(السّلامُ عَلیکِ یٰا فاطِمةالزهراء)
خاموش چو شمع خانهی حیدر شد
غمخــانـه حریم دخـت پیغمبــر شد
گشـتــند یتــیم اگرچه طفــلان علی
در اصل، جهانِ شـیعه بی مــادر شد
- ۰ نظر
- ۰۶ دی ۰۱ ، ۱۲:۱۶
(السّلامُ عَلیکِ یٰا فاطِمةالزهراء)
خاموش چو شمع خانهی حیدر شد
غمخــانـه حریم دخـت پیغمبــر شد
گشـتــند یتــیم اگرچه طفــلان علی
در اصل، جهانِ شـیعه بی مــادر شد
نمیدانم جهان، خالی چرا از شَر نمیگردد؟
بنی آدم، شریکِ دَردِ یکدیگر نمیگردد ؟
چرا دایم جهان درگیر استبداد و خونریزیاست؟
که جاری «عدل» در دنیای پهناور نمیگردد؟
چه فرقی هست بین غزّه و لبنان و اِمریکا؟
چرا انسانیت اجرا به هر کشور نمیگردد ؟
اگر ابلیس را قدرت نمیدادی خداوندا!
عیان میشد که حتیٰ یک نفر کافر نمیگردد
یقین دارم که شد ابلیس، غالب بر بشر، زیرا
دلی خالی ز بغض و کینهی مُضمَر نمیگردد
چو بذر کینه را قابیل در دل کاشت از اوّل
درختِ همدلی و مِهر، بارآور نمیگردد
عناد و کینهتوزی ریشه دارد از دَمِ خلقت
که قطع این ریشهها از سینهها دیگر نمیگردد
برادر با برادر چون شود دشمن، بدون شک
انیس و خیرخواه مادر و خواهر نمیگردد
همه، دم از خدا و دین و مذهب میزنند، اما
به باطن، یک نفر حتیٰ خداباور نمیگردد
به ظلْماتِ فنا خو کرده این مخلوق بی وجدان
همه نحساند و یک تن نیز نیک اختر نمیگردد
دَد و دیوند این نامردمان آدمیصورت
که اینسان گرگ و کفتار و شغال و خر نمیگردد
اگرچه لفظ انسان زینت این خلق میباشد
ولی آدم، کسی با زینت و زیور نمیگردد
چنان گندی زده این اشرفِ مخلوق بر عالم
که پاک این گندها با زمزم و کوثر نمیگردد
سؤالی میکُشد ما را که از این خلقت جانکاه
چرا مأیوس از خَلقِ بشر، داور نمیگرد؟
پدر، آدم ؛ ولی فرزندِ آدم چون نشد آدم
سِتروَن، از چه دیگر حضرت مادر نمیگردد؟
بشر، خونریز بود از بَدو خلقت نیز تا پایان
بوَد خونریز و دنیا هم ازین بهتر نمیگردد
ز نصّ جملهی «لولاکَ» فهمیدم که در عالم
مُنزّه از گنه، جز آل پیغمبر (ص) نمیگردد
عدالت نیست در عالم ز تبعیضات خداوندا!
که میدانی خزف، همسنگ با گوهر نمیگردد
خدایا عفو کن! در خلقتت طرحی دگر، انداز
که بینی هیج انسانی خیانتگر نمیگردد
چو معصوم آفریدی آلِ طاها را همین کافی...
که شیطانت حریف دودهی حیدر نمیگردد
مُنزّه از گنه، باشد اگر هر کس، تو خود دانی
حریفش نیز شیطان با دوصد لشکر نمیگردد
چو شیطان آفت انسان شد از آغازِ این خلقت
یقین نخلی که زد آفت، دگر خوشبَر نمیگردد
ازآن روزی که شیطان شد مُصمّم در فریب خلق
لبِ انسان، بدون اذنِ شیطان، تر نمیگردد
اجل را گو خدایا ، تا بگیرد جان شیطان را
که انسان، مُردهی ابلیس را نوکر نمیگردد
ازین وضعی که میبینم گمان دارم خداوندا!
مُیسّر، پاسخ شعرم به جز محشر نمیگردد
که میبینم بشر را جمله در قعر جحیم، اما
کسی خلد آشیان، جز آل پیغمبر نمیگردد
مکن تکفیرم اکنون همسخن! چون جاهلان هرگز
که «اهل افترا»، انسانِ دانشور نمیگردد
سخن کوتاه کن (ساقی) سرودی آنچه را باید
که تفسیر کلامت جا ، به صد دفتر نمیگردد .
1401/08/08
گشــته ویـــران ، زنــدگــانی از اسـاس
رفتـــه از بـــاغ دیـانـت ، عِطـــر یــاس
نیست گــویـا یک نفــر ، مــولا شــناس
تـا بگـوید حــرف حق را بــی هـــراس:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
فقـــر بــاشــد منـشـأ فســق و فجـــور
مـیبَـــرد از ســیـــنـه ، آرام و سُـــرور
خــانــههــا را مـیکنــد مــاننــد گــــور
این نــدا آید بـه گــوش از مــردهشــور:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
بیحجــابـی، گرچـه امــری نـابجـاست
در حقیقـت ، اعتــراضی بیصــداست
ورنـه ایـن ملـت، به احکــام آشــناست
ایـن صـــدای اعتـــراضِ نســلهــاست:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
خـــم شــده از بــار محـنــتهــا کمـــر
گشــته شـرمنـــده پــــدر ، نـــزد پســر
کــه نــــدارد بــــاغ او ، دیگــــر ثمــــر
شِکــوه میخیــزد ز نایش چون شــرر:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
انـدک انـدک شـادی از دل، پــر کشــید
از گـــرانــی پشـت ایـــرانــی خمیــــد
بیـت بعـــدی را بــه هنگـــام خــــریــد
گــوش کاسب از جمــاعـت میشـنــید:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
آنکه خــورده مــال ملــت را چو مـوش
نیست انســان بلکــه بـاشد از وحــوش
خــون هــر آزادهای ، آیـــد بـه جـــوش
از شهیــدان ایـن نـــدا آیــد بـه گــوش:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
ای کـه مسؤولی ، دمــی انــدیشــه کن!
ســــیرت مـــولا علــــی را پیـشــه کن!
قطـــع ، پـــای مختـلس، از ریـشــه کن
ایـن شغـــالان را بـــرون از بیـشــه کن
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
گرچــه دلهـامـان بسوزد چون سـپــند
کس نمـیگــوید خـــر ِ ملّـت، به چنـــد؟
گفـت (ساقی) حــرف خلقــی دردمنــد
کــه شــده زار و نــــزار و مسـتـمـنــــد:
آنچــه خلقــی را نمــوده آس و پـــاس
اختلاس است اختلاس است اختلاس
دَرد را از هــر طــرف خواندم بدیدم دَرد هست
درکِ آن ، صـرفــاً بـــرای مـَــردمِ همــدرد هست
کــام تلـخ مـَـردم پُر دَرد ، کـِـی شــیریــن شود؟
تا که این دنیــا ، به کــامِ مـَـردمِ نـامـَـرد هست.
«اطلُبوا العِلمَ مِنَ المَهدِ إلَى اللَّحْدِ»
بشنو به گوش جان ز رسول این حدیث نص
تـا کـه عـبـث ، حـــــرام نگـــردد تـو را نفـَس
دست از طـلب مــدار که دنیــای بـی هـــدف
چیــزی شـبــیه مـُــردنِ هر روزه است و بس
دنیــــــا بــــدون درک مفــــــاهیــــم بیشــتر
بــر آنکــه اهــــل علــــم بـــوَد میشود قفس
خـواهــی اگـر که پـَــر بکشی سـوی آسمـــان
مثل عقــــاب باش به طینت؛ نه چون مگـس
آبـی کـه راکـــد است چـو مــــرداب میشود
آبـی کـه جـــاری است شود رود ، چون اَرَس
قـاطــــر ز تنـــبلی بکشـد کــــوه را بـه دوش
امـا بــه زیــر پـــای ، نهـــد کــــوه را ، فـَـرَس
آن شــاخــهای کـه بـــار نــدارد بــه روزگـــار
بـا دسـت بـاغبـــان جهــــان میشـود هـَـرَس
بـا همـت و تـــلاش بـه رفعــت تــوان رسـید
فرصت شمـار و قــدر بــدان مــانــدهی نفَس
کـم کـم نـــوای "ارجعــی" از دور ، میرســد
ای کــاروان! به گـوش شنو بانگ این جــرس
(ساقی)! ز گـل ، گــلاب ِ معطّــر توان گرفت
کاین رتبــه را نـداده خدایت به خـار و خس
کـاش میشد غنچــههای کیــنه را پـرپـر کنیم
بـاغ دل را مملو از نسرین و ز سـیـسـنـبر کنیم
کـاش میشد همـدلی را در عمــل تصویـر کرد
از چه دل را از شرار کیـنه چون مجمـر کنیم؟
بخـل و خودبیـنی ندارد حاصلی در بــاغ دهر
بـا محبّـت میتـوان ایـن بــاغ را پـُر بـَـر کنیم
از درشـتی و خشـونت میتـوان پـرهیـــز کرد
تـــــا مـبـــــــادا بـــــــر دلِ آزردهای ، آذر کنیم
تـا به کِـی؟ زخــم زبـــان، وِرد زبـــان مـا بُــوَد
از چـه باید بیجهت بر قلب هم خنجــر کنیم
تا به کِـی؟ دم میزنیم از اختـلافِ عمرو و زید
نقطهای ناخواندہ اُنموذج* چه؟ را از بـر کنیم
تــاک را افتـــادگـی، از میــوہی افـــزون بُــوَد
کاش میشد خوشهای سرلوحهی دفتــر کنیم
خـاکسـاری پیشه کن! گـر سـر بسایـی بـر فلک
عـاقبـت روزی دریـن خـاکِ سـیَه بســتر کنیم
بشکـن آن بــاد غـــروری را کـه بر بــادت دهد
بـا تـواضـع میتوان گــوش فلک را کـــر کنیم
گـر مسلمــانیــم و غــافــل از مـــرام مسلمیـن
کسبِ آگاهی خوشاست از شرع پیغمبر کنیم
رادمـردی و صــداقـت، خصـلـت نیکـــان بُـوَد
خیــز تـا درکِ حضـور از مکتـب حیـــدر کنیم
لحظــههـای زنـدگـانـیمان بـه یغمـــا میرود
این دو روزِ مــانـدہ را اندیشهای دیگـــر کنیم
گاهگـاهی با نگـاہِ مِهـــر و احسـان و خلـوص
پـاک، گَـرد غــم توان از چهـرہای مضطر کنیم
بـا رفــاقـت میتــوان تـا قلّــهی اقبـــال رفت
زابتــدا گر اجتــناب از خصـم بـد اختــر کنیم
تـا مبـــاد آسیب بیــند آهـــوی دلهــای مــان
گـرگِ نفس خویش را بـاید ز میـدان در کنیم
تـا نفس در سـینه جـولان میدهـد این روزها
بـا نگـــاہِ دل، حضــور عشــق را بــــاور کنیم
میرسد روزی اجــل، مـا را کنـد از هم جـــدا
آن زمان با خاطرات تلـخ و شـیرین سر کنیم
مـُردہخواهی را رهــا کن زندگان را پـاس دار
از پسِ رفتن چه حاصل؟ گریهها را سر کنیم
اندک اندک باز شعرم رنگِ غــم بر خود گرفت
بـایـد این طبـع غـــمافــزا را کمی بهتــر کنیم
یـادمـان باشد اگر مِهـــر علـی در قلـب ماست
بوسه بر دست پــدر... تقــدیـر از مـــادر کنیم
چـون مُحبّ اهــلبـیتـیم و به دوریــم از ریــا
شکـرهـا در هــر نفـس، از خـالــق اکبـــر کنیم
دستگیــری کــن ز هـــر دستِ ز پــا افتــادہای
تـا ببــیـنی روز محشر، محشـری دیگـــر کنیم
ایخوش آنروزیکه در صحرای محشر جملگی
از خـُـم (ساقیِ) کــوثــر، بـاده در ساغــر کنیم
* از معروفترین کتب نحویه در حوزه میباشد.
(حضرت عبدالعظیم حسنی)
ای آن که «ری» ز نــام تـو گردیده نـامــوَر
زیبــنده است مــدح و ثنــایت ز هر نظـــر
هستی کـریم و حضرت عبــدالعظیــم ، تو
چون جـدّ خود ، بیانگر خـُـلق عظیــم ، تو
ای در مقــام و عـِـلم ، چو اختـر به آسمان
ای پـُـرفــروغ ـ شمــع شبـستان شـیعیــان
وقتی زیــارت حـرمـت همچو کــربــلاست
یعنی که بــارگــاه تو گنجیــنهی شِفــاست
بـا مَعــرفـت کسی کــه ببــوسـد تــُـراب تو
دردش دوا شود به یقیـــن، در رکــــاب تو
خــاکِ ری از وجــود تــو گــردیــده کیمیــا
مِس را غبــــار درگـــه تــو میکنـــد طـــلا
دل بسته بود چونکه به ری ابن سَعـدِ دون
در حسرتش ز بـُـرج طمــع گشت سرنگـون
هـــرگــز نخورد گنــدمی از خـاکِ پـاکِ ری
هرچنــد بــود در طمـع و سـیــنه چـاکِ ری
اما تو شـــاهِ ری شــدی و ری شد اســتوار
چون مـَـرقــد تو گشت درین خاک پـایـدار
درکِ چهــار امــام چو کردی به لطف حـق
اعمـال و عـِـلم تـو به یقین گشـت منطبـق
فرمود چون امـام، به اصحاب، در غیــاب
دارند اگر سـؤال، از ایشان، دهـی جــواب
یعنی کـه احتــرامِ تو شایسـته و سزاست
این گفتهی امـام دهـم ، سبط مصطفاست
بــا احتـــرام ، ســر بنهـــم بـــر تــُــراب تو
چون واجب است بوسه به خاک جناب تو
یــا سَــیّدالکـــریم ، کـه بحـــر کـــرامتــی!
یــا سَــیّدالعظیــم ، کـه نـــور هـــدایتــی!
بـر (ساقی) شکسـتهدل از لطـف کن نظــر
ای آن که «ری» ز نــام تـو گردیده نـامــوَر
چو آن اشکی که از حسرت ز چشم شور میریزد
جهان بر کام ناکامان فقط کافور میریزد
چنان نحسی گرفته زندگی را که به باغ دل
به جای بلبل آوازه خوان ، شبکور میریزد
ز زخمی که بهدل دارم اگر خواهی شوی آگاه
نوای زخمهای هستم که از سنتور میریزد
ز دار زندگی جز آتش حسرت نشد حاصل
چو آهی کز نهاد سینهی منصور میریزد
نمیبارد اگر یک قطره رحمت بر سرم ، اما
جهان در هر نفس، سنگم به هر منظور میریزد
نلنگد پای این دنیا بدون ما که در روزی
هزاران سر چو ما را روی هم تیمور میریزد
نشد زخم دلم سودا درین دنیای وانفسا
نمک، از بسکه غمها روی این ناسور میریزد
چو دخل و خرج امروزه برابر نیست، مشکلها
به روی سر غم و اندوه ، همچون مور میریزد
طلب داری ریالی گر ز یاری وقت ناچاری
فقط اشکی برای دلخوشی مجبور میریزد
غبار غم نشسته گر که بر دلها گمان دستی
که دارد در جهان از دیگری دستور میریزد
نه من تنها درین دنیا ملولم بلکه همچون من
عرق از شرم ، از پیشانی رنجور میریزد
عقابان چون به دام افتادهاند از جور صیادان
کنون از آسمانها ، جوجهی عصفور میریزد
به نامحرم نخواهم گفت هرگز حرف دل زیرا
به دُورم از عداوت ، شحنهی مزدور میریزد
چنانکه مانده بر دل ، خاری از بیمهری یاران
چه حاصل از گلی که یار ؛ روی گور میریزد
نبستم بر کسی دل چونکه دانستم درین عالم
به جای همدل از هر گوشهای قاذور میریزد
فقط دل بر علی بستم که بهتر از پدر حتی
وفا و مِهر و اُلفت را ، به پای پور میریزد
ز جامی که طلب کردم ز دست (ساقی) کوثر
"چنان مستم که از چشمم می انگور میریزد"
شـبی که مـاهِ جمــالـت مرا مشوّش کرد
دلِ غــریق غمــم را ـ قـــریــنِ آتـش کرد
شرارههای جنــون سوخت پیکـرم یکسر
هرآنکه دید مرا ـ یـادی از ســیاوش کرد
اگرچه طـالـعِ ما جبـر و اختـیارات است
ولی بــلای زمــانــه ، مــرا بــلاکــش کرد
ســتارهسوختــهی دســت سرنوشـتم که
به لـوحِ خــاطــرِ گــردون مرا مُنقّش کرد
دلی که در طلبِ یار سوخت؛ از دم غیب
دلالتـی بـشـنــــید و نــوای دلکــش کرد
پـرنـدهی دلِ من در هــوایِ دولـتِ عشـق
پــری ز مِهــر گـرفت و مرا پَـریـوَش کرد
کمانِ وصل که از جان کشیدهام یک عمر
بـه عشـقِ یــار ، مـرا هــمتــراز آرش کرد
پلنـگِ مـرگ که میتــازد از پِـیام هر دم
غــزالِ عمـــرِ مرا بیقــرار و سرکش کرد
شراب عشق ، طلب کن ز (ساقی) کـوثـر
که مستِ عشق مرا با شرابِ بیغش کرد
"میلاد حضرت خاتم مبارک باد"
زمین شد روشن از روی محمّـــد
زمــان در بنــــدِ گیسـوی محمّـــد
نسیمی میوزد خوشـبوتـر از گـل
جهان شد مسـت، از بوی محمّـــد
بـه چـوگــان نبـــوّت، گوی سبقت
ربـــوده از همـــه گــــوی محمّـــد
به سجـــده میکشاند عــالمـی را
خــَـم محـــراب ابـــروی محمّـــد
تــَـــراز بنــــدگـی در نــزد ایــــزد
بــــوَد سـنـگ تـــَـــرازوی محمّـــد
بخــواه از او مـَـدد تـا کـه ببــینی
بـــوَد حبلالمتین، مــوی محمّـــد
اگـر کـه نـاامیــدی؛ بـا صــداقـت
تــوسـل کــن بـه بــازوی محمّـــد
نباشد خـُـلق و خــویـی در زمـانه
به خوبی شهره چون خوی محمد
خوشا آن کس که الگو گیرد از او
که قـــرآن است الگــوی محمّـــد
خوشا آن رهــروی که هست دایم
بــه دنیـــا در تکـــاپـــوی محمّـــد
خوشا آن دل کــه آرامـش بگیــرد
ز ذکــــر نـــــام دلجــــوی محمّـــد
خوشا چشمی که در هنگام مردن
بـبـیـــنـد روی نیکــــــوی محمّـــد
به غیـر از خــلق باشد روز محشر
نگـــــاهِ انبـــــیا ، ســـوی محمّـــد
علی گرچه بوَد (ساقی) کـــوثـــر
بــُــوَد سرمستِ میـــنوی محمّـــد