اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۳۹ مطلب با موضوع «اشعار آیینی» ثبت شده است

(اَلسّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمةالزهراء)

(سلاله‌ی رحمت)

 

آیا تو ای سلاله‌ی رحمت! چه آیتی
کِه... دختر رسولی و ، مام امامتی ؟

 

از فرش تا به عرش تورا گفتگو کنند
ای کوثری که ، همسر شاه ولایتی!...

 

ای ماهِ شب‌فروزِ دل و دیده‌ی نبی
کِه... رشک اخترانی و برج سعادتی

 

ای اسوه‌ی عِفاف و شرافت که در جهان
اسطوره‌ی وفا و حیا و نجابتی ـ

 

مام جهان ز زادن تو غَرّه بر خود است
ای قامتت بلند ز عفت... ، قیامتی!!!

 

بر مادران، تو مرجع و بر بانوان، دلیل
چون مظهر شکوهی و ، مهد هدایتی

 

داری مقام "ام ابیها"یی از رسول (ص)
ای دختر پدر ! که تو او را حمایتی

 

ای غمگسار و یار علی که به روزگار
آیینه‌ی تمام نمای صلابتی

 

میلاد توست زینت "روز زن" از شرف
چون مظهر مَحبت و مِهر و کرامتی

 

شد "روز مادر" از تو پرآوازه تا ابد
ای مادری ، که نادره‌ی استقامتی!

 

ای نوبهار حُسن و ملاحت! که در جهان
" زیباترین شکوفه‌ی باغ رسالتی " ۱

 

گویم هرآنچه را به مدیحت چو قطره‌ای ست
از بحر بیکران ، که فزون از عبارتی!

 

(ساقی) چگونه وصف تو گوید درین غزل
ای راز سر به مهر خدا ، بی نهایتی!!!...

 

این بس مقام تو که ز دادار لایزال
بر شیعیان ، شفیعه‌ی روز قیامتی .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/06

۱ ـ استاد مجاهدی

(کوثر)

 

امشب فلک ز مـولـد زهــــرا (س) منـــوّر است
کـآییــنه دار مــاهِ رخـش، شمـس خـــاور است

 

آن زهـــــره ی منــــیـر سمـــــاوات معــــرفــت
در ظـلمتــی عظیـــم فــروزنـــده اختــــر است

 

از عِطـــر جانفــزای گــل یــاس احمـــدی (ص)
خوشبو جهــان چو رایحه‌ای روح پــرور است

 

گـل در بهـــار اگرچه فــراوان به عـــالــم است
این گــل یکی بـوَد که به عـالـم بـــرابـــر است

 

بــر دامــن خـــدیجـــه عطـــا گشـت دختـــری
کـــآرام قـلــب و نــور دو چشــم پیمبـــر است

 

آن دخـتــــری کـــه نـــادره ی کبــــریـــا بــــوَد
از مَـرتبــت ، معلـــّم لعیــــا و هــــاجــــر است

 

آن دختـــری که فخـــر زنـــان است تا به حشر
اسطـوره ی عفــاف زنـــان است و سَرور است

 

وقتی کـه دشمـــن از سر بخـــل و جهـــالتــش
گفتا : رسول فــاقــد نسـل است و ابتـــر است

 

فرمود حق به رغم بخیــلان به مصطفی (ص)
کز منـزلـت ، عطـــا به تو امروز کـــوثـــر است

 

آن کـــوثـــری که آلِ ولایــت ، ز صُلـب اوسـت
شایسته‌همسری‌ست که هـم‌کُفـوِ حیـــدر است

 

آن کـــوثـــری که خلــق جهـانی طفیــل اوست
صــدیقــه‌ ی بتــول ، که زهـــرای اطهـــر است

 

شــالــوده و بهـــانــه ی خلقــت چـــو او بـــوَد
شـــیرازه ی کتـــاب خـــــداونــــد اکبــــر است

 

"لــولاک" در مقــــام مَنـــیـع‌ و رفـیــــع اوسـت
مقصـــود آفـــرینـــش و محبــــوب داور است

 

دارد مقــــــام "ام ابـیـهــــــا" یـــی از پـــــــدر
مــــادر بوَد بـرای پــــدر ، گرچه دختــــر است

 

نــام علــی و فــاطمــه ـ در لــوحــه ی وجــود
همـراه احمـــد ا‌ست که ثبـت و مُصـَــدّر است

 

عنـقـــای آسمـــان نبــــوت چـو احمــــد اسـت
بـالش علــی و فــاطمـــه ‌اش نیز شهپــر است

 

همتـــا نداشـت فــاطمــــه در عـــالــم وجـــود
هم‌کفو او علـی‌ست که شایسته شـوهــر است

 

آنکو که مفتخـــر بوَد از نســل فــاطمـــه ‌است
در این شـب خجسـتـه نشـاطـش مکـــرّر است

 

هر بـانـویی که هست مـریـد و مـرادش اوست
بی شک به روز حشـر ، مبـــرا ـ ز کیفــــر است

 

دارد بس افتخـــار که میــــلاد فــاطمـــه (س)
روز "مقـــــام زن" بـــوَد و "روز مـــــادر" است

 

بنشین بـه زیــر ســایــه ی او در تمــــام عمـــر
بــی بــارگــاه اگرچه بــوَد سـایـه گســتر است

 

طبـــع کـلیـــل مــن ، نتـــوان وصــف او کنـــد
زیـن منـــزلــت که مـــادح او حـــیّ داور است

 

او مــــادر مــن اسـت و منــــم مفتخـــر بـه او
او شــافـی و شفـیعـــه ی ما روز محشـر است

 

(ساقی!) سخـن ز ساغـر و مستی قبیح نیست
وقتی که جـــام ، در کـفِ ساقی کــوثـــر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حضرت آمّ البنین)

 

آن مَهین بانو که با خورشید نسبت داشته
از ازل ، بر آل پیغمبر ، ارادت داشته

 

بوده خاک پای زهرای بتول و بی گمان
مِهر او را در دل خود بی نهایت داشته

 

گفت بر مولا ، مکن هرگز صدایم فاطمه
پیش فرزندان زهرا ، بس نجابت داشته

 

بعد از آن گفتا که نامم را بخوان: اُمّ البنین
آفرین بر او که این‌گونه ، درایت داشته

 

بود اگرچه همسر مولا ، ولی در خانه‌اش
حرمت زهرای اطهر را ، رعایت داشته

 

چار شیر بیشه‌ی حق را نه تنها مادر است
بر حسین و بر حسن افزون عنایت داشته

 

مادری کرده‌ برای دلبران فاطمه (س)
آنچنانکه شش یل خوش قدّ و قامت داشته

 

جعفر و عثمان و عبدالله و هم عباس را
داده درس عشق چون با عشق اُلفت داشته

 

مادر میر و علمدار رشید کربلا ـ
بوده و این منزلت را ، از لیاقت داشته

 

شمر اگرچه داشت خویشی با وی اما از عناد
ـ با حسین بن علی ـ با او عداوت داشته

 

چار فرزند رشیدش را ، به دشت نینوا
داده در راه خدا ، از بس سخاوت داشته

 

خم به ابرویش ، نیاورده‌‌است بعد از کربلا
بس‌که از اخلاص ، صبر و استقامت داشته

 

هست فرزندش اگر باب الحوائج بی‌گمان
«دامن او را گرفته ، هر که حاجت داشته» ۱

 

(ساقی) دشت بلا را پرورش داده چو شیر
کز شجاعت نیز بر حیدر ، شباهت داشته...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

۱ـ مهدی رحیمی

(حضرت ام‌البنین)

حضرت اُم‌ُّ البَنین از بس‌که با احساس بود

با یتیمان علی ـ در مادری ، حساس بود

این مقامش بس که او در بین نسوان جهان

مادر سقاى دشت کربلا ، عباس بود.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

https://uploadkon.ir/uploads/7d3324_23آقا-شب-یلدای-هجران-را-سحر-کن.jpg

(شب یلدا)

آقـا شب یلــدای هجــران را سَحــر کن

از مــاورای خود، به سـوی مـا نظــر کن

هرچند هسـتی دل‌غمیـن از شـیعیــانت

امــا تــو آقـــا از قصــور مــا گــــذر کن

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(شهادت حضرت زهرا)

 

آتش کشید خصم چو بر آشیانه‌اش
رفت از ثریٰ به‌ اوج ثریا ، زبانه‌اش

 

ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانه‌اش

 

آن آشیانه‌ای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانه‌اش

 

آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانه‌اش؟

 

درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانه‌اش...

 

سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانه‌اش

 

اما ز بار غصه که بر دوش می‌کشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانه‌اش

 

جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانه‌اش؟!

 

تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانه‌اش

 

ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانه‌اش

 

غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانه‌اش

 

باید که ماه را ، به دل خاک می‌سپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانه‌اش

 

بی‌همنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه‌ های شبانه‌اش

 

"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، هم‌ترانه‌اش"

 

هرچند قرن‌ها سپری شد ، از آن ستم
کِی می‌رود ز خاطر عالم ، فسانه‌اش؟

 

تا روز رستخیز ، به‌جان شعله می‌کشد
سوز دل ِ علی و ، غم بی‌کرانه‌اش

 

خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانه‌اش...

 

(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانه‌اش .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(حضرت زهرا)

 

رفتنت ، بذر غم به دل‌ها کاشت
لاله‌سان داغ روی سینه گذاشت

 

از غم سینه‌سوز و جانکاهت
کاسه‌ی آسمان ترک برداشت

 

سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینه‌ای نگذاشت

 

بود دشمن، به فکر خاموشیت!
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت

 

عَلَمِ خیمه‌ات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت

 

یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیم‌شان برداشت

 

از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت

 

مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت

 

تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمی‌پنداشت

 

از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت

 

ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت

 

وصف تو ، در قلم نمی‌گنجد
خامه‌ام ، یک ز عالمی ننگاشت

 

(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمی‌کند ، برداشت

 

شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/08/28

https://uploadkon.ir/uploads/2beb07_24آیا-چه‌سان-این-ظلم-را-افسانه-گویند؟.jpg

(شهادت ‌مادرم‌ افسانه نیست)

(زهرای اطهر)

 

ای فاطمه! که دخت شاه انبیایی
در بین مخلوق خدا خیرالنسایی
اُمّ ابیهایی و ، مام اولیایی
حتیٰ شفیع خلق، در روز جزایی

آیا چگونه مسلمین با تو عدویند؟

 

این نابکارارانی که با تو در نبردند
با هتک حرمت بر حریمت حمله کردند
بر در زدند آتش، چه‌سان گویند مَردند؟
والله عمری را ، به نامردی سِپَردند.

مغلوب شیطانند و راه او بپویند

 

اینان که پهلوی شریفت را شکستند
هم رشته‌ی عمر تو را از هم گسستند
‌شد محسن‌ات سِقط و به خوشحالی نشستند
میخِ در و ضربِ لگد هم شاهدستند
‌‌
آیا چه‌سان این ظلم را افسانه گویند؟

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
از همسر شیر خدا ، زهرای اطهر
کردند حتیٰ غصب تخت و جاهِ حیدر
این تشنگانِ قدرت ، این قوم ستمگر

چون غیر سود خویشتن چیزی نجویند

 

کی می‌توان نامید ظالم را مسلمان
درّنده خو را کی توان نامید انسان
دم می‌زنند از حق اگر این نابکاران
با فعل خود بر کفر خود دارند اذعان

یعنی منافق پیشگانی چندرویند

 

کافر یقیناً ، پیرو قرآن نباشد
پابند عدل و منطق و میزان نباشد
چون مَسلکش جز مَسلک شیطان نباشد
در ظاهر است انسان ، ولی انسان نباشد

حیوان و انسان همچنان سنگ و سبویند

 

تبریک اگرچه بر علی گفتند در خم
بودند اما از خباثت ، در تلاطم
با خدعه و تزویر و با زور و تحکم
کِشتند بذر کینه را ، در بین مردم

این غاصبان که نزد حق بی آبرویند

 

فرموده در قرآن خدا بر خصم ابتر
کوثر بود زهرا و ساقی اَست حیدر
زین رو بوَد مولا علی (ساقی) کوثر
هستند چون این دو ، عزیزان پیمبر

زین موهبت چون خار بر چشم عدویند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(یاس کبود)

 

می‌خواهم از خیرالنسا زهرا بگویم
از نور چشم مصطفا زهرا بگویم
از همسر شیر خدا زهرا بگویم
از شافع روز جزا زهرا بگویم

 

آن که نبی، « اُمّ ابیها » خوانْد او را
مظلومه‌اش مولا به دنیا خواند او را

 

اُمّ الائمه، حضرت زهرای اطهر (س)
او را که در قرآن خدایش خواند کوثر
کوثر، همان خار دوچشم خصم ابتر
یاس کبودِ باغ و بستان پیمبر (ص)

 

زهرا که نور چشم خیرالمرسلین است
هم همسر مولا امیرالمؤمنین است

 

آن بانویی که نیست همتایش به عالم
آنکه کند خم، سر به پیش پاش، مریم
نزد خدا و عرشیان باشد مکرّم
اما ندیده در جهان جز رنج و ماتم

 

در خردسالی داد از کف مادرش را
یعنی خدیجه، مادر غم‌پرورش را

 

او بود و بابا بود و غم‌های فراوان
در کوچه و پس‌کوچه‌ها آن ماهِ تابان
از خشم و توهین‌های قوم نامسلمان
می‌دید بر بابا ، جفا ، بی هیچ بُرهان

 

ای وای...! از نامردمان بی مروّت
پرتاب سنگ و خاک بر روی نبوّت

 

در کودکی تنها پرستار پدر بود
همدرد و هم همراه و هم یار پدر بود
چون شاهد غم‌های بسیار پدر بود
آرام‌بخش روح و غمخوار پدر بود

 

تنها نه دختر بود بلکه بود مادر
هرگاه که می‌گشت با بابا برابر

 

چندی گذشت و داغ بابا شد مضاعف
شد فتنه‌ای دیگر ز ایوان مُسقف
خود را خبیثان با حِیَل خواندند اشرف
شادی‌کنان، بربط‌زنان، در دست‌شان دف

 

بر جانشینی نبی، خود را نشاندند
بر عهد و پیمان غدیری‌شان نماندند

 

شرم از خدا هرگز نکردند آن پلیدان
ظلم و جفا کردند با خلق مسلمان
هرچند که دم می‌زدند از شرع و قرآن
با ظلم‌شان بر کفر خود کردند اذعان

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
هم غصب کردند از دنائت، تخت حیدر...

 

خانه‌نشین کردند مولا را، به تزویر
روباهِ پیری را عوض کردند با شیر
تختِ ولایت شد به حکم زور تسخیر
آهن نمی‌گردد طلا هرگز به اکسیر

 

کِشتند بذر خودسری را در سقیفه
تا که شوند از شهوت قدرت خلیفه

 

شیر خدا هرگز نشد تسلیم کفتار
چون بود بر امر ولایت، خود سزاوار
می‌خواستند از او وقیحانه به اجبار
گیرند بیعت، لاجرم در بین انظار ـ

 

بر خانه‌ی شیر خدا آتش کشیدند
هرچند خواری را برای خود خریدند

 

در خانه‌ی شیر خدا محشر به پا شد
توهین به مولا و عزیز مصطفیٰ شد
زهرا به پشت در؛ که در با ضربه وا شد
شد محسنش سقط و علی بی‌همنوا شد

 

کُشتند از کین دخت ختم‌‌المرسلین را
صاحب_عزا کردند امیرالمؤمنین را

 

وقتی رها گردید زهرا از غم و درد
مولا شبانه پیکر او را ، کفن کرد
وآنگاه آن گل را به دور از خلق نامرد
بسپرد در خاک سیه، با کوهی از درد

 

گویی وداع مِهر و ماه آن شب رقم خورد
روح علی را خاک، آن شب با خودش بُرد

 

زهرا برفت و ماند غم‌های عظیمش
(ساقی) کوثر ماند و اطفال یتیمش
غیر از خدا که بود همواره کلیمش
شد چاه، همراز غم و رنج و ندیمش

 

خاموش اگرچه شد چراغ عمر زهرا
داغ غمش آلاله‌ سان مانده به دل‌‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)