(عید سعید فطر مبارک)
هلال ماه شوال از افق امشب هویدا شد
برات روزهداران از خدا بر خلق اعطا شد
شده عید سعید فطر ، بعد از ماه مهمانی
گواهینامهی اعمال نیک خلق ، امضا شد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۴۸
(عید سعید فطر مبارک)
هلال ماه شوال از افق امشب هویدا شد
برات روزهداران از خدا بر خلق اعطا شد
شده عید سعید فطر ، بعد از ماه مهمانی
گواهینامهی اعمال نیک خلق ، امضا شد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(جام شیطان)
مَـرد حـق کی؟ شیشهی قلب ضعیفــان بشکند
مََــرد آن بـاشــد کـه قلــب زورمنــــدان بشکند
مصرع نغزی ز "بیـدل" یـاد دارم این که گفت :
"سنگ اگر مَرداست جایشیشه سندان بشکند"
گــرگ وقتـی مـیدرانـد گـوسپـندان را سپـس
زیــر بــار غصــه ، پشتِ مَــرد چــوپـان بشکند
کوهکن را گر شکست آمد به سر از سوز عشق
آه شـیریـن هـم در آخــر ، طـاق بسـتان بشکند
پشت عـالـم میشود خـــم زیــر بــار غصــهها
هجـــر یوسف نیـز پشـت پیــر کنعــان بشکند
دانـش و فــرهنــگ بــاشــد رهنـمــــای آدمــی
کشتی بی نــاخــدا را مــوج طــوفــان بشکند
زور بـــازوی جهــالـت مـیکنــد خلقــی اســیر
فکــر دانـــا ، عــاقبـت دیـــوار زنـــدان بشکند
اعتــبار هـر کسی بـر وعــده و پیمـــان اوست
نیست انسان آنکه راحت عهـد و پیمـان بشکند
در عمـل بـایـد کـه مَـردی کرد، نـه وقت سخـن
وَرنـه مشـت خلـق ، دنـــدانِ سخنـــران بشکند
سـرو ، از بـیحـاصـلی گـــردنفـــرازی میکند
از گــرانبـــاری اگــرچــه تـــاک ، آســان بشکند
حرمـت نـان و نمـک را هر که دانـد کـی؟ توان
نـاســپاسـی کـــرده و روزی نمکـــــدان بشکند
شکــر نعمت را بجــای آور که افـــزون میکند
نعمتـت را ؛ ورنـه این نعمـت ز کفـــران بشکند
قطـره قطـره میتـوانی شـست زنگ سـیـنه را
کـــوههــا را قطــرههــای ریـــز بــــاران بشکند
گـوهــر دل را ، بهـــایی هست نـــزد کــردگــار
کـِـاعتـــبار و قیمـت دریـــای مرجــــان بشکند
طــرّهی گیسـو اگـرچـه خــودنمـــایی میکنــد
قــدر زلـف طـــرّه را ، مــوی پــریشــان بشکند
رهــروِ شیطـان مشو دل بـر ستمکـــاران مبـند
کـز تــزلــزل ، بــر سرت ارکــان ایمـــان بشکند
آن درختـی کــه نــدارد ریشــه در زیـــر زمیـن
گـرچـه بـاشـد اسـتوار، از بـاد و بـوران بشکند
گــر بیفتــد پـــرده از رخسـار انسانهــا دمـی
زهـــد و تقــوای ریــاکــاران ، فـــراوان بشکند
تیــغ کیــن افتـد اگر در دست نــامــردان دهـر
در دل محـــراب ، فـــرق شــاه مـــردان بشکند
قــافیــه گـر شایگــان آوردهام در ایــن غـــزل
شـایگـان نبــوَد مــرا گــر قــدر دیــوان بشکند
جــام ایمــان را شکستن (ساقیا) از ابلهیست
هست عاقل آن کسیکه جــام شیطــان بشکند
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399/09/09
یادبود سالگرد درگذشت (استاد ایرج قادری) هنرمند توانمند سینما
(شیر خفته)
میرسد بانگ غم و غصه و ماتم بر گوش
خبری میرسد از مرگ عزیزی ز سروش
(ایرج قادری) استاد توانمند هنر ...
ناگهان شمع وجودش بجهان شد خاموش
کارگردان زبردست و هنرپیشه ی فحل
رفت از دار فنا سوی بقا دوش به دوش
آه و افسوس که این دهر، بوَد دار ملال
میکند بهر عزیزان همه را مشکی پوش
اوستادان بزرگی که چو (ایرج) رفتند
همچو فردین که شده خاکِ سیاهش آغوش
حیف و صدحیف که معلوم نشد بهر کسی
قدر آن پاکعیاران، که برفتند از هوش
رسم دنیاست که فریاد به جایی نرسد
شیر نر در قفس و لیک رها باشد موش
چه توان کرد که جز رنج نبیند به جهان
بجز آنکس که بوَد فاقد اندیشه و هوش
ای مگس! گر نتوان سیر سماوات کنی...
بی جهت در پی تحقیر عقابان مخروش
سیرت زشت قبیح است به هر کیش و مرام
گرچه هر صورت زشتی بشود بهْ، ز رتوش
عزت و شوکت انسان نبوَد دست کسان
کاین کرامت بوَد از سوی خدا بی سرپوش
گرچه از بیخردی پاس نگفتند او را
مهر او هست به قلب همه با جوش و خروش
مدفنش قلب محبان شده از لطف خدای
گرچه شد آینه ی دل ز عداوت، مخدوش
سینه ها هست چو آتشکده در سوز و گداز
در غم (قادری) استاد هنرمند خموش
(ساقی) بزم هنر بود و برفت از برِ ما
آنکه جام هنرش کرد جهانی مدهوش
1391/2/17
خوشا تـــــلاوتِ قــــرآن و ربنــــای سحر
خوشا به نغمــهی عـرفـانی دعــــای سحر
خوشا نـوای مــؤذن که میرسد بر گـوش
خوشا به بـانگ منـاجـات در هــوای سحر
خوشا لطافتِ روح و خوشا طراوت جـان
خوشا به پـاکـی دلهــای با صفــای سحر
خوشا به ماه ضیافت خوشا به مـاه خـدا
خوشا به لحظهی رؤیــایی و نــوای سحر
خوشا به آنکه بَـرد فیضِ این مبـارک مـاه
خوشا به آنکه کند درکِ لحظـههـای سحر
چنانکه بحـر کـرامـت بود سحــرگــاهــان
خوشا کسیکه زند غوطه در فضای سحر
بـدا به آنکه غـریب است با فضــایل مــاه
خوشا به آنکه بُــوَد یـــار و آشـــنای سحر
بگیــر دست تمنــا به سـوی حضرت حــق
بخواه آنچه که میخواهی از خـدای سحر
دلِ شکسته و بیمـــار خــود ، مــــداوا کن
که نیست هیــچ دوایـی بـهْ از دوای سحر
مبـند دل بجــز از لحظــههـای نــاب دعــا
کـه رهـــروان طــریـقانـد مبـــتلای سحر
نمــاز و روزه و حــج است واجب شرعی
که این سه هست ز ارکـان پر بهــای سحر
بریز (ساقی) رحمت! به ساغرم می نــاب
ز جـام بـادهی جانبخش و دلــربـای سحر
بهار فصل شکفتن، بهار چون قند است
بهار فصل دل انگیزی خداوند است
بهار فصل امید است و فصل سرسبزی
بهار فصل خداحافظی اسفند است
بهار فصل تراوت ، بهار فصل طرب
بهار فصل سرود و ترانه و زند است
بهار فصل شکوفایی است و بیداری
بهار فصل درختان آبرومند است
بهار فصل برون آمدن ز دلتنگیست
بهار فصل نشاط مدام و لبخند است
بهار فصل گذر از ره زمستان است
بهار فصل سفر بر فراز الوند است
بهار فصل رهایی ز سال فرتوت است
بهار فصل شبابِ زمان آیند است
بهار فصل نشید و قصیده پردازیست
بهار فصل غزلهای بی همانند است
بهار فصل خروشیدن است و سرمستی
بهار (ساقی) دلهاى اهل پیوند است
موسم فرّخ فروردین است
فرصت نسترن و نسرین است
رستخیزیست دگر، فصل بهار
که مصفا و بهشت آیین است
کِلک نقّاش ازل را بنگر...
گر تو را چشم حقیقت بین است
آفرین بر قلم صنعش باد
پردهای زد که بسی رنگین است
بس درخشان شده هر جا ، بینی :
نقرهگون دشت و ، دمن زرّین است
بوم پر نقش و نگاریست زمین
گوییا مأمنِ حورالعین است
گل و گلگشت و تماشای بهار
غم زدای دل هر غمگین است
فصل شادی و نشاط است و سُرور
خاطر غمزده را تسکین است
بلبلان نغمه ی مستانه زنند
نغمههایی که بسی شیرین است
آسمان، غرق تماشا شده اَست
بر زمین، مات، رخِ پروین است
چون عروسیست زمین، فصل بهار
«که سبکروح و گران کابین است»
تیر و کیوان و زحل، چون پروین
مشتری آمده و ، مسکین است
باده از جام لب لعل نگار
نوشدارو بُوَد و نوشین است
(ساقیا) باده چه حاجت که مرا
مستی از موسم فروردین است.
یَا مُقَـلِّبَ الْقـُــلُوبِ وَالْأَبْصَــارِ
یَا مُـــدَبِّـــرَ اللَّیْـــلِ وَ النَّهَــــارِ
یَا مُحَــوِّلَ الْحَــوْلِ وَالْأَحْـوَال
حَـوِّلْ حَالَنَـا إِلَى أَحْسَنِ الْحَالِ
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐
مژده ـ ایدوست! که از راه، بهــار آمده است
فصــل سرمستی و پـایـان خمــار آمده است
چشــم دل ، بــاز نمـا کز قلــم صــنع خـــدای
بین که بر بوم زمین نقش و نگـار آمده است
بر تـن شاخ درختـــان شـده پیــراهــنِ ســبز
موسـم سـیرِ گل و گشت و گــذار آمده است
دامــن دشـت ، بســاط چمـــن آراســته است
قُمــری از شـوق ، بـه آواز هــَــزار آمده است
غنچــه از پــرده بـرون آمده با عشـوه و نــاز
تــا ز بلبــل ببــَـرد صــبر و قــــرار آمده است
ژالـه بر لالـه زنــد بـوسـه ی مسـتانه ی مهـــر
تــا بشــویَد ز رُخش، داغِ عِــــذار آمده است
وقت تحـویـل و تحــوّل، شده بر اهـل زمیـن
مَرکـبِ سِــیر ، به دلخــواهِ ســوار آمده است
سـالهـــا در فــرجِ یــار ، دعــــا میخوانیـم
غـافــلانیم کـه بـر دیــده ، غبـــار آمده است
ای خوش آنکو که به تحویل : تحــوّل جوید
شـایـد آنگــاه ببـیـند کـه : نگـــار آمده است
(ساقیا)! عشرتِ امـــروز ، به فــــردا مگــذار
جــام تـوفیـق عطـا کـن که بهـــار آمده است
(فجر بی پگاه)
در پاسخ پدر ، که مرا قبله گه بدی
گویم من این چکامه ز اندوه لابُدی
گفتا به خیرِ مقدمِ آن سبط احمدی:
(ای روح حق به پیکر ایران خوش آمدی)
امّا به گِل ، فرو شده کِشتیِ انقلاب
اکنون که عمر ما شده از جورِ غم تباه...
در دل نمانده است جز افسوس و رنج و آه
در صبح چارمین دههٔ فجرِ بی پگاه
ویرانتر است کشور ما از زمان شاه
هر چند عدهای شده امروزه کامیاب
چل سال چون گذشت از آن لحظهٔ ورود
حتی یکی ز وعده ، به لوح عمل نبود
دزدِ وطن دوباره زرِ میهنام ربود
لعنت نشسته روی زبان جای هر درود
زیرا به چهرهاش زده دشمن کنون نقاب
آیا چگونه یاد به نیکی کنم ز فجر؟
وقتی که ملتی شده اکنون قرین زجر
محنت ز در درآمد و راحت نموده هَجر
پاداش، سهم خائن و بر ما غم است اَجر
آویختند ملت بیچاره بر طناب
این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی شک به دست ظالم و اهل عناد رفت
گویی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب
هر کس که دم زند ز حقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، ز عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته عیان و مبرهن است
این ظلمها چگونه به تعبیر، شد حباب؟
وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی...
درمانده گشتهایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی
ای بیخبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!
آیا سکوت نیست سؤالات بی جواب؟
در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی میکند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمیشود افسوس جلوه گر
ماییم و این شب و غم و این ظلم بیحساب
گویی درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس
آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟
یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
بنما رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر
کن کاخ ظلم و زهد ریا را ز بن خراب
(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشستهای
از دست ظلم دولت تدبیر ، خستهای
تبعیض دیدهای و ز غم، دلشکستهای
وقتی که دل به حضرت دادار بستهای
صبحی رسد که ظلم شود غرق، در عذاب
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(بیدار شو)
ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز
یعنی که رسیدهست تو را موسم پیکار
تا کی غزل و مدحیه و فَصلیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شدهای حبس و نگویی :
یک شعر که حرف دل خلقیست گرفتار
از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار ، تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار ، نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی
گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار
برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن
بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار
ما غرق فناییم ، به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم
امروزه ندارد سخن پوچ ، خریدار
وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از عاشقی و عشق مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!
حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار
کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی
خود را نفروشی به دِرم ، بر سر بازار
از تاول ناسور تورّم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز
هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار
وقتی که (امید فقرا سطل زباله) ست
در سطل شده خم پی یک مانده نواله ست
بیجا و مکان است و به یک گوشه مچاله ست
یعنی پدرِ بی پدر مُلک ، نخاله ست
تا کی کشد این طفل وطن ، از پدر آزار؟
از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق ، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن
بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(ارباب ریا)
کاش میشد گرهِْ خلق خدا بگشایند
یا در عیش ، به روی فقرا بگشایند
کاش ارباب حقیقت ز سراپردهی غیب
پرده از چهرهی ارباب ریا بگشایند
شاید آندم که گشودند نقاب از رخ خلق
پردهای هم ز روی ما و شما بگشایند
دارم امّید، مبادا به تعرض گوییم :
که چرا پرده ز رخسارهی ما بگشایند؟
کاشکی هاتف غیبی بدهد مژدهی وصل
تا همه دیده بر آن ماه_لقا بگشایند
اگر آن یوسف گمگشته ز ره باز آید
چشم یعقوبوشان را به شِفا بگشایند
آن جماعت که ز تزویر و ریا بیزارند
گره از کار تمام ضعفا بگشایند
گرچه عمریاست که وابستهی دنیا شدهایم
عاقبت بند تعلّق، ز قضا بگشایند
این جهان گذران را بگذاریم و رویم
تا که دروازهی دنیای بقا بگشایند
یادم آمد ز شهیدان منا و عرفات ـ
که در آن فاجعه میشد که فضا بگشایند؟
اگر این وحدت امروزه به گفتار نبود
میشد آنگاه که درها ز قفا بگشایند
وایاز آن لحظه که حجاج درآن دشت مخوف
سعیشان بود که درهای منا بگشایند
تا که شاید ز چنان معرکه جان در ببرند
کاش میشد ز منا تا به صفا بگشایند
نشد آنگونه و ایکاش! درین دار فنا
درب دوزخ به روی اهل جفا بگشایند
(ساقیا) گیج و خماریم و خراب افتادیم
«بوَد آیا که در میکده ها بگشایند»
1394/10/26