اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۳۲ مطلب با موضوع «اشعار آیینی» ثبت شده است

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(حضرت زهرا)

 

رفتنت ، بذر غم به دل‌ها کاشت
لاله‌سان داغ روی سینه گذاشت

 

از غم سینه‌سوز و جانکاهت
کاسه‌ی آسمان ترک برداشت

 

سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینه‌ای نگذاشت

 

بود دشمن، به فکر خاموشیت!
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت

 

عَلَمِ خیمه‌ات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت

 

یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیم‌شان برداشت

 

از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت

 

مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت

 

تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمی‌پنداشت

 

از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت

 

ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت

 

وصف تو ، در قلم نمی‌گنجد
خامه‌ام ، یک ز عالمی ننگاشت

 

(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمی‌کند ، برداشت

 

شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/08/28

https://uploadkon.ir/uploads/2beb07_24آیا-چه‌سان-این-ظلم-را-افسانه-گویند؟.jpg

(شهادت ‌مادرم‌ افسانه نیست)

(زهرای اطهر)

 

ای فاطمه! که دخت شاه انبیایی
در بین مخلوق خدا خیرالنسایی
اُمّ ابیهایی و ، مام اولیایی
حتیٰ شفیع خلق، در روز جزایی

آیا چگونه مسلمین با تو عدویند؟

 

این نابکارارانی که با تو در نبردند
با هتک حرمت بر حریمت حمله کردند
بر در زدند آتش، چه‌سان گویند مَردند؟
والله عمری را ، به نامردی سِپَردند.

مغلوب شیطانند و راه او بپویند

 

اینان که پهلوی شریفت را شکستند
هم رشته‌ی عمر تو را از هم گسستند
‌شد محسن‌ات سِقط و به خوشحالی نشستند
میخِ در و ضربِ لگد هم شاهدستند
‌‌
آیا چه‌سان این ظلم را افسانه گویند؟

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
از همسر شیر خدا ، زهرای اطهر
کردند حتیٰ غصب تخت و جاهِ حیدر
این تشنگانِ قدرت ، این قوم ستمگر

چون غیر سود خویشتن چیزی نجویند

 

کی می‌توان نامید ظالم را مسلمان
درّنده خو را کی توان نامید انسان
دم می‌زنند از حق اگر این نابکاران
با فعل خود بر کفر خود دارند اذعان

یعنی منافق پیشگانی چندرویند

 

کافر یقیناً ، پیرو قرآن نباشد
پابند عدل و منطق و میزان نباشد
چون مَسلکش جز مَسلک شیطان نباشد
در ظاهر است انسان ، ولی انسان نباشد

حیوان و انسان همچنان سنگ و سبویند

 

تبریک اگرچه بر علی گفتند در خم
بودند اما از خباثت ، در تلاطم
با خدعه و تزویر و با زور و تحکم
کِشتند بذر کینه را ، در بین مردم

این غاصبان که نزد حق بی آبرویند

 

فرموده در قرآن خدا بر خصم ابتر
کوثر بود زهرا و ساقی اَست حیدر
زین رو بوَد مولا علی (ساقی) کوثر
هستند چون این دو ، عزیزان پیمبر

زین موهبت چون خار بر چشم عدویند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(یاس کبود)

 

می‌خواهم از خیرالنسا زهرا بگویم
از نور چشم مصطفا زهرا بگویم
از همسر شیر خدا زهرا بگویم
از شافع روز جزا زهرا بگویم

 

آن که نبی، « اُمّ ابیها » خوانْد او را
مظلومه‌اش مولا به دنیا خواند او را

 

اُمّ الائمه، حضرت زهرای اطهر (س)
او را که در قرآن خدایش خواند کوثر
کوثر، همان خار دوچشم خصم ابتر
یاس کبودِ باغ و بستان پیمبر (ص)

 

زهرا که نور چشم خیرالمرسلین است
هم همسر مولا امیرالمؤمنین است

 

آن بانویی که نیست همتایش به عالم
آنکه کند خم، سر به پیش پاش، مریم
نزد خدا و عرشیان باشد مکرّم
اما ندیده در جهان جز رنج و ماتم

 

در خردسالی داد از کف مادرش را
یعنی خدیجه، مادر غم‌پرورش را

 

او بود و بابا بود و غم‌های فراوان
در کوچه و پس‌کوچه‌ها آن ماهِ تابان
از خشم و توهین‌های قوم نامسلمان
می‌دید بر بابا ، جفا ، بی هیچ بُرهان

 

ای وای...! از نامردمان بی مروّت
پرتاب سنگ و خاک بر روی نبوّت

 

در کودکی تنها پرستار پدر بود
همدرد و هم همراه و هم یار پدر بود
چون شاهد غم‌های بسیار پدر بود
آرام‌بخش روح و غمخوار پدر بود

 

تنها نه دختر بود بلکه بود مادر
هرگاه که می‌گشت با بابا برابر

 

چندی گذشت و داغ بابا شد مضاعف
شد فتنه‌ای دیگر ز ایوان مُسقف
خود را خبیثان با حِیَل خواندند اشرف
شادی‌کنان، بربط‌زنان، در دست‌شان دف

 

بر جانشینی نبی، خود را نشاندند
بر عهد و پیمان غدیری‌شان نماندند

 

شرم از خدا هرگز نکردند آن پلیدان
ظلم و جفا کردند با خلق مسلمان
هرچند که دم می‌زدند از شرع و قرآن
با ظلم‌شان بر کفر خود کردند اذعان

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
هم غصب کردند از دنائت، تخت حیدر...

 

خانه‌نشین کردند مولا را، به تزویر
روباهِ پیری را عوض کردند با شیر
تختِ ولایت شد به حکم زور تسخیر
آهن نمی‌گردد طلا هرگز به اکسیر

 

کِشتند بذر خودسری را در سقیفه
تا که شوند از شهوت قدرت خلیفه

 

شیر خدا هرگز نشد تسلیم کفتار
چون بود بر امر ولایت، خود سزاوار
می‌خواستند از او وقیحانه به اجبار
گیرند بیعت، لاجرم در بین انظار ـ

 

بر خانه‌ی شیر خدا آتش کشیدند
هرچند خواری را برای خود خریدند

 

در خانه‌ی شیر خدا محشر به پا شد
توهین به مولا و عزیز مصطفیٰ شد
زهرا به پشت در؛ که در با ضربه وا شد
شد محسنش سقط و علی بی‌همنوا شد

 

کُشتند از کین دخت ختم‌‌المرسلین را
صاحب_عزا کردند امیرالمؤمنین را

 

وقتی رها گردید زهرا از غم و درد
مولا شبانه پیکر او را ، کفن کرد
وآنگاه آن گل را به دور از خلق نامرد
بسپرد در خاک سیه، با کوهی از درد

 

گویی وداع مِهر و ماه آن شب رقم خورد
روح علی را خاک، آن شب با خودش بُرد

 

زهرا برفت و ماند غم‌های عظیمش
(ساقی) کوثر ماند و اطفال یتیمش
غیر از خدا که بود همواره کلیمش
شد چاه، همراز غم و رنج و ندیمش

 

خاموش اگرچه شد چراغ عمر زهرا
داغ غمش آلاله‌ سان مانده به دل‌‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

(عصمت کبریا)

 

گــــل بـــــاغ حیــــاسـت معصومه
عصمــت کبـــــریـــــاست معصومه

 

دومین فاطمه‌ست و معصوم است
عتـــرت مصطفــــــاسـت معصومه

 

نــور چشمـــان مـــوســی ِ جعـــفر
اُخت شمس الضحــاست معصومه

 

شـیعـیـــــان را شفـیـــعه ی جنــت
ملجـــــأ و ملتجــــاســت معصومه

 

آفـــرینــش ، کنــــد مبـــــاهـــاتش
فخــر ارض و سمـــاست معصومه

 

تیـــهِ ظلمــت ز طــلعتـش روشــن
وَه کـه بـدرالــدجـــاست معصومه

 

کشتی فقـــه و فضـــل و تقـــوا را
بـخــــدا ، نــاخـــــداست معصومه

 

دختـــران را بـه عفــت و عصمــت
رهبـــــر و مقـتــــداســت معصومه

 

خـاک قـــم یافت عــزت از قدمش
بس‌که با عــز و جــاست معصومه

 

درب جنت به قم گشوده از اوست
این‌چنــین پـــر بهـــاست معصومه

 

قــــم شرف یــافتــه ز مـــرقـــد او
گـنــــج اُمّ القــــــراســت معصومه

 

مـــدفن فاطمــه اگر که گــُـم است
عــُـشّ آل عبــــــــاســـت معصومه

 

تــربتــش تـــوتیــــای چشــم مَلَـک
چونکـه دارالشفـــــاسـت معصومه

 

هرچـه خـواهـی ز کـــوی او بطلب
بحـــر جود و سخـــاست معصومه

 

خیـــز و از جـان به درگهش رو کن
کــه حـــریــم خـــداسـت معصومه

 

می‌بـَــرد دل ، ز زائــــران به کــــرم
مــرقـــدش دلـــربــــاست معصومه

 

بــا ریـــاکـــار و بـــا دغــــل پیــشه
صـــادق و بــی ریـــاست معصومه

 

گرچــه بــاشـد غـــریـب در ایـــران
بــــر همـــــه آشــــناسـت معصومه

 

روشـنی‌بخـش عـــالــم هسـتی‌‌ست
معـنــی والضحــــــاســت معصومه

 

حــَـرمَش بــارگــاه اهـــل دل است
چون حــریـم رضـــاسـت معصومه

 

بــر ضعـیــفان مــــانــده از کعبـــه
عــــرفـــات و منــــاسـت معصومه

 

قـــم اگرچه به غـــم قــریــن باشد
حــرمـش بــاصفــــاسـت معصومه

 

(ساقی) بـزم عــلم و عـرفـان است
ســـاغــــــر انمـــــــاســت معصومه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

(اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ)

(علمدار حسین)

 

لبت از فرط عطش خشک و گدازنده شده ست
آب در علقمه ، در نزد تو شرمنده شده ست

 

گرچه رام تو شده تشنگی از عشق ، ولی...
دشمن سنگدل از شرم سرافکنده شده ست

 

ادب و مهر ، به تو درس وفاداری داد
نامت از معرفت توست که پاینده شده ست

 

مَشک بر دوش کشیدی و تو را تیر زدند
آه!... دستان تو در دشت پراکنده شده ست

 

دید تا پیکر صد چاک تو را چشم فلک :
زخم‌ها بر تن گلگون تو آکنده شده ست ـ

 

ناله برخاست ز شش جانب هستی ، از غم
که گمان، پایه‌ی افلاک و زمین کنده شده ست

 

تا که خونت به زمین ریخت معطر شد دشت
عِطر جانبخش تو اینگونه فزاینده شده ست

 

یا اباالفضل ، فروغ و قمر هاشمیان!
که سماوات ز انوار تو تابنده شده ست ـ

 

اسوه‌ی مهر و وفایی و علمدار حسین (ع)
که شهنشاه شهیدان به تو بالنده شده ست

 

کربلا مسلخ هفتاد و دو دلدار چو گشت
دین اسلام ز خون شهدا زنده شده ست

 

مکتب کرب و بلا ، مکتب انسان‌سازی ست
عشق و ایثار و وفا مکتب سازنده شده ست

 

گفت (ساقی) غزلی پیرو "پروانه" که گفت :
"خاک این بادیه از برگ گل آکنده شده ست"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/05/13

(هشتم شوال روز تخریب قبور ائمه‌ی بقیع)

(تخریب بقیع)

 

ظلم ، باری‌‌‌ست که بر دوش همه سنگین است
لـب به شکــوت نگشودن ، سـتمی ننگین است

 

نـتــــوان کـــرد تحمــــل ، ســـتـم آل سعــــود
چونکه این بـارِ سـتم ، بر دل مـا سنگین است

 

"هشتِ شـوّال" ، بـه تقــویـم جهـانی شد ثبـت
"روز تخریب بقیـع" است و بسی غمگین است

 

حـــرم چـــار امــام (ع) از اثــر تیشـه‌ی ظــلم
گشت ویــران و دلِ شیعه ز غــم خونین است

 

ای وهـــابیـت ملعــــون سـتمگــــر ، بـس کــن!
ظـــالـــم از روز ازل ، مستحــق نفـــرین است

 

تـو کـه دم می‌زنـی از شــرع پیمـــبر (ص) آیـا
هتـک حـرمـت که نمودی ز کدامین دین است؟

 

خــــون انســان نبـــوَد در رگ حیـــوانــی تـــو
گـــرگ خــویــی تـــو از دشمنـی دیـــرین است

 

ریشــه‌ در فـتــــنه‌ی شـــورای سقیــــفه ، داری
کیـــنه‌‌ات حـاصلی از یک دُمـَــل چــرکین است

 

نفس دون، چیــره شــده بــر تــو ز دنیــاطلبـی
جای حق نیست درآن سینه که جای کین است

 

رسـد آن روز کــه بـیـنـــید بــه چشــم حیـــرت
کـه حـــرم‌هــا همه بـا نــام علـــی تــزئین است

 

هـر حـــــرم بـــارگــه و صحـــن و سـرایی دارد
کـه بـه کـــوری شمـــا گنـــبد‌شــان زرّیــن است

 

گــرچـه بغـض است شمــا را بــه دل پــرکیـــنه
چــاره‌ی بغــض شمـــا در بـــرِ مــا تمکیـن است

 

" اَشهـَــــدُ اَنّ عَلِـیــــاً وَلـــیُّ الـلَـــه " گـــوییـــد
تـا ببـیـنـید چه‌سان بـــر دل‌تـــان تسکیـن است

 

(ساقیا) صــبر بر این فــاجعــه تــلخ است ولی
بــه تقـــابــل چو درآییــم ، بسی شــیرین است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عید فطر مبارک باد.)

 

ماه رمضان ، ماه مصفای خدا رفت
آن ماه فروزنده و پر نور و ضیا رفت

 

ماه رمضان طی شد و آمد مَه شوال
ماه شرف و منزلت و قدر و بها رفت

 

ماهی که در آن معجزه‌ی حق شده نازل
با شور و نشاط آمد و ، با وا اسفا رفت

 

بودیم در این ماه ، همه غرق عنایات
ماهی که به تسبیح و مناجات و دعا رفت

 

جز اشک انابت ، نشد از هر مژه جاری
در هر شبِ قدری که دعا تا به سما رفت

 

ماهی که درآن از کرم و لطف خداوند
کوهِ گنهِ خلق ، چو کاهی به هوا رفت

 

برداشته شد بار گناهان ، همه از دوش
تا نامه‌ی اعمال ، به درگاه خدا رفت

 

ماهی که سراسر همه الطاف خدا بود 
تا چشم گشودیم، مه فیض و عطا رفت

 

جز آه شرربار ، نمانده‌است به دل‌ها
چون ماه زداینده‌ی عِصیان و خطا رفت

 

بغضی که به دیوار گلو جای گرفته‌‌‌است 
بشکست ز غم چون که مَه عقده‌‌گشا رفت

 

ماهی که درآن تیغ شقی از سرِ بیداد
بر فرق همایون علی ، شاه ولا رفت

 

ماهی که شبِ قدر ، علی مظهر رحمت 
با سینه ی پر درد ، از این دار بلا رفت

 

ماهی که درآن شیر خدا وقت عبادت
در سجده‌ی حق ، بر اثر تیغ جفا رفت

 

خاموش شده شمع شبستان ولایت
تا حیدر کرار ، سوی عرش علا رفت

 

در ماتم مولا ، نه فقط خلق ، عزادار
زیرا به فلک ، ناله‌ی مرغان هوا رفت

 

ماهی که در آن زمزمه و شور و نوا بود
طی گشت و دریغا که مَه عشق و صفا رفت

 

برچیده شد آن خوان کریمانه ی جانان
ما ماندم و هیهات! که آن ماهِ رجا رفت

 

افسوس که طی شد شبِ جامِ می و مستی
از (ساقی) میخانه بپرسید ، چرا رفت .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

(شَهْرٌ رَمَضانَ الّذی اُنزِلَ فیهِ الْقُرآنُ)

(وداع با ماه مبارک رمضان)

 

اَلا ای ماه مِهر و رحمت و غفران ، خداحافظ
که در قدر تو نازل شد ز حق، قرآن خداحافظ

 

ضیافت بود و ما مهمانِ این خوان کرم بودیم
اَلا ای ماهِ جود و نعمت و احسان خداحافظ

 

همه لبریز ، بودیم از معاصی و خطا ، اما...
گذشتی از خطا و لغزش و عِصیان خداحافظ

 

چه شب‌ها را سحر کردیم با آه و فغان، زیرا
سرشک دیده می‌بارید بر دامان ، خداحافظ

 

"شب قدر" تو را ما قدر دانستیم و از لطفت...
مناجات و دعا خواندیم و "یا سبحان" خداحافظ

 

دل خود را رها کردیم در بحر فضیلت‌ ها
تو بودی کشتی و حق بود کشتیبان خداحافظ

 

"اجرنا یا مجیر" و ذکر "یا قدّوس" ما را بُرد
از این خاک سیه تا عرشِ الرّحمٰن خداحافظ

 

دل ما غرقِ اندوه است و بیمار توایم ای ماه!
تو بودی بر تن بیمار ما ، درمان خداحافظ

 

به تن کردیم "جوشن" در شب "قَدر"ت به این امّید
مبادا نزد اهریمن شویم عریان خداحافظ

 

امید ماست ای ماه خدا ، سال فرج باشد
همین امسال آید شهریار ِ جان خداحافظ

 

بنای ظلم اگرچه سرکشیده باز ، تا افلاک
کند با تیشه‌ی عدلش ز هم ویران خداحافظ

 

تو هم ای ماه! زخمی را به دل داری از آن تیغی
که چشم عالم از جورش شده گریان خدا حافظ

 

دو تا شد فرق مولا در شب قدر تو با شمشیر
به دست اِبن مُلجَم بنده‌ی شیطان خداحافظ

 

الا ای ماه فیض حق! به حق (ساقی) کوثر
بگیر از لطف، دست ما تو در میزان خدا حافظ

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

"بعثث خاتم الانبیا، حضرت محمد مصطفیٰ (ص) مبارک باد."

(مبعث)

 

در زمانی که بشر با چشم بینا ، کور بود
روزهای آفتابی ، چون شبی دیجور بود
سرنوشت دختران محکوم خاک گور بود
هر کسی بر کشتن نوزاد خود مجبور بود

 

آفتابی سر زد از مشرق چو اسلام مبین
کرد روشن از شعاعش ظلمت روی زمین

 


شد پیام آور کسی که بود اهل آسمان
آنکه از مَدّ نگاهش نقش بسته کهکشان
تا کند ابلاغ ، فرمان خداوند جهان...
گفت: من هستم محمد ، خاتم پیغمبران

 

دین من اسلام و قرآن مبین ، آیین من
هست قرآن برترین و هست کامل دین من

 


در "حِرا" قرآن حق گردید بر من آشکار
جبرئیل آورد پیغام خدا ، در آن دیار
گفت: "اقرأ یا محمد"! آیه‌ی پروردگار
گفتمش خواندن نمی‌دانم ؛ بگفتا ای نگار :

 

"اقرأ باسم ربکَ..." ؛ خواندم به آوای بلند
گشت روشن آیه‌ها بر من بدون چون و چند

 


"قم فأنذر" گفت بر من آن خدای بی‌قرین
تا کنم آگاه ، انسان را ، ز قرآن مبین
گرچه گرگِ شرک و کینه از یسار و از یمین
کرده از بغض و عناد و حیله در راهم کمین

 

از خدا خواهم مرا تا از گزند مشرکان
در مسیر اعتلای دین حق ، دارد امان

 


کفر و بیداد و تجاوز بود در هر جا عیان
بود ابوسفیان ، بزرگ مکه و بازارگان
برده داری بود عادی در عیان و در نهان
غارت و عصیانگری و ظلم و نخوت توامان

 

بت پرستی بود مَشی و شیوه‌ی اهل حجاز
کز جهالت ، با بتان بودند در راز و نیاز

 


تا محمد ، آمد و بت‌های سنگی را ، شکست
گفت دست حضرت حق، از همه بالاتر است
رشته‌ی جهل و خرافات عرب از هم گسست
گفت از حق تا شود مخلوق حق، یکتاپرست

 

نیست شایان پرستش ، دست ساز آدمی
کِی توان خوانَد بشر، بت را خدای عالمی؟

 


گرچه قوم مشرکین با کینه و خشم و غضب
دشمنی کردند از آغاز ، با او بی سبب
بود راسخ آن رسول الله اعظم روز و شب
تا دهد پایان به جهل و خودسری‌های عرب

 

پرچم اسلام شد در اهتزاز و پایدار
چون که اسلام است دین کامل پروردگار

 


برترین مردی که او را مَحرم اسرار بود
هم مرید و همنشین و مونس و غمخوار بود
همچنین در غزوه‌ها بعد از نبی، سالار بود
او علی شیر خدا ، آن حیدر کرار بود

 

چون علی را دید در معراج با خود مصطفی
گفت غیر از من نداند کیست شاه لا فتی

 


(ساقی) کوثر علی اَست و شفیع محشر است
همسر زهرا و آرام دل پیغمبر است
بعد احمد ، از تمام انبیا والاتر است
شیعیان را بعد پیغمبر امیر و رهبر است

 

آنکه در وصفش بگفتا جبرئیل از افتخار
" لا فتی الا علی ، لا سیف الا ذوالفقار "

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)