گرچه رفتی ز جهان یاد رخت در دل ماست
نقش تو قـــاب، به دیوار دل و منـزل ماست
روز مـــادر بوَد امــروز ، ولی شـوق و شعف
بعد تو نیست دگر، ایکه غمت حاصل ماست
- ۰ نظر
- ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۸:۱۷
گرچه رفتی ز جهان یاد رخت در دل ماست
نقش تو قـــاب، به دیوار دل و منـزل ماست
روز مـــادر بوَد امــروز ، ولی شـوق و شعف
بعد تو نیست دگر، ایکه غمت حاصل ماست
امشب فلک ز مـولـد زهــــرا (س) منـــوّر است
کـآییــنه دار مــاهِ رخـش، شمـس خـــاور است
آن زهـــــره ی منــــیـر سمـــــاوات معــــرفــت
در ظـلمتــی عظیـــم فــروزنـــده اختــــر است
از عِطـــر جانفــزای گــل یــاس احمـــدی (ص)
خوشبو جهــان چو رایحهای روح پــرور است
گـل در بهـــار اگرچه فــراوان به عـــالــم است
این گــل یکی بـوَد که به عـالـم بـــرابـــر است
بــر دامــن خـــدیجـــه عطـــا گشـت دختـــری
کـــآرام قـلــب و نــور دو چشــم پیمبـــر است
آن دخـتــــری کـــه نـــادره ی کبــــریـــا بــــوَد
از مَـرتبــت ، معلـــّم لعیــــا و هــــاجــــر است
آن دختـــری که فخـــر زنـــان است تا به حشر
اسطـوره ی عفــاف زنـــان است و سَرور است
وقتی کـه دشمـــن از سر بخـــل و جهـــالتــش
گفتا : رسول فــاقــد نسـل است و ابتـــر است
فرمود حق به رغم بخیــلان به مصطفی (ص)
کز منـزلـت ، عطـــا به تو امروز کـــوثـــر است
آن کـــوثـــری که آلِ ولایــت ، ز صُلـب اوسـت
شایستههمسریست که هـمکُفـوِ حیـــدر است
آن کـــوثـــری که خلــق جهـانی طفیــل اوست
صــدیقــه ی بتــول ، که زهـــرای اطهـــر است
شــالــوده و بهـــانــه ی خلقــت چـــو او بـــوَد
شـــیرازه ی کتـــاب خـــــداونــــد اکبــــر است
"لــولاک" در مقــــام مَنـــیـع و رفـیــــع اوسـت
مقصـــود آفـــرینـــش و محبــــوب داور است
دارد مقــــــام "ام ابـیـهــــــا" یـــی از پـــــــدر
مــــادر بوَد بـرای پــــدر ، گرچه دختــــر است
نــام علــی و فــاطمــه ـ در لــوحــه ی وجــود
همـراه احمـــد است که ثبـت و مُصـَــدّر است
عنـقـــای آسمـــان نبــــوت چـو احمــــد اسـت
بـالش علــی و فــاطمـــه اش نیز شهپــر است
همتـــا نداشـت فــاطمــــه در عـــالــم وجـــود
همکفو او علـیست که شایسته شـوهــر است
آنکو که مفتخـــر بوَد از نســل فــاطمـــه است
در این شـب خجسـتـه نشـاطـش مکـــرّر است
هر بـانـویی که هست مـریـد و مـرادش اوست
بی شک به روز حشـر ، مبـــرا ـ ز کیفــــر است
دارد بس افتخـــار که میــــلاد فــاطمـــه (س)
روز "مقـــــام زن" بـــوَد و "روز مـــــادر" است
بنشین بـه زیــر ســایــه ی او در تمــــام عمـــر
بــی بــارگــاه اگرچه بــوَد سـایـه گســتر است
طبـــع کـلیـــل مــن ، نتـــوان وصــف او کنـــد
زیـن منـــزلــت که مـــادح او حـــیّ داور است
او مــــادر مــن اسـت و منــــم مفتخـــر بـه او
او شــافـی و شفـیعـــه ی ما روز محشـر است
(ساقی!) سخـن ز ساغـر و مستی قبیح نیست
وقتی که جـــام ، در کـفِ ساقی کــوثـــر است
روز مـادر آمد و خـالـی است جـایت مادرم
ای بـه قـربـان تو و مهــــر و وفــایت مادرم
کاش بـودی و به دیــدارت ، به سر میآمدم
تا ببوسم صورت و هم دست و پایت مادرم
آن مَهین بانو که با خورشید نسبت داشته
از ازل ، بر آل پیغمبر ، ارادت داشته
بوده خاک پای زهرای بتول و بی گمان
مِهر او را در دل خود بی نهایت داشته
گفت بر مولا ، مکن هرگز صدایم فاطمه
پیش فرزندان زهرا ، بس نجابت داشته
بعد از آن گفتا که نامم را بخوان: اُمّ البنین
آفرین بر او که اینگونه ، درایت داشته
بود اگرچه همسر مولا ، ولی در خانهاش
حرمت زهرای اطهر را ، رعایت داشته
چار شیر بیشهی حق را نه تنها مادر است
بر حسین و بر حسن افزون عنایت داشته
مادری کرده برای دلبران فاطمه (س)
آنچنانکه شش یل خوش قدّ و قامت داشته
جعفر و عثمان و عبدالله و هم عباس را
داده درس عشق چون با عشق اُلفت داشته
مادر میر و علمدار رشید کربلا ـ
بوده و این منزلت را ، از لیاقت داشته
شمر اگرچه داشت خویشی با وی اما از عناد
ـ با حسین بن علی ـ با او عداوت داشته
چار فرزند رشیدش را ، به دشت نینوا
داده در راه خدا ، از بس سخاوت داشته
خم به ابرویش ، نیاوردهاست بعد از کربلا
بسکه از اخلاص ، صبر و استقامت داشته
هست فرزندش اگر باب الحوائج بیگمان
«دامن او را گرفته ، هر که حاجت داشته» ۱
(ساقی) دشت بلا را پرورش داده چو شیر
کز شجاعت نیز بر حیدر ، شباهت داشته...
۱ـ مهدی رحیمی
(حضرت امالبنین)
حضرت اُمُّ البَنین از بسکه با احساس بود
با یتیمان علی ـ در مادری ، حساس بود
این مقامش بس که او در بین نسوان جهان
مادر سقاى دشت کربلا ، عباس بود.
1394
آقـا شب یلــدای هجــران را سَحــر کن
از مــاورای خود، به سـوی مـا نظــر کن
هرچند هسـتی دلغمیـن از شـیعیــانت
امــا تــو آقـــا از قصــور مــا گــــذر کن
شب شروع زمستان، همان شب یلداست
شبی که اُلفت و مِهر و وفا درآن جاریست
شبی که با همه سرمای سخت و سوزانش
شبیست گرم و دلانگیز و شام بیداریست
شب وصال و شب دور هم نشینیهاست
شب صفا و صمیمیت است و سرمستی
شب نشاط پدر هست و شادی مادر
شب ترنم و دلدادگی در این هستی
شبی که دوخته مادر نگاهِ خود بر در
کنار بابا ، در انتظار فرزندان...
شبی که غنچهی لبخند میکند دل را
شکوفهبارتر از فصل گرم تابستان
شب تفأل و شعر و شراب و شیرینی
شبی که قصهای از عمر رفته را گوییم
شبی که بیخبر از مشکلاتِ جانفرسا
درون خانه، صفای گذشته را جوییم
شبی که یک غزل عارفانهی حافظ...
مسیح وار به دلهای مُرده بخشد جان
شبی که زمزهی عشق میشود جاری
چو آبشار به لبهای خرّم و خندان
شبی که خانهی خاموش کودکیهامان
منوّر است در این روزگار فاصلهها
شبی که میبَرد از دل، غم و کدورت را
شبی که خاتمه بخشد به جملهی گِلهها
شبی که یاد عزیزانِ پر کشیدهیمان
که روزگاری بودند شمع محفل ها
درون سینهیمان موج میزند چون بحر
دریغ و آه...، از این روزگار وانفسا
شبی بلند که پایان فصل پاییز است
شبی که آغاز ِ سردی زمستان است
شبی که خاطرهها را رقم زند با مِهر
شبی که گرمی دلهای سرد و بیجان است
چه خوب میشد اگر این شب زمستانی
که هست موجب این دور هم نشستنها
دهیم دست به دستِ هم از وفاق و وفا
که کس نبیند رنجِ ز هم گسستنها
شبی که ساغر (ساقی) لبالب عشق است
شبی که موجب مستی روح و احساس است
شبی که خانهی مادر بزرگ، لبریز از ـ
شمیم دلکش گلهای سوسن و یاس است.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/30
یلدایتان پرخاطره و کانون زندگیتان گرم
ماده تاریخ :
کـوه بود و پَر زد از دنیا چو کـاه
شـاعــــری آزاده ، در وقـت پگـاه
گفت (ساقی) از جهــان کجمـدار :
« رفت نظمی، سوی درگـاهِ الاه »
2023 میلادی
هر جا که ما ، بدون ریا ، پا گذاشتیم
گویی که پا به دیدهی اعدا گذاشتیم
آزادگی نگر که : به غفلتسرای عمر
دل را نبستهایم و بر آن پا گذاشتیم
یک عمر ، در کشاکش دنیا و آرزو ـ
بودیم و پا ، به روی تمنا گذاشتیم
شیرین نگشت کام دل از فتنهی رقیب
بر کامشان ، اگرچه که حلوا گذاشتیم
وقت معامله، دل خود را به نزد دوست
بی واهمه ، ودیعه به سودا گذاشتیم
بس طبع مرده را به دمی زنده کردهایم
حتی مسیح را ، ز نفس ، جا گذاشتیم
غم ها که دیدهایم در این روزگار شوم
ردّی از آن به صورت و سیما گذاشتیم
گشتیم چون ملول ز شهر و دیار خویش
گهگاه ، پا به دامن صحرا گذاشتیم
از خاکیان بجز غم و محنت ندیدهایم
"تا روی خود ، به عالم بالا گذاشتیم" ۱
سر خم نکردهایم چو در نزد ظالمان
سر را ، به زیر افسر دنیا گذاشتیم
بی بال و پر شدیم اگرچه به روزگار
با جهد ، پا به منزل عنقا گذاشتیم
با همت و تلاش ، پی درک مبهمات
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم
نقشی ز زندگانی خود را در این غزل
مسطورهای ، برای تماشا گذاشتیم
چون مَحرمی نبود که گوییم راز دل
ناچار ، راز دل ، به معما گذاشتیم
(ساقی) چو نیست دلبر و دلدار، لاجرم
دل را ، به پای ساغر و صهبا گذاشتیم .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/25
۱ ـ صائب
(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)
آتش کشید خصم چو بر آشیانهاش
رفت از ثریٰ به اوج ثریا ، زبانهاش
ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانهاش
آن آشیانهای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانهاش
آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانهاش؟
درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانهاش...
سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانهاش
اما ز بار غصه که بر دوش میکشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانهاش
جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانهاش؟!
تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانهاش
ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانهاش
غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانهاش
باید که ماه را ، به دل خاک میسپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانهاش
بیهمنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه های شبانهاش
"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، همترانهاش"
هرچند قرنها سپری شد ، از آن ستم
کِی میرود ز خاطر عالم ، فسانهاش؟
تا روز رستخیز ، بهجان شعله میکشد
سوز دل ِ علی و ، غم بیکرانهاش
خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانهاش...
(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانهاش .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11