اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(هشتم شوال روز تخریب قبور ائمه‌ی بقیع)

(تخریب بقیع)

 

ظلم ، باری‌‌‌ست که بر دوش همه سنگین است
لـب به شکــوت نگشودن ، سـتمی ننگین است

 

نـتــــوان کـــرد تحمــــل ، ســـتـم آل سعــــود
چونکه این بـارِ سـتم ، بر دل مـا سنگین است

 

"هشتِ شـوّال" ، بـه تقــویـم جهـانی شد ثبـت
"روز تخریب بقیـع" است و بسی غمگین است

 

حـــرم چـــار امــام (ع) از اثــر تیشـه‌ی ظــلم
گشت ویــران و دلِ شیعه ز غــم خونین است

 

ای وهـــابیـت ملعــــون سـتمگــــر ، بـس کــن!
ظـــالـــم از روز ازل ، مستحــق نفـــرین است

 

تـو کـه دم می‌زنـی از شــرع پیمـــبر (ص) آیـا
هتـک حـرمـت که نمودی ز کدامین دین است؟

 

خــــون انســان نبـــوَد در رگ حیـــوانــی تـــو
گـــرگ خــویــی تـــو از دشمنـی دیـــرین است

 

ریشــه‌ در فـتــــنه‌ی شـــورای سقیــــفه ، داری
کیـــنه‌‌ات حـاصلی از یک دُمـَــل چــرکین است

 

نفس دون، چیــره شــده بــر تــو ز دنیــاطلبـی
جای حق نیست درآن سینه که جای کین است

 

رسـد آن روز کــه بـیـنـــید بــه چشــم حیـــرت
کـه حـــرم‌هــا همه بـا نــام علـــی تــزئین است

 

هـر حـــــرم بـــارگــه و صحـــن و سـرایی دارد
کـه بـه کـــوری شمـــا گنـــبد‌شــان زرّیــن است

 

گــرچـه بغـض است شمــا را بــه دل پــرکیـــنه
چــاره‌ی بغــض شمـــا در بـــرِ مــا تمکیـن است

 

" اَشهـَــــدُ اَنّ عَلِـیــــاً وَلـــیُّ الـلَـــه " گـــوییـــد
تـا ببـیـنـید چه‌سان بـــر دل‌تـــان تسکیـن است

 

(ساقیا) صــبر بر این فــاجعــه تــلخ است ولی
بــه تقـــابــل چو درآییــم ، بسی شــیرین است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عید فطر مبارک باد.)

 

ماه رمضان، ماه مصفای خدا رفت
ماه کرم و رحمت و احسان و سخا رفت


ماه رمضان، طی شد و آمد مَه شوال
ماه شرف و منزلت و قدر و بها رفت


ماهی که در آن معجزه‌ی حق شده نازل
با شوق و نشاط آمد و، با وا اَسَفا رفت


بودیم در این ماه، همه غرق عنایات
ماهی که به تسبیح و مناجات و دعا رفت


جز اشکِ انابت نشد از هر مژه جاری
در هر شبِ قدری که دعا تا به سما رفت


ماهی که درآن از کرم و لطف خداوند
کوهِ گنهِ خلق، چو کاهی به هوا رفت


برداشته شد بار گناهان، همه از دوش
تا نامه‌ی اعمال، به درگاه خدا رفت


ماهی که سراسر همه الطاف خدا بود
تا چشم گشودیم، مَه فیض و عطا رفت


ماهی که درآن زمزمه و شور و نوا بود
طی گشت و دریغا که مَه مِهر و وفا رفت


برچیده شد آن خوان کریمانه‌ی جانان
ما مانده و هیهات! که آن ماه رجا رفت


آنکو که درین ماه، نشد باخبر از عشق
در بی‌خبری حاصل، عمرش به فنا رفت


افسوس که طی شد شبِ جام مِی و مستی
از (ساقی) میخانه بپرسید، چرا رفت؟.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

(شَهْرٌ رَمَضانَ الّذی اُنزِلَ فیهِ الْقُرآنُ)

(وداع با ماه مبارک رمضان)

 

اَلا ای ماه مِهر و رحمت و غفران ، خداحافظ
که در قدر تو نازل شد ز حق، قرآن خداحافظ

 

ضیافت بود و ما مهمانِ این خوان کرم بودیم
اَلا ای ماهِ جود و نعمت و احسان خداحافظ

 

همه لبریز ، بودیم از معاصی و خطا ، اما...
گذشتی از خطا و لغزش و عِصیان خداحافظ

 

چه شب‌ها را سحر کردیم با آه و فغان، زیرا
سرشک دیده می‌بارید بر دامان ، خداحافظ

 

"شب قدر" تو را ما قدر دانستیم و از لطفت...
مناجات و دعا خواندیم و "یا سبحان" خداحافظ

 

دل خود را رها کردیم در بحر فضیلت‌ ها
تو بودی کشتی و حق بود کشتیبان خداحافظ

 

"اجرنا یا مجیر" و ذکر "یا قدّوس" ما را بُرد
از این خاک سیه تا عرشِ الرّحمٰن خداحافظ

 

دل ما غرقِ اندوه است و بیمار توایم ای ماه!
تو بودی بر تن بیمار ما ، درمان خداحافظ

 

به تن کردیم "جوشن" در شب "قَدر"ت به این امّید
مبادا نزد اهریمن شویم عریان خداحافظ

 

امید ماست ای ماه خدا ، سال فرج باشد
همین امسال آید شهریار ِ جان خداحافظ

 

بنای ظلم اگرچه سرکشیده باز ، تا افلاک
کند با تیشه‌ی عدلش ز هم ویران خداحافظ

 

تو هم ای ماه! زخمی را به دل داری از آن تیغی
که چشم عالم از جورش شده گریان خدا حافظ

 

دو تا شد فرق مولا در شب قدر تو با شمشیر
به دست اِبن مُلجَم بنده‌ی شیطان خداحافظ

 

الا ای ماه فیض حق! به حق (ساقی) کوثر
بگیر از لطف، دست ما تو در میزان خدا حافظ

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

"بعثث خاتم الانبیا، حضرت محمد مصطفیٰ (ص) مبارک باد."

(مبعث)

 

در زمانی که بشر با چشم بینا ، کور بود
روزهای آفتابی ، چون شبی دیجور بود
سرنوشت دختران محکوم خاک گور بود
هر کسی بر کشتن نوزاد خود مجبور بود

 

آفتابی سر زد از مشرق چو اسلام مبین
کرد روشن از شعاعش ظلمت روی زمین

 


شد پیام آور کسی که بود اهل آسمان
آنکه از مَدّ نگاهش نقش بسته کهکشان
تا کند ابلاغ ، فرمان خداوند جهان...
گفت: من هستم محمد ، خاتم پیغمبران

 

دین من اسلام و قرآن مبین ، آیین من
هست قرآن برترین و هست کامل دین من

 


در "حِرا" قرآن حق گردید بر من آشکار
جبرئیل آورد پیغام خدا ، در آن دیار
گفت: "اقرأ یا محمد"! آیه‌ی پروردگار
گفتمش خواندن نمی‌دانم ؛ بگفتا ای نگار :

 

"اقرأ باسم ربکَ..." ؛ خواندم به آوای بلند
گشت روشن آیه‌ها بر من بدون چون و چند

 


"قم فأنذر" گفت بر من آن خدای بی‌قرین
تا کنم آگاه ، انسان را ، ز قرآن مبین
گرچه گرگِ شرک و کینه از یسار و از یمین
کرده از بغض و عناد و حیله در راهم کمین

 

از خدا خواهم مرا تا از گزند مشرکان
در مسیر اعتلای دین حق ، دارد امان

 


کفر و بیداد و تجاوز بود در هر جا عیان
بود ابوسفیان ، بزرگ مکه و بازارگان
برده داری بود عادی در عیان و در نهان
غارت و عصیانگری و ظلم و نخوت توامان

 

بت پرستی بود مَشی و شیوه‌ی اهل حجاز
کز جهالت ، با بتان بودند در راز و نیاز

 


تا محمد ، آمد و بت‌های سنگی را ، شکست
گفت دست حضرت حق، از همه بالاتر است
رشته‌ی جهل و خرافات عرب از هم گسست
گفت از حق تا شود مخلوق حق، یکتاپرست

 

نیست شایان پرستش ، دست ساز آدمی
کِی توان خوانَد بشر، بت را خدای عالمی؟

 


گرچه قوم مشرکین با کینه و خشم و غضب
دشمنی کردند از آغاز ، با او بی سبب
بود راسخ آن رسول الله اعظم روز و شب
تا دهد پایان به جهل و خودسری‌های عرب

 

پرچم اسلام شد در اهتزاز و پایدار
چون که اسلام است دین کامل پروردگار

 


برترین مردی که او را مَحرم اسرار بود
هم مرید و همنشین و مونس و غمخوار بود
همچنین در غزوه‌ها بعد از نبی، سالار بود
او علی شیر خدا ، آن حیدر کرار بود

 

چون علی را دید در معراج با خود مصطفی
گفت غیر از من نداند کیست شاه لا فتی

 


(ساقی) کوثر علی اَست و شفیع محشر است
همسر زهرا و آرام دل پیغمبر است
بعد احمد ، از تمام انبیا والاتر است
شیعیان را بعد پیغمبر امیر و رهبر است

 

آنکه در وصفش بگفتا جبرئیل از افتخار
" لا فتی الا علی ، لا سیف الا ذوالفقار "

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(انسان)

 

مانده‌ام بین این همه حیوان
که چرا نام ما شده انسان ؟

 

گرچه حیوان درنده‌‌خو باشد
خوی ما بدتر است از حیوان

 

خون همنوع خویش می‌ریزیم
حیَوان کِی دَرَد ز همنوعان؟

 

چون برادرکشی شد از اول
درس انسانیت ، بدون گمان

 

که شود کشته حضرت هابیل
از عناد برادری ، نادان

 

ما همه از نژاد قابیلیم
با هزاران ادله و برهان

 

نیست والله اشرف مخلوق
آنکه خونخوار بوده از بنیان

 

این دروغی بزرگ می‌باشد
گرچه باشد به گفته‌ی قرآن

 

که بشر خون یکدگر ریزند
من ندارم بر این سخن ایمان

 

نیست شکّی درآنچه می‌گویم
چون رسیدم به نقطه‌ی ایقان

 

حَیَوانیم جملگی زیرا...
چون ندیدم شرافتی به میان

 

چونکه حیوان درَد ضعیفان را
تا کند دردِ جوع را درمان

 

آدمی نیز ، این‌چنین باشد
عاری از مهر و رأفت و احسان

 

دشمنان را شغال می‌خواند
خویش را شیر بیشه و میدان

 

خوی انسان چو خوی حیوان است
خود ادا کرده بارها این‌سان

 

گاه خود را چو گرگ می‌خواند
حرف دل را ، ادا کند به زبان

 

گاه گوید که من سگم ؛ آری
می‌کند ذات خویش را اذعان

 

گرچه شیر و شغال و گرگ و سگ‌اند
همه مخلوق حضرت سبحان

 

پس چه فرقی درین میان باشد
بین انسان و طینت حیوان

 

همه حیوان و آدمی صورت
همه خونخوارتر ز نسل ددان

 

همه خودخواه و سینه‌ها خالی
از مرام و مروّت و وجدان

 

همه دل‌های‌مان پر از کینه
همه جابر به قدر وسع و توان

 

همه ظالم ز خوی اهرمنی
عاری از عدل و منطق و میزان

 

ظلم انسان همیشه پنهانی‌ست
ظلم حیوان ولی بوَد به عیان

 

فرق حیوان و آدمی این است
که بشر عیب خود کند کتمان

 

بنده‌ی نفس خویش می‌باشد
دم زند گرچه از خدای جهان

 

می‌کند ظلم و با ریاکاری
تا نفس هست می‌دهد جولان

 

قافیه گشت اگرچه ، تکراری
واقفم بر خطای خود یاران!

 

(ساقیا) آخرین کلام این است
که بشر هست ، بدتر از حیوان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دو چشم)

 

دو یاورند که دلدار و غمگسار هم‌اند
دو دلبری که دل‌آرام و رازدار هم‌اند

 

دو هم‌مسیر، دو همراه و همسفر با هم
دو خط ریل ِ موازی که در کنار هم‌اند

 

دو گوهرند که از دو صدف شده مولود
دو درّ که هر دو هم‌سنگ و هم‌عیار هم‌اند

 

دو گل که هوش بَرند از سر و ز نکهت خود
نماد هستی و رحمت به شاخسار هم‌اند

 

دو نرگس‌اند که دل می‌بَرند از دلدار
میان گلشن و گلزار ، گل‌عِذار هم‌اند

 

دو حافظیه غزل می‌چکد ز سینه‌ی‌شان
که مَست قال و مقال و گل بهار هم‌اند

 

دو مثنوی، دو چکامه، دو چارپاره ، غزل
حدیث تلخی و شیرینی و شرار هم‌اند

 

دو مصرع اند که اُسلوبی از معادله‌اند
قرینه‌ای شکرین‌اند و شاهکار هم‌اند

 

دو لفّ و نشر مرتب در اصطلاح بدیع
سپاه مژّه که مصداق ذوالفقار هم‌اند

 

دو مرغ نامه رسان‌اند با حکایت عشق
گهی به شِکوه و گاهی به اعتذار هم‌اند

 

دو تا پرنده‌ی عاشق، دو مرغ خوش الحان
جدا شده ز هم اما ، در انتظار هم‌اند

 

دو میوه‌اند که دو نوبرانه‌ی فصل‌اند
که حسرت لب زن‌های هم‌ویار هم‌اند

 

دو لیلی‌اند و دو مجنون دو خسرو و شیرین
دو عاشق‌اند و دو معشوقه که نگار هم‌اند

 

دو یوسف‌اند که دل ‌بُرده‌‌اند از همه شهر
عزیز کشور عشق‌اند و هم‌دیار هم‌اند

 

دو اطلس‌اند که جام جهان نما هستند
که بر فراز فلک ، مرکز و مدار هم‌اند

 

دو دیده‌بان ، دو زحل ، از کو‌اکب سَبعه
دو گزمه‌ای که شب و روز پاسدار هم‌اند

 

دو شیرِ شرزه که در بیشه‌زار کرده کمین
دو شب‌شکار که در حسرت شکار هم‌اند

 

دو برکه‌اند که هر یک جدا ز هم اما...
بدون دیدن هم هر دو دوستدار هم‌اند

 

دو کلبه‌اند که در جنگلی شده پنهان
پناهگاه هم و مرکز قرار هم‌اند

 

دو چشمه‌سار زلال محبت و پیوند
که وقت محنت، جاری ِ جویبار هم‌اند

 

دو پادشاه که هر یک نشسته بر مَسند
ولی ز فرط تفاهم ، دو جان‌نثار هم‌اند

 

دو رهبرند و دو مرشد دو پیشوای خرد
دو رهنما ، که امامان رستگار هم‌اند

 

دو فیلسوف بزرگ‌اند در زمانه‌ی خود
دو سهروردی و دو بوعلی کنار هم‌اند

 

دو مستِ می‌ زده از جام معرفت لبریز
دو می‌گسار ، ز تفریق هم، خمار هم‌اند

 

دو زهره‌اند که خنیاگر فلک هستند
دو عندلیب که دو بلبل و دو سار هم‌اند

 

دو قهرمان نبردند در کشاکش دهر
که پهلوان زبردستِ هم‌جوار هم‌اند

 

دو نازدانه که سر کرده‌اند با بد و خوب
انیس و مونس هم بوده‌اند و یار هم‌اند

 

دو بمب استعدادند ، در نظاره‌ی خلق
که در سراچه‌ی عزلت در انفجار هم‌اند

 

دو رستم‌اند که از هفت‌خوان مفسده‌ها
گذر نموده و سرمستِ اقتدار هم‌اند

 

دو جنگجوی سلحشور بزم رزم و نبرد
که متّکی به خود و عزم استوار هم‌اند

 

دو رخش اژدر کش ، در توالی تاریخ
دو پیلتن که دلیرند و در شمار هم‌اند

 

دو نادرند که سرسخت در بر دشمن
دو فاتحان سرافراز کارزار هم‌اند

 

دو شهپرند که سیمرغ عشق را با هم
به قاف، بُرده و مردانه سازگار هم‌اند

 

دو ناخدای خرد همچو نوح در طوفان
سوار کشتی دریای بی‌قرار هم‌اند

 

دو شاهراه مرادند و رهبری آگاه
دو تا چراغ هدایت به شام تار هم‌اند

 

دو شاهدند که در روزگار محنت‌ها
گواه ذلت و خواری ِ یار غار هم‌اند

 

دو حق‌مدار که حلاج سان اناالحق‌ گو
غمین ز عاقبتِ خلق ِ پای ِ دار هم‌اند

 

دو بی‌گناه ، که از جور ظالمان زمان
به خون نشسته ولیکن در استتار هم‌اند

 

دو بسته روی ، ز خنیاگران استبداد
دو منفصل شده از هم که سوگوار هم‌اند

 

دو دیده‌اند که از فرط محنت و تبعیض
ز دلشکستگی از غصه شرمسار هم‌اند

 

دو چله‌اند که در دامن زمستان‌اند
سروش بهمنی و پیک چارچار هم‌اند

 

دو حاکم‌اند و دو محکوم منفصل از هم
به دادگاه عدالت ، دو دادیار هم‌اند

 

دو قاضی‌اند که در دادگاهی از بیداد
دو دادخواه خودند و دو مستشار هم‌اند

 

:::

 

دو فتنه‌اند علی‌رغم آن‌ همه خوبی
که دو سپاه هریمن به سایه‌سار هم‌اند

 

دو هندویند که مردم فریب و طرارند
گهی به سوی یمین و گهی یسار هم‌اند

 

دو داعشی که به تکفیر هم شده مفتی
به شوق رفتن ِ جنت ، در انتحار هم‌اند

 

دو سرکش‌اند و دو عصیانی و دو ویرانگر
اگر چه ساکن کوی خود و حصار هم‌اند

 

دو اهرمن که کمین کرده‌اند در حدقه
دو دیو نفس، که منفور کردگار هم‌اند

 

دو شحنه‌اند که شبگرد شهر ایمان‌اند
رفیق قافله ؛ یار خلاف‌کار هم‌اند

 

دو جانی‌اند و دو آدمکش و دو عفریته
که از قساوت ، هر دو در اشتهار هم‌اند

 

دو یاغی‌اند و دو چنگیز و دو هلاکوخان
که هر دو متکی ِ تیغ آبدار هم‌اند

 

دو وصف کرده‌ام از چشم‌ها ز دو منظر
ز نیک و بد که دو وصف از دو هم‌قطار هم‌اند

 

من این قصیده سرودم که گفت "اطلاقی" :
"دو خواهرند که پیوسته راز دار هم‌اند" *

 

ولی دو خواهر همدل که می‌توانی دید
که گاه ، دلبر و گاهی، در انزجار هم‌اند

 

اگرچه از نظر عاشقان ، فقط این دو...
که هم‌نشین هم و یار همجوار هم‌اند :

 

دو (ساقی)‌اند که با یک نگاه دلکش‌شان
شراب بزم شهودند و می‌گسار هم‌اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/28

* علیرضا اطلاقی

(السّلامُ عَلیکِ یٰا فاطِمةالزهراء)

 

خاموش چو شمع خانه‌ی حیدر شد

 

غمخــانـه حریم دخـت پیغمبــر شد

 

گشـتــند یتــیم اگرچه طفــلان علی

 

در اصل، جهانِ شـیعه بی مــادر شد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بنی آدم)

 

نمی‌دانم جهان، خالی چرا از شر نمی‌گردد ؟
بنی آدم ، شریکِ دَرد ِ یکدیگر نمی‌گردد ؟

 

اگر ابلیس را قدرت نمی‌دادی خداوندا...!
عیان می‌شد که حتی یک نفر کافر نمی‌گردد

 

یقین دارم که شد ابلیس، غالب بر بشر، زیرا
دلی خالی ز بغض و کینه‌ی مُضمر نمی‌گردد

 

چو بذر کینه را قابیل در دل کاشت از اول
درخت همدلی و مِهر ، بارآور نمی‌گردد

 

برادر ، با برادر چون شود دشمن بدون شک
انیس و خیرخواه مادر و خواهر نمی‌گردد

 

همه دم از خدا و دین و مذهب می‌زنند اما
به باطن یک نفر حتی خداباور نمی‌گردد

 

به ظلْمات فنا خو کرده این مخلوق بی ‌وجدان
همه نحس‌اند و یک تن نیز نیک اختر نمی‌گردد

 

دَد و دیوند این نامردمان آدمی صورت
که این‌سان نیز حتی گرگ و گاو خر نمی‌گردد

 

اگرچه لفظ انسان زینت این خلق می‌باشد
ولی آدم ، کسی با زینت و زیور نمی‌گردد

 

چنان گندی زده این اشرف مخلوق ، بر عالم
که پاک این گندها با زمزم و کوثر نمی‌گردد

 

سؤالی می‌کشد ما را که از این خلقت جانکاه
چرا مأیوس از خلق بشر ، داور نمی‌گردد

 

پدر ، آدم ؛ ولی فرزندِ آدم چون نشد آدم
ستروَن از چه دیگر حضرت مادر نمی‌گردد ؟

 

بشر خونریز بود از بَدوِ خلقت نیز تا پایان
بوَد خونریز و دنیا هم از این بهتر نمی‌گردد

 

ز نص جمله‌ی " لولاکَ " ، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمد(ص) هیچکس سروَر نمی‌گردد

 

هدف از خلقت عالم ، محمد بوده چون؛ یعنی
منزه از گنه ، جز آل پیغمبر (ص) نمی‌گردد

 

ز دینداری ما و آل پیغمبر (ص) همین دانم
خزف باشد ز گِل ، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری ، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
اگرچه شاه باشد ، برتر از قنبر نمی‌گردد

 

یلی در راه دین از خطه‌ی ایران به دانایی
نظیر حضرت سلمان دانشور نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست ساقی کوثر
دگر دنبال جام و ساغری دیگر نمی‌گردد

 

میان خیل اصحاب وفادار علی (ع) هرگز
امیری جانفدا ، چون مالک اشتر نمی‌گردد

 

نظیر جندب و مقداد و عمار و دگر یاران
به حق‌گویی چو حُجر و میثم و بوذر نمی‌گردد

 

شهید کربلا گشتند هفتاد و دو گل اما
گلی در بین گل‌ها چون علی اصغر نمی‌گردد

 

سه ساله دختری که از غم مرگ پدر جان داد
کسی همچون رقیه ، آن گل پرپر نمی‌گردد

 

به راه علقمه تشنه لبی با پیکری بی دست
یلی چون حضرت عباس آب آور نمی‌گردد

 

جوانمرد رشیدی که بوَد تالی پیغمبر(ص)
شهید نینوا ، همچون علی اکبر نمی‌گردد

 

اگرچه این همه گفتم ولی داغی درین عالم
چو داغ شاه دین آن خسرو بی سر نمی‌گردد

 

خدایا نقص دارد خلقتت طرحی دگر انداز
که بینی هیج انسانی خیانتگر نمی‌گردد

 

چو معصوم آفریدی آل طاها را همین کافی
که شیطانت حریف دوده‌ی حیدر نمی‌گردد

 

منزه از گنه باشد اگر هر کس ، تو خود دانی
حریفش نیز شیطان با دو صد لشکر نمی‌گردد

 

چو شیطان آفت انسان شد از آغازِ این خلقت
یقین نخلی که زد آفت، دگر خوش‌بر نمی‌گردد

 

بشر را چون ‌که او ، آمر بوَد با اذن رحمانی
لب انسان ، بدون اذن شیطان ، تر نمی‌گردد

 

اجل را گو خدایا ، تا بگیرد جان شیطان را
که انسان ، مُرده‌ی ابلیس را نوکر نمی‌گردد

 

ازین وضعی که می‌بینم گمان دارم خداوندا
مُیسّر ، پاسخ شعرم به جز محشر نمی‌گردد

 

که می‌بینم بشر را جمله در قعر جحیم اما
کسی خلد آشیان ، جز آل پیغمبر نمی‌گردد

 

سخن کوتاه کن (ساقی) سرودی آنچه را باید
که تفسیر کلامت جا ، به صد دفتر نمی‌گردد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اختـــلاس)

 

گشــته ویـــران ، زنــدگــانی از اسـاس
رفتـــه از بـــاغ دیـانـت ، عِطـــر یــاس
نیست گــویـا یک نفــر ، مــولا شــناس
تـا بگـوید حــرف حق را بــی هـــراس:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

فقـــر بــاشــد منـشـأ فســق و فجـــور
مـی‌بَـــرد از ســیـــنـه ، آرام و سُـــرور
خــانــه‌هــا را مـی‌کنــد مــاننــد گــــور
این نــدا آید بـه گــوش از مــرده‌شــور:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

بی‌حجــابـی، گرچـه امــری نـابجـاست
در حقیقـت ، اعتــراضی بی‌صــداست
ورنـه ایـن ملـت، به احکــام آشــناست
ایـن صـــدای اعتـــراضِ نســل‌هــاست:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

خـــم شــده از بــار محـنــت‌‌هــا کمـــر
گشــته شـرمنـــده پــــدر ، نـــزد پســر
کــه نــــدارد بــــاغ او ، دیگــــر ثمــــر
شِکــوه می‌خیــزد ز نایش چون شــرر:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

انـدک انـدک شـادی از دل، پــر کشــید
از گـــرانــی پشـت ایـــرانــی خمیــــد
بیـت بعـــدی را بــه هنگـــام خــــریــد
گــوش کاسب از جمــاعـت می‌شـنــید:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

آنکه خــورده مــال ملــت را چو مـوش
نیست انســان بلکــه بـاشد از وحــوش
خــون هــر آزاده‌ای ، آیـــد بـه جـــوش
از شهیــدان ایـن نـــدا آیــد بـه گــوش:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

ای کـه مسؤولی ، دمــی انــدیشــه کن!
ســــیرت مـــولا علــــی را پیـشــه کن!
قطـــع ، پـــای مختـلس، از ریـشــه کن
ایـن شغـــالان را بـــرون از بیـشــه کن

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

گرچــه دل‌هـامـان بسوزد چون سـپــند
کس نمـی‌گــوید خـــر ِ ملّـت، به چنـــد؟
گفـت (ساقی) حــرف خلقــی دردمنــد
کــه شــده زار و نــــزار و مسـتـمـنــــد:

 

آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دَرد)

 

دَرد را از هــر طــرف خواندم بدیدم دَرد هست

 

درکِ آن ، صـرفــاً بـــرای مـَــردمِ همــدرد هست

 

کــام تلـخ مـَـردم پُر دَرد ، کـِـی شــیریــن شود؟

 

تا که این دنیــا ، به کــامِ مـَـردمِ نـامـَـرد هست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)