جفا ، بی هیچ بُرهان

 

ای وای...! از نامردمان بی مروّت
پرتاب سنگ و خاک بر روی نبوّت

 

در کودکی تنها پرستار پدر بود
همدرد و هم همراه و هم یار پدر بود
چون شاهد غم‌های بسیار پدر بود
آرام‌بخش روح و غمخوار پدر بود

 

تنها نه دختر بود بلکه بود مادر
هرگاه که می‌گشت با بابا برابر

 

چندی گذشت و داغ بابا شد مضاعف
شد فتنه‌ای دیگر ز ایوان مُسقف
خود را خبیثان با حِیَل خواندند اشرف
شادی‌کنان، بربط‌زنان، در دست‌شان دف

 

بر جانشینی نبی، خود را نشاندند
بر عهد و پیمان غدیری‌شان نماندند

 

شرم از خدا هرگز نکردند آن پلیدان
ظلم و جفا کردند با خلق مسلمان
هرچند که دم می‌زدند از شرع و قرآن
با ظلم‌شان بر کفر خود کردند اذعان

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
هم غصب کردند از دنائت، تخت حیدر...

 

خانه‌نشین کردند مولا را، به تزویر
روباهِ پیری را عوض کردند با شیر
تختِ ولایت شد به حکم زور تسخیر
آهن نمی‌گردد طلا هرگز به اکسیر

 

کِشتند بذر خودسری را در سقیفه
تا که شوند از شهوت قدرت خلیفه

 

شیر خدا هرگز نشد تسلیم کفتار
چون بود بر امر ولایت، خود سزاوار
می‌خواستند از او وقیحانه به اجبار
گیرند بیعت، لاجرم در بین انظار ـ

 

بر خانه‌ی شیر خدا آتش کشیدند
هرچند خواری را برای خود خریدند

 

در خانه‌ی شیر خدا محشر به پا شد
توهین به مولا و عزیز مصطفیٰ شد
زهرا به پشت در؛ که در با ضربه وا شد
شد محسنش سقط و علی بی‌همنوا شد

 

کُشتند از کین دخت ختم‌‌المرسلین را
صاحب_عزا کردند امیرالمؤمنین را

 

وقتی رها گردید زهرا از غم و درد
مولا شبانه پیکر او را ، کفن کرد
وآنگاه آن گل را به دور از خلق نامرد
بسپرد در خاک سیه، با کوهی از درد

 

گویی وداع مِهر و ماه آن شب رقم خورد
روح علی را خاک، آن شب با خودش بُرد

 

زهرا برفت و ماند غم‌های عظیمش
(ساقی) کوثر ماند و اطفال یتیمش
غیر از خدا که بود همواره کلیمش
شد چاه، همراز غم و رنج و ندیمش

 

خاموش اگرچه شد چراغ عمر زهرا
داغ غمش آلاله‌ سان مانده به دل‌‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ن والقلم و ما یسطرون)

 

بشکند آن قلمی که ننویسد از حق
قلم آن است که از حق بنویسد مطلق

 

مَرد آزاده چنان سرو سهی راست بوَد
تاک سان خم نشود نزد قماس ناحق

 

آنکه نشناخت خدا را ز تدابیر و خرد
به نسیمی بشود پایه‌ی ایمانش ، لق

 

شاعر آن است که اندیشه کند در همه حال
نه که در بحر ، معلق بشود چون زورق

 

هستم آزاده و خود را نفروشم به دو نان
نزد دونان ؛ که بنامند مرا ، یک احمق

 

نان آزاده شود پخته به سختی و تعب
در تنوری که بوَد شعله‌اش از داغ عرق

 

چشم دل باز کن ای بسته نگاه خود را
تا ببینی ز تن جامعه‌ات ، رفته رمق

 

حرف حق گرچه که بازار ندارد اکنون
نیست تردید که یک روز ، بگیرد رونق

 

آنکه دوری کند از مردمِ درد آدم نیست
آدم آن است که بر مردم ، گردد ملحق

 

از تملق ، شده‌ دارای مقام و عنوان
آنکه افکارش گردیده ز ناحق مشتق

 

گر که از فرط فرومایگی‌اش غرّه شده
نیست آگاه ، که افتاده درون خندق

 

دور نبوَد که کند روز ریاکار ، غروب
شام ما نیز شود صبح ، ز انوار فلق

 

تشت رسوایی‌اش از بام چو افتد آن روز
بکند گوش فلک کر ، ز صدای تق تق

 

زار و شرمنده و درمانده شود از کردار
چون به مرداب رذالت، بشود مستغرق

 

(ساقیا) چونکه به آزاده‌دلی زیسته‌ای
حق نویسی تو برده ز همه، گوی سَبَق.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بار گران)

ز بی باری بسوی آسمان، سر گر صنوبر کرد

درخت تاک ، از بار گران ، سر زیر پیکر کرد

خس و خاشاک را بر روی دریا می‌توانی دید

ولی در قعر دریا ، می‌توانی صید گوهر کرد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دنائت)

آن‌که عمری از دنائت ، حقّه‌بازی می‌کند

کار روباه و شغال و گرگ و تازی می‌کند

عاقبت در دام می‌افتد به پای خویشتن

بس که از حدّ گلیمش ، پـادرازی می‌کند

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(جنگ)

‌لعنت به جنگ و جانی و جنگ افروز

لعنت به این : تـوحّـش مـَـردم ســوز

‌لعنت به آن که : بهـــره بَــرَد از جنـگ

لعنت به آن که : گشــته ســتم آمــوز‌

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

(عصمت کبریا)

 

گــــل بـــــاغ حیــــاسـت معصومه
عصمــت کبـــــریـــــاست معصومه

 

دومین فاطمه‌ست و معصوم است
عتـــرت مصطفــــــاسـت معصومه

 

نــور چشمـــان مـــوســی ِ جعـــفر
اُخت شمس الضحــاست معصومه

 

شـیعـیـــــان را شفـیـــعه ی جنــت
ملجـــــأ و ملتجــــاســت معصومه

 

آفـــرینــش ، کنــــد مبـــــاهـــاتش
فخــر ارض و سمـــاست معصومه

 

کشتی فقـــه و فضـــل و تقـــوا را
بـخــــدا ، نــاخـــــداست معصومه

 

دختـــران را بـه عفــت و عصمــت
رهبـــــر و مقـتــــداســت معصومه

 

خـاک قـــم یافت عــزت از قدمش
بس‌که با عــز و جــاست معصومه

 

درب جنت به قم گشوده از اوست
این‌چنــین پـــر بهـــاست معصومه

 

قــــم شرف یــافتــه ز مـــرقـــد او
گـنــــج اُمّ القــــــراســت معصومه

 

مـــدفن فاطمــه اگر که گــُـم است
عــُـشّ آل عبــــــــاســـت معصومه

 

تــربتــش تـــوتیــــای چشــم مَلَـک
درد هـــــــا را ، دواســت معصومه

 

هرچـه خـواهـی ز کـــوی او بطلب
بحـــر جود و سخـــاست معصومه

 

خیـــز و از جـان به درگهش رو کن
کــه حـــریــم خـــداسـت معصومه

 

می‌بـَــرد دل ، ز زائــــران به کــــرم
مــرقـــدش دلـــربــــاست معصومه

 

بــا ریـــاکـــار و بـــا دغــــل پیــشه
صـــادق و بــی ریـــاست معصومه

 

گرچــه بــاشـد غـــریـب در ایـــران
بــــر همـــــه آشــــناسـت معصومه

 

روشـنی‌بخـش عـــالــم هسـتی‌‌ست
معـنــی والضحــــــاســت معصومه

 

حــَـرمَش بــارگــاه اهـــل دل است
چون حــریـم رضـــاسـت معصومه

 

بــر ضعـیــفان مــــانــده از کعبـــه
عــــرفـــات و منــــاسـت معصومه

 

قـــم اگرچه به غـــم قــریــن باشد
حــرمـش بــاصفــــاسـت معصومه

 

(ساقی) بـزم عــلم و عـرفـان است
ســـاغــــــر انمـــــــاســت معصومه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

(اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ)

(علمدار حسین)

 

لبت از فرط عطش خشک و گدازنده شده ست
آب در علقمه ، در نزد تو شرمنده شده ست

 

گرچه رام تو شده تشنگی از عشق ، ولی...
دشمن سنگدل از شرم سرافکنده شده ست

 

ادب و مهر ، به تو درس وفاداری داد
نامت از معرفت توست که پاینده شده ست

 

مَشک بر دوش کشیدی و تو را تیر زدند
آه!... دستان تو در دشت پراکنده شده ست

 

دید تا پیکر صد چاک تو را چشم فلک :
زخم‌ها بر تن گلگون تو آکنده شده ست ـ

 

ناله برخاست ز شش جانب هستی ، از غم
که گمان، پایه‌ی افلاک و زمین کنده شده ست

 

تا که خونت به زمین ریخت معطر شد دشت
عِطر جانبخش تو اینگونه فزاینده شده ست

 

یا اباالفضل ، فروغ و قمر هاشمیان!
که سماوات ز انوار تو تابنده شده ست ـ

 

اسوه‌ی مهر و وفایی و علمدار حسین (ع)
که شهنشاه شهیدان به تو بالنده شده ست

 

کربلا مسلخ هفتاد و دو دلدار چو گشت
دین اسلام ز خون شهدا زنده شده ست

 

مکتب کرب و بلا ، مکتب انسان‌سازی ست
عشق و ایثار و وفا مکتب سازنده شده ست

 

گفت (ساقی) غزلی پیرو "پروانه" که گفت :
"خاک این بادیه از برگ گل آکنده شده ست"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/05/13

(هوس)

 

از عشق دم زدیم و زمان در هوس گذشت
پیری رسید و عمر گران ، در هوس گذشت

 

افسوس! شد تباه ، همه ـ روزگارمان
از نوبهار تا به خزان در هوس گذشت

 

روحی نمانده است به پیکر چو مردگان
درد و دریغ و آه! که جان در هوس گذشت

 

هر روز ، در هوس سپری گشت تا غروب
هر شام تا به وقت اذان در هوس گذشت

 

مقصود ، از عبادت_مان بود چون بهشت
یعنی به شوق باغ جِنان در هوس گذشت

 

آیا چه‌سان توان که از این عمر ، دم زنیم
وقتی که در نهان و عیان در هوس گذشت

 

در هر نفس گذشت چو این عمر ، بی هدف
با آهِ سینه سوز و فغان در هوس گذشت

 

جانی نمانده است در این جسم دردمند
زیرا روان و تاب و توان در هوس گذشت

 

گفتم حقایقی که به غفلت‌_سرای عمر ـ
در راه خیر و شر همه‌_شان در هوس گذشت

 

سرو چمان کمان شد و حاصل نداد؛ چون
تیری که بُگذرد ز کمان ، در هوس گذشت

 

پیرانه_سر ، رسید و به ظلمت ، نشسته‌ایم
چون زندگی و بخت جوان در هوس گذشت

 

(ساقی) چه سود شِکوه از این عمر بی ثمر
وقتی که عمرمان به جهان در هوس گذشت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نقطه ی ابهام)

 

چون ندادم دست شیطان اختیار خویش را
حفظ کردم تا همیشه ، اعتبار خویش را

 

از ضَلالت دور بودم ، تا مبادا ناگهان...
مایه‌ی خفّت شوم قوم و تبار خویش را

 

دوستی‌هایی که کردم در همه ایام عمر
درس الفت داده‌ام، هم‌روزگار خویش را

 

در مسیر زندگی از بس دویدم ، عاقبت
خود بپای خود درآوردم دَمار خویش را‌‌‌

 

حجم انبوه فشار زندگانی را به دوش
می‌کشم تا کِی گذارم کوله‌بار خویش را

 

بس که گردیدم به دور نقطه‌ی ابهام دهر
نقش کردم گِرد خود خطّ حصار خویش را

 

خویش را در قلعه‌ی آزادگی کردم اسیر
خود نمی‌خواهم که بردارم جدار خویش را

 

از ستم‌هایی که می‌بینم ز شهر کینه‌ها
می‌گذارم زیر پا ، روزی دیار خویش را

 

چونکه دل، بر مال این دنیا نبستم هیچگاه
می‌‌سپارم بر جهان ، دار و ندار خویش را

 

خواب بر چشمم نمی‌آید ز رنج روزگار
ای خوش آن روزی که می‌بینم مزار خویش را

 

زخم‌ها دارم به دل از زخمه‌‌های جان‌شکار
کز تنیدن داده‌ام از کف، قرار خویش را

 

چون درخت زندگانی حاصلی ما را نداد
می‌شمارم غصه‌های بی‌شمار خویش را

 

تا بدانی کیستم ـ در این دیار نامراد؟...
لحظه‌ای کردم بیان، حالِ نزار خویش را

 

تا شود سرمشق ، بر آیندگان این جهان
شرح دادم یک دو خطّی از هزار خویش را

 

با همه رنجی که شد شامل مرا در زندگی
شاکرم کز کف ندادم اقتدار خویش را

 

تا نگیرد گرد غم چشم دل از طوفان غم
می‌زنم جارو به مژگانم غبار خویش را

 

چون نکردم قامتم را خم به نزد ظالمان
"تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را" ۱

 

سال‌ها در انتظار مقدم روی نگار ...
مانده‌ام اما ندیدم گلعِذار خویش را

 

جمعه‌ها را می‌نشینم با امید وصل او...
تا کنم طی فصل رنج و انتظار خویش را

 

کاش می‌شد تا زمستان، بار بندد از میان
تا ببینم لحظه‌ای، روی بهار خویش را

 

(ساقیا) آیا شود با جرعه‌ای، از جام عشق
امشبی را با تو طی سازم خمار خویش را؟.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

۱_ سعدی