اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(انسان)

 

مانده‌ام بین این همه حیوان
که چرا نام ما شده انسان ؟

 

گرچه حیوان درنده‌‌خو باشد
خوی ما بدتر است از حیوان

 

خون همنوع خویش می‌ریزیم
حیَوان کِی دَرَد ز همنوعان؟

 

چون برادرکشی شد از اول
درس انسانیت ، بدون گمان

 

که شود کشته حضرت هابیل
از عناد برادری ، نادان

 

ما همه از نژاد قابیلیم
با هزاران ادله و برهان

 

نیست والله اشرف مخلوق
آنکه خونخوار بوده از بنیان

 

این دروغی بزرگ می‌باشد
گرچه باشد به گفته‌ی قرآن

 

که بشر خون یکدگر ریزند
من ندارم بر این سخن ایمان

 

نیست شکّی درآنچه می‌گویم
چون رسیدم به نقطه‌ی ایقان

 

حَیَوانیم جملگی زیرا...
چون ندیدم شرافتی به میان

 

چونکه حیوان درَد ضعیفان را
تا کند دردِ جوع را درمان

 

آدمی نیز ، این‌چنین باشد
عاری از مهر و رأفت و احسان

 

دشمنان را شغال می‌خواند
خویش را شیر بیشه و میدان

 

خوی انسان چو خوی حیوان است
خود ادا کرده بارها این‌سان

 

گاه خود را چو گرگ می‌خواند
حرف دل را ، ادا کند به زبان

 

گاه گوید که من سگم ؛ آری
می‌کند ذات خویش را اذعان

 

گرچه شیر و شغال و گرگ و سگ‌اند
همه مخلوق حضرت سبحان

 

پس چه فرقی درین میان باشد
بین انسان و طینت حیوان

 

همه حیوان و آدمی صورت
همه خونخوارتر ز نسل ددان

 

همه خودخواه و سینه‌ها خالی
از مرام و مروّت و وجدان

 

همه دل‌های‌مان پر از کینه
همه جابر به قدر وسع و توان

 

همه ظالم ز خوی اهرمنی
عاری از عدل و منطق و میزان

 

ظلم انسان همیشه پنهانی‌ست
ظلم حیوان ولی بوَد به عیان

 

فرق حیوان و آدمی این است
که بشر عیب خود کند کتمان

 

بنده‌ی نفس خویش می‌باشد
دم زند گرچه از خدای جهان

 

می‌کند ظلم و با ریاکاری
تا نفس هست می‌دهد جولان

 

قافیه گشت اگرچه ، تکراری
واقفم بر خطای خود یاران!

 

(ساقیا) آخرین کلام این است
که بشر هست ، بدتر از حیوان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دو چشم)

 

دو یاورند که دلدار و غمگسار هم‌اند
دو دلبری که دل‌آرام و رازدار هم‌اند

 

دو هم‌مسیر، دو همراه و همسفر با هم
دو خط ریل ِ موازی که در کنار هم‌اند

 

دو گوهرند که از دو صدف شده مولود
دو درّ که هر دو هم‌سنگ و هم‌عیار هم‌اند

 

دو گل که هوش بَرند از سر و ز نکهت خود
نماد هستی و رحمت به شاخسار هم‌اند

 

دو نرگس‌اند که دل می‌بَرند از دلدار
میان گلشن و گلزار ، گل‌عِذار هم‌اند

 

دو حافظیه غزل می‌چکد ز سینه‌ی‌شان
که مَست قال و مقال و گل بهار هم‌اند

 

دو مثنوی، دو چکامه، دو چارپاره ، غزل
حدیث تلخی و شیرینی و شرار هم‌اند

 

دو مصرع اند که اُسلوبی از معادله‌اند
قرینه‌ای شکرین‌اند و شاهکار هم‌اند

 

دو لفّ و نشر مرتب در اصطلاح بدیع
سپاه مژّه که مصداق ذوالفقار هم‌اند

 

دو مرغ نامه رسان‌اند با حکایت عشق
گهی به شِکوه و گاهی به اعتذار هم‌اند

 

دو تا پرنده‌ی عاشق، دو مرغ خوش الحان
جدا شده ز هم اما ، در انتظار هم‌اند

 

دو میوه‌اند که دو نوبرانه‌ی فصل‌اند
که حسرت لب زن‌های هم‌ویار هم‌اند

 

دو لیلی‌اند و دو مجنون دو خسرو و شیرین
دو عاشق‌اند و دو معشوقه که نگار هم‌اند

 

دو یوسف‌اند که دل ‌بُرده‌‌اند از همه شهر
عزیز کشور عشق‌اند و هم‌دیار هم‌اند

 

دو اطلس‌اند که جام جهان نما هستند
که بر فراز فلک ، مرکز و مدار هم‌اند

 

دو دیده‌بان ، دو زحل ، از کو‌اکب سَبعه
دو گزمه‌ای که شب و روز پاسدار هم‌اند

 

دو شیرِ شرزه که در بیشه‌زار کرده کمین
دو شب‌شکار که در حسرت شکار هم‌اند

 

دو برکه‌اند که هر یک جدا ز هم اما...
بدون دیدن هم هر دو دوستدار هم‌اند

 

دو کلبه‌اند که در جنگلی شده پنهان
پناهگاه هم و مرکز قرار هم‌اند

 

دو چشمه‌سار زلال محبت و پیوند
که وقت محنت، جاری ِ جویبار هم‌اند

 

دو پادشاه که هر یک نشسته بر مَسند
ولی ز فرط تفاهم ، دو جان‌نثار هم‌اند

 

دو رهبرند و دو مرشد دو پیشوای خرد
دو رهنما ، که امامان رستگار هم‌اند

 

دو فیلسوف بزرگ‌اند در زمانه‌ی خود
دو سهروردی و دو بوعلی کنار هم‌اند

 

دو مستِ می‌ زده از جام معرفت لبریز
دو می‌گسار ، ز تفریق هم، خمار هم‌اند

 

دو زهره‌اند که خنیاگر فلک هستند
دو عندلیب که دو بلبل و دو سار هم‌اند

 

دو قهرمان نبردند در کشاکش دهر
که پهلوان زبردستِ هم‌جوار هم‌اند

 

دو نازدانه که سر کرده‌اند با بد و خوب
انیس و مونس هم بوده‌اند و یار هم‌اند

 

دو بمب استعدادند ، در نظاره‌ی خلق
که در سراچه‌ی عزلت در انفجار هم‌اند

 

دو رستم‌اند که از هفت‌خوان مفسده‌ها
گذر نموده و سرمستِ اقتدار هم‌اند

 

دو جنگجوی سلحشور بزم رزم و نبرد
که متّکی به خود و عزم استوار هم‌اند

 

دو رخش اژدر کش ، در توالی تاریخ
دو پیلتن که دلیرند و در شمار هم‌اند

 

دو نادرند که سرسخت در بر دشمن
دو فاتحان سرافراز کارزار هم‌اند

 

دو شهپرند که سیمرغ عشق را با هم
به قاف، بُرده و مردانه سازگار هم‌اند

 

دو ناخدای خرد همچو نوح در طوفان
سوار کشتی دریای بی‌قرار هم‌اند

 

دو شاهراه مرادند و رهبری آگاه
دو تا چراغ هدایت به شام تار هم‌اند

 

دو شاهدند که در روزگار محنت‌ها
گواه ذلت و خواری ِ یار غار هم‌اند

 

دو حق‌مدار که حلاج سان اناالحق‌ گو
غمین ز عاقبتِ خلق ِ پای ِ دار هم‌اند

 

دو بی‌گناه ، که از جور ظالمان زمان
به خون نشسته ولیکن در استتار هم‌اند

 

دو بسته روی ، ز خنیاگران استبداد
دو منفصل شده از هم که سوگوار هم‌اند

 

دو دیده‌اند که از فرط محنت و تبعیض
ز دلشکستگی از غصه شرمسار هم‌اند

 

دو چله‌اند که در دامن زمستان‌اند
سروش بهمنی و پیک چارچار هم‌اند

 

دو حاکم‌اند و دو محکوم منفصل از هم
به دادگاه عدالت ، دو دادیار هم‌اند

 

دو قاضی‌اند که در دادگاهی از بیداد
دو دادخواه خودند و دو مستشار هم‌اند

 

:::

 

دو فتنه‌اند علی‌رغم آن‌ همه خوبی
که دو سپاه هریمن به سایه‌سار هم‌اند

 

دو هندویند که مردم فریب و طرارند
گهی به سوی یمین و گهی یسار هم‌اند

 

دو داعشی که به تکفیر هم شده مفتی
به شوق رفتن ِ جنت ، در انتحار هم‌اند

 

دو سرکش‌اند و دو عصیانی و دو ویرانگر
اگر چه ساکن کوی خود و حصار هم‌اند

 

دو اهرمن که کمین کرده‌اند در حدقه
دو دیو نفس، که منفور کردگار هم‌اند

 

دو شحنه‌اند که شبگرد شهر ایمان‌اند
رفیق قافله ؛ یار خلاف‌کار هم‌اند

 

دو جانی‌اند و دو آدمکش و دو عفریته
که از قساوت ، هر دو در اشتهار هم‌اند

 

دو یاغی‌اند و دو چنگیز و دو هلاکوخان
که هر دو متکی ِ تیغ آبدار هم‌اند

 

دو وصف کرده‌ام از چشم‌ها ز دو منظر
ز نیک و بد که دو وصف از دو هم‌قطار هم‌اند

 

من این قصیده سرودم که گفت "اطلاقی" :
"دو خواهرند که پیوسته راز دار هم‌اند" *

 

ولی دو خواهر همدل که می‌توانی دید
که گاه ، دلبر و گاهی، در انزجار هم‌اند

 

اگرچه از نظر عاشقان ، فقط این دو...
که هم‌نشین هم و یار همجوار هم‌اند :

 

دو (ساقی)‌اند که با یک نگاه دلکش‌شان
شراب بزم شهودند و می‌گسار هم‌اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/28

* علیرضا اطلاقی

(السّلامُ عَلیکِ یٰا فاطِمةالزهراء)

 

خاموش چو شمع خانه‌ی حیدر شد

 

غمخــانـه حریم دخـت پیغمبــر شد

 

گشـتــند یتــیم اگرچه طفــلان علی

 

در اصل، جهانِ شـیعه بی مــادر شد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بنی آدم)

 

نمی‌دانم جهان، خالی چرا از شر نمی‌گردد ؟
بنی آدم ، شریکِ دَرد ِ یکدیگر نمی‌گردد ؟

 

اگر ابلیس را قدرت نمی‌دادی خداوندا...!
عیان می‌شد که حتی یک نفر کافر نمی‌گردد

 

یقین دارم که شد ابلیس، غالب بر بشر، زیرا
دلی خالی ز بغض و کینه‌ی مُضمر نمی‌گردد

 

چو بذر کینه را قابیل در دل کاشت از اول
درخت همدلی و مِهر ، بارآور نمی‌گردد

 

برادر ، با برادر چون شود دشمن بدون شک
انیس و خیرخواه مادر و خواهر نمی‌گردد

 

همه دم از خدا و دین و مذهب می‌زنند اما
به باطن یک نفر حتی خداباور نمی‌گردد

 

به ظلْمات فنا خو کرده این مخلوق بی ‌وجدان
همه نحس‌اند و یک تن نیز نیک اختر نمی‌گردد

 

دَد و دیوند این نامردمان آدمی صورت
که این‌سان نیز حتی گرگ و گاو خر نمی‌گردد

 

اگرچه لفظ انسان زینت این خلق می‌باشد
ولی آدم ، کسی با زینت و زیور نمی‌گردد

 

چنان گندی زده این اشرف مخلوق ، بر عالم
که پاک این گندها با زمزم و کوثر نمی‌گردد

 

سؤالی می‌کشد ما را که از این خلقت جانکاه
چرا مأیوس از خلق بشر ، داور نمی‌گردد

 

پدر ، آدم ؛ ولی فرزندِ آدم چون نشد آدم
ستروَن از چه دیگر حضرت مادر نمی‌گردد ؟

 

بشر خونریز بود از بَدوِ خلقت نیز تا پایان
بوَد خونریز و دنیا هم از این بهتر نمی‌گردد

 

ز نص جمله‌ی " لولاکَ " ، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمد(ص) هیچکس سروَر نمی‌گردد

 

هدف از خلقت عالم ، محمد بوده چون؛ یعنی
منزه از گنه ، جز آل پیغمبر (ص) نمی‌گردد

 

ز دینداری ما و آل پیغمبر (ص) همین دانم
خزف باشد ز گِل ، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری ، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
اگرچه شاه باشد ، برتر از قنبر نمی‌گردد

 

یلی در راه دین از خطه‌ی ایران به دانایی
نظیر حضرت سلمان دانشور نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست ساقی کوثر
دگر دنبال جام و ساغری دیگر نمی‌گردد

 

میان خیل اصحاب وفادار علی (ع) هرگز
امیری جانفدا ، چون مالک اشتر نمی‌گردد

 

نظیر جندب و مقداد و عمار و دگر یاران
به حق‌گویی چو حُجر و میثم و بوذر نمی‌گردد

 

شهید کربلا گشتند هفتاد و دو گل اما
گلی در بین گل‌ها چون علی اصغر نمی‌گردد

 

سه ساله دختری که از غم مرگ پدر جان داد
کسی همچون رقیه ، آن گل پرپر نمی‌گردد

 

به راه علقمه تشنه لبی با پیکری بی دست
یلی چون حضرت عباس آب آور نمی‌گردد

 

جوانمرد رشیدی که بوَد تالی پیغمبر(ص)
شهید نینوا ، همچون علی اکبر نمی‌گردد

 

اگرچه این همه گفتم ولی داغی درین عالم
چو داغ شاه دین آن خسرو بی سر نمی‌گردد

 

خدایا نقص دارد خلقتت طرحی دگر انداز
که بینی هیج انسانی خیانتگر نمی‌گردد

 

چو معصوم آفریدی آل طاها را همین کافی
که شیطانت حریف دوده‌ی حیدر نمی‌گردد

 

منزه از گنه باشد اگر هر کس ، تو خود دانی
حریفش نیز شیطان با دو صد لشکر نمی‌گردد

 

چو شیطان آفت انسان شد از آغازِ این خلقت
یقین نخلی که زد آفت، دگر خوش‌بر نمی‌گردد

 

بشر را چون ‌که او ، آمر بوَد با اذن رحمانی
لب انسان ، بدون اذن شیطان ، تر نمی‌گردد

 

اجل را گو خدایا ، تا بگیرد جان شیطان را
که انسان ، مُرده‌ی ابلیس را نوکر نمی‌گردد

 

ازین وضعی که می‌بینم گمان دارم خداوندا
مُیسّر ، پاسخ شعرم به جز محشر نمی‌گردد

 

که می‌بینم بشر را جمله در قعر جحیم اما
کسی خلد آشیان ، جز آل پیغمبر نمی‌گردد

 

سخن کوتاه کن (ساقی) سرودی آنچه را باید
که تفسیر کلامت جا ، به صد دفتر نمی‌گردد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اختـــلاس)

 

گشــته ویـــران ، زنــدگــانی از اسـاس
رفتـــه از بـــاغ دیـانـت ، عِطـــر یــاس
نیست گــویـا یک نفــر ، مــولا شــناس
تـا بگـوید حــرف حق را بــی هـــراس:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

فقـــر بــاشــد منـشـأ فســق و فجـــور
مـی‌بَـــرد از ســیـــنـه ، آرام و سُـــرور
خــانــه‌هــا را مـی‌کنــد مــاننــد گــــور
این نــدا آید بـه گــوش از مــرده‌شــور:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

بی‌حجــابـی، گرچـه امــری نـابجـاست
در حقیقـت ، اعتــراضی بی‌صــداست
ورنـه ایـن ملـت، به احکــام آشــناست
ایـن صـــدای اعتـــراضِ نســل‌هــاست:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

خـــم شــده از بــار محـنــت‌‌هــا کمـــر
گشــته شـرمنـــده پــــدر ، نـــزد پســر
کــه نــــدارد بــــاغ او ، دیگــــر ثمــــر
شِکــوه می‌خیــزد ز نایش چون شــرر:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

انـدک انـدک شـادی از دل، پــر کشــید
از گـــرانــی پشـت ایـــرانــی خمیــــد
بیـت بعـــدی را بــه هنگـــام خــــریــد
گــوش کاسب از جمــاعـت می‌شـنــید:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

آنکه خــورده مــال ملــت را چو مـوش
نیست انســان بلکــه بـاشد از وحــوش
خــون هــر آزاده‌ای ، آیـــد بـه جـــوش
از شهیــدان ایـن نـــدا آیــد بـه گــوش:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

ای کـه مسؤولی ، دمــی انــدیشــه کن!
ســــیرت مـــولا علــــی را پیـشــه کن!
قطـــع ، پـــای مختـلس، از ریـشــه کن
ایـن شغـــالان را بـــرون از بیـشــه کن

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

گرچــه دل‌هـامـان بسوزد چون سـپــند
کس نمـی‌گــوید خـــر ِ ملّـت، به چنـــد؟
گفـت (ساقی) حــرف خلقــی دردمنــد
کــه شــده زار و نــــزار و مسـتـمـنــــد:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دَرد)

 

دَرد را از هــر طــرف خواندم بدیدم دَرد هست

 

درکِ آن ، صـرفــاً بـــرای مـَــردمِ همــدرد هست

 

کــام تلـخ مـَـردم پُر دَرد ، کـِـی شــیریــن شود؟

 

تا که این دنیــا ، به کــامِ مـَـردمِ نـامـَـرد هست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اطلُبوا العِلمَ مِنَ المَهدِ إلَى اللَّحْدِ»

(حدیث نصّ)

 

بشنو به گوش جان ز رسول این حدیث نص
تـا کـه عـبـث ، حـــــرام نگـــردد تـو را نفـَس

 

دست از طـلب مــدار که دنیــای بـی هـــدف
چیــزی شـبــیه مـُــردنِ هر روزه است و بس

 

دنیــــــا بــــدون درک مفــــــاهیــــم بیشــتر
بــر آنکــه اهــــل علــــم بـــوَد می‌شود قفس

 

خـواهــی اگـر که پـَــر بکشی سـوی آسمـــان
مثل عقــــاب باش به طینت؛ نه چون مگـس

 

آبـی کـه راکـــد است چـو مــــرداب می‌شود
آبـی کـه جـــاری است شود رود ، چون اَرَس

 

قـاطــــر ز تنـــبلی بکشـد کــــوه را بـه دوش
امـا بــه زیــر پـــای ، نهـــد کــــوه را ، فـَـرَس

 

آن شــاخــه‌ای کـه بـــار نــدارد بــه روزگـــار
بـا دسـت بـاغبـــان جهــــان می‌شـود هـَـرَس

 

بـا همـت و تـــلاش بـه رفعــت تــوان رسـید
فرصت شمـار و قــدر بــدان مــانــده‌ی نفَس

 

کـم کـم نـــوای "ارجعــی" از دور ، می‌رســد
ای کــاروان! به گـوش شنو بانگ این جــرس

 

(ساقی)! ز گـل ، گــلاب ِ معطّــر توان گرفت
کاین رتبــه را نـداده خدایت به خـار و خس

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رفاقت)

 

کـاش می‌شد غنچــه‌های کیــنه را پـرپـر کنیم
بـاغ دل را مملو از نسرین و ز سـیـسـنـبر کنیم


کـاش می‌شد همـدلی را در عمــل تصویـر کرد
از چه دل را از شرار کیـنه چون مجمـر کنیم؟


بخـل و خودبیـنی ندارد حاصلی در بــاغ دهر
بـا محبّـت می‌تـوان ایـن بــاغ را پـُر بـَـر کنیم


از درشـتی و خشـونت می‌تـوان پـرهیـــز کرد
تـــــا مـبـــــــادا بـــــــر دلِ آزرده‌ای ، آذر کنیم


تـا به‌ کِـی؟ زخــم زبـــان، وِرد زبـــان مـا بُــوَد
از چـه باید بی‌جهت بر قلب هم خنجــر کنیم


تا به‌ کِـی؟ دم میزنیم از اختـلافِ عمرو و زید
نقطه‌ای ناخواندہ اُنموذج* چه؟ را از بـر کنیم


تــاک را افتـــادگـی، از میــوہ‌ی افـــزون بُــوَد
کاش می‌شد خوشه‌ای سرلوحه‌ی دفتــر کنیم


خـاکسـاری پیشه کن! گـر سـر بسایـی بـر فلک
عـاقبـت روزی دریـن خـاکِ سـیَه بســتر کنیم


بشکـن آن بــاد غـــروری را کـه بر بــادت دهد
بـا تـواضـع می‌توان گــوش فلک را کـــر کنیم


گـر مسلمــانیــم و غــافــل از مـــرام مسلمیـن
کسبِ آگاهی خوش‌است از شرع پیغمبر کنیم


رادمـردی و صــداقـت، خصـلـت نیکـــان بُـوَد
خیــز تـا درکِ حضـور از مکتـب حیـــدر کنیم


لحظــه‌هـای زنـدگـانـی‌مان بـه یغمـــا می‌رود
این دو روزِ مــانـدہ را اندیشه‌‌ای دیگـــر کنیم


گاهگـاهی با نگـاہِ مِهـــر و احسـان و خلـوص
پـاک، گَـرد غــم توان از چهـرہ‌ای مضطر کنیم


بـا رفــاقـت می‌تــوان تـا قلّــه‌ی اقبـــال رفت
زابتــدا گر اجتــناب از خصـم بـد اختــر کنیم


تـا مبـــاد آسیب بیــند آهـــوی دل‌‌هــای مــان
گـرگِ نفس خویش را بـاید ز میـدان در کنیم


تـا نفس در سـینه جـولان می‌دهـد این روزها
بـا نگـــاہِ دل، حضــور عشــق را بــــاور کنیم


می‌رسد روزی اجــل، مـا را کنـد از هم جـــدا
آن زمان با خاطرات تلـخ و شـیرین سر کنیم


مـُردہ‌خواهی را رهــا کن زندگان را پـاس دار
از پسِ رفتن چه حاصل؟ گریه‌‌ها را سر کنیم


اندک اندک باز شعرم رنگِ غــم بر خود گرفت
بـایـد این طبـع غـــم‌افــزا را کمی بهتــر کنیم


یـادمـان باشد اگر مِهـــر علـی در قلـب ماست
بوسه بر دست پــدر... تقــدیـر از مـــادر کنیم


چـون مُحبّ اهــل‌بـیتـیم و به دوریــم از ریــا
شکـرهـا در هــر نفـس، از خـالــق اکبـــر کنیم


دستگیــری کــن ز هـــر دستِ ز پــا افتــادہ‌ای
تـا ببــیـنی روز محشر، محشـری دیگـــر کنیم


ای‌خوش آ‌نروزی‌که در صحرای محشر جملگی
از خـُـم (ساقیِ) کــوثــر، بـاده در ساغــر کنیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

* از معروفترین کتب نحویه در حوزه می‌باشد.

(حضرت عبدالعظیم حسنی)

(شاه ری)

 

ای آن که «ری» ز نــام تـو گردیده نـامــوَر
زیبــنده است مــدح و ثنــایت ز هر نظـــر

 

هستی کـریم و حضرت عبــدالعظیــم ، تو
چون جـدّ خود ، بیانگر خـُـلق عظیــم ، تو

 

ای در مقــام و عـِـلم ، چو اختـر به آسمان
ای پـُـرفــروغ ـ شمــع شبـستان شـیعیــان

 

وقتی زیــارت حـرمـت همچو کــربــلاست
یعنی که بــارگــاه تو گنجیــنه‌ی شِفــاست

 

بـا مَعــرفـت کسی کــه ببــوسـد تــُـراب تو
دردش دوا شود به یقیـــن، در رکــــاب تو

 

خــاکِ ری از وجــود تــو گــردیــده کیمیــا
مِس را غبــــار درگـــه تــو می‌کنـــد طـــلا

 

دل بسته بود چونکه به ری ابن سَعـدِ دون
در حسرتش ز بـُـرج طمــع گشت سرنگـون

 

هـــرگــز نخورد گنــدمی از خـاکِ پـاکِ ری
هرچنــد بــود در طمـع و سـیــنه چـاکِ ری

 

اما تو شـــاهِ ری شــدی و ری شد اســتوار
چون مـَـرقــد تو گشت درین خاک پـایـدار

 

درکِ چهــار امــام چو کردی به لطف حـق
اعمـال و عـِـلم تـو به یقین گشـت منطبـق

 

فرمود چون امـام، به اصحاب، در غیــاب
دارند اگر سـؤال، از ایشان، دهـی جــواب

 

یعنی کـه احتــرامِ تو شایسـته و سزاست
این گفته‌ی امـام دهـم ، سبط مصطفاست

 

بــا احتـــرام ، ســر بنهـــم بـــر تــُــراب تو
چون واجب است بوسه به خاک جناب تو

 

یــا سَــیّدالکـــریم ، کـه بحـــر کـــرامتــی!
یــا سَــیّدالعظیــم ، کـه نـــور هـــدایتــی!

 

بـر (ساقی) شکسـته‌دل از لطـف کن نظــر
ای آن که «ری» ز نــام تـو گردیده نـامــوَر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(ناکامی)

 

چو آن اشکی که از حسرت ز چشم شور می‌ریزد
جهان بر کام ناکامان فقط کافور می‌ریزد

 

چنان نحسی گرفته زندگی را که به باغ دل
به جای بلبل آوازه خوان ، شبکور می‌ریزد

 

ز زخمی که به‌دل دارم اگر خواهی شوی آگاه
نوای زخمه‌ای هستم که از سنتور می‌ریزد

 

ز دار زندگی جز آتش حسرت نشد حاصل
چو آهی کز نهاد سینه‌ی منصور می‌ریزد

 

نمی‌بارد اگر یک قطره‌ رحمت بر سرم ، اما
جهان در هر نفس، سنگم به هر منظور می‌ریزد

 

نلنگد پای این دنیا بدون ما که در روزی
هزاران سر چو ما را روی هم تیمور می‌ریزد

 

نشد زخم دلم سودا درین دنیای وانفسا
نمک، از بس‌که غم‌ها روی این ناسور می‌ریزد

 

چو دخل و خرج امروزه برابر نیست، مشکل‌ها
به روی سر غم و اندوه ، همچون مور می‌ریزد

 

طلب داری ریالی گر ز یاری وقت ناچاری
فقط اشکی برای دلخو‌شی مجبور می‌ریزد

 

غبار غم نشسته گر که بر دل‌ها گمان دستی
که دارد در جهان از دیگری دستور می‌ریزد

 

نه من تنها درین دنیا ملولم بلکه همچون من
عرق از شرم ، از پیشانی رنجور می‌ریزد

 

عقابان چون به دام افتاده‌اند از جور صیادان
کنون از آسمان‌ها ، جوجه‌ی عصفور می‌ریزد

 

به نامحرم نخواهم گفت هرگز حرف دل زیرا 
به دُورم از عداوت ، شحنه‌ی مزدور می‌ریزد

 

چنانکه مانده بر دل ، خاری از بی‌مهری یاران
چه حاصل از گلی که یار ؛ روی گور می‌ریزد

 

نبستم بر کسی دل چونکه دانستم درین عالم
به جای همدل از هر گوشه‌ای قاذور می‌ریزد

 

فقط دل بر علی بستم که بهتر از پدر حتی
وفا و مِهر و اُلفت را ، به پای پور می‌ریزد

 

ز جامی که طلب کردم ز دست (ساقی) کوثر
"چنان مستم که از چشمم می انگور می‌ریزد"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)