اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(فروردین)

 

موسم فرّخ فروردین است
فرصت نسترن و نسرین است

 

رستخیزی‌ست دگر، فصل بهار
که مصفا و بهشت ‌آیین است

 

کِلک نقّاش ازل را بنگر...
گر تو را چشم حقیقت ‌بین است

 

آفرین‌ بر قلم صنعش باد
پرده‌ای زد که بسی رنگین است

 

بس درخشان شده هر جا ، بینی :
نقره‌گون دشت و ، دمن زرّین است

 

بوم پر نقش و نگاری‌ست زمین
گوییا مأمنِ حورالعین است

 

گل و گلگشت و تماشای بهار
غم ‌زدای دل هر غمگین است

 

فصل شادی و نشاط است و سُرور
خاطر غمزده را تسکین است

 

بلبلان نغمه ی مستانه زنند
نغمه‌‌هایی که بسی شیرین است

 

آسمان، غرق تماشا شده اَست
بر زمین، مات، رخِ پروین است

 

چون عروسی‌ست زمین، فصل بهار
«که سبک‌روح و گران کابین است»

 

تیر و کیوان و زحل، چون پروین
مشتری آمده و ، مسکین است

 

باده از جام لب لعل نگار
نوشدارو بُوَد و نوشین است

 

(ساقیا) باده چه حاجت که مرا
مستی از موسم فروردین است.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

یَا مُقَـلِّبَ الْقـُــلُوبِ وَالْأَبْصَــارِ
 یَا مُـــدَبِّـــرَ اللَّیْـــلِ وَ النَّهَــــارِ
یَا مُحَــوِّلَ‏ الْحَــوْلِ‏ وَالْأَحْـوَال
 حَـوِّلْ حَالَنَـا إِلَى أَحْسَنِ الْحَالِ

࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(بهـــاریه)

 

مژده ـ ای‌دوست! که از راه، بهــار آمده است
فصــل سرمستی و پـایـان خمــار آمده است

 

چشــم دل ، بــاز نمـا کز قلــم صــنع خـــدای
بین که بر بوم زمین نقش و نگـار آمده است

 

بر تـن شاخ درختـــان شـده پیــراهــنِ ســبز
موسـم سـیرِ گل و گشت و گــذار آمده است

 

دامــن دشـت ، بســاط چمـــن آراســته است
قُمــری از شـوق ، بـه آواز هــَــزار آمده است

 

غنچــه از پــرده بـرون آمده با عشـوه و نــاز
تــا ز بلبــل ببــَـرد صــبر و قــــرار آمده است

 

ژالـه بر لالـه زنــد بـوسـه ی مسـتانه ی مهـــر 
تــا بشــویَد ز رُخش، داغِ عِــــذار آمده است

 

وقت تحـویـل و تحــوّل، شده بر اهـل زمیـن
مَرکـبِ سِــیر ، به دلخــواهِ ســوار آمده است

 

سـال‌هـــا در فــرجِ یــار ، دعــــا می‌خوانیـم
غـافــلانیم کـه بـر دیــده ، غبـــار آمده است

 

ای خوش آنکو که به تحویل : تحــوّل جوید
شـایـد آن‌گــاه ببـیـند کـه : نگـــار آمده است

 

(ساقیا)! عشرتِ امـــروز ، به فــــردا مگــذار
جــام تـوفیـق عطـا کـن که بهـــار آمده است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(فجر بی پگاه)
‌‌
‌‌در پاسخ پدر ، که مرا قبله ‌گه بدی
گویم من این چکامه ز اندوه لابُدی
گفتا به خیرِ مقدمِ آن سبط احمدی:
(ای روح حق به پیکر ایران خوش آمدی)

‌امّا به گِل ، فرو شده کِشتیِ انقلاب

‌اکنون که عمر ما شده از جورِ غم تباه...
در دل نمانده است جز افسوس و رنج و آه
در صبح چارمین دههٔ فجرِ بی پگاه
ویران‌تر است کشور ما از زمان شاه

هر چند عده‌ای شده امروزه کامیاب

‌چل سال چون‌ گذشت از آن لحظهٔ ورود
حتی یکی ز وعده ، به لوح عمل نبود
دزدِ وطن دوباره زرِ میهن‌ام ربود
لعنت نشسته روی زبان جای هر درود

زیرا به چهره‌اش زده دشمن کنون نقاب  

‌آیا چگونه یاد به نیکی کنم ز فجر؟
وقتی که ملتی شده اکنون قرین زجر
محنت ز در درآمد و راحت نموده هَجر
پاداش، سهم خائن و بر ما غم است اَجر

‌آویختند ملت بیچاره بر طناب

‌این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی شک به دست ظالم و اهل عناد رفت

‌گویی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب

‌هر کس که دم زند ز حقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، ز عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته‌ عیان و مبرهن است

‌این ظلم‌ها چگونه به تعبیر، شد حباب؟

‌وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی...
درمانده گشته‌ایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی 
ای بی‌خبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!

‌آیا سکوت نیست سؤالات بی جواب؟

‌در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی می‌کند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمی‌شود افسوس جلوه گر

‌ماییم و این شب و غم و این ظلم بی‌حساب

‌گویی درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس

‌آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟

‌یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
بنما رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر

‌کن کاخ ظلم و زهد ریا را ز بن خراب

‌(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشسته‌ای
از دست ظلم دولت تدبیر ، خسته‌ای
تبعیض دیده‌ای و ز غم، دلشکسته‌ای
وقتی که دل به حضرت دادار بسته‌ای

‌صبحی رسد که ظلم شود غرق، در عذاب

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بیدار شو)
‌‌
‌‌ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز

یعنی که رسیده‌ست تو را موسم پیکار

‌تا کی غزل و مدحیه و فَصلیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شده‌ای حبس و نگویی :

‌یک شعر که حرف دل خلقی‌ست گرفتار

‌از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار ، تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار ، نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی

‌گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار

‌برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن

‌بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار

‌ما غرق فناییم ، به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم

‌امروزه ندارد سخن پوچ ، خریدار

‌وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از عاشقی و عشق مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!

‌حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار

‌کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی

‌خود را نفروشی به دِرم ، بر سر بازار

‌از تاول ناسور تورّم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز

هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار

‌وقتی که (امید فقرا سطل زباله) ست
در سطل شده خم پی یک مانده نواله ست
بی‌جا و مکان است و به یک گوشه مچاله ست
یعنی پدرِ بی پدر مُلک ، نخاله ست

‌تا کی کشد این طفل وطن ، از پدر آزار؟

‌از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق ، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن

‌بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار
‌‌
‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ارباب ریا)

 

کاش می‌شد گرهِْ خلق خدا بگشایند
یا در عیش ، به روی فقرا بگشایند

 

کاش ارباب حقیقت ز سراپرده‌ی غیب
پرده از چهره‌ی ارباب ریا بگشایند

 

شاید آندم که گشودند نقاب از رخ خلق
پرده‌ای هم ز روی ما و شما بگشایند

 

دارم امّید، مبادا به تعرض گوییم :
که چرا پرده ز رخساره‌ی ما بگشایند؟

 

کاشکی هاتف غیبی بدهد مژده‌ی وصل
تا همه دیده بر آن ماه_لقا بگشایند

 

اگر آن یوسف گمگشته ز ره باز آید
چشم یعقوب‌وشان را به شِفا بگشایند

 

آن جماعت که ز تزویر و ریا بیزارند
گره از کار تمام ضعفا بگشایند

 

گرچه عمری‌ا‌ست که وابسته‌ی دنیا شده‌ایم
عاقبت بند تعلّق، ز قضا بگشایند

 

این جهان گذران را بگذاریم و رویم
تا که دروازه‌ی دنیای بقا بگشایند

 

یادم آمد ز شهیدان منا و عرفات ـ
که در آن فاجعه می‌شد که فضا بگشایند؟

 

اگر این وحدت امروزه به گفتار نبود
می‌شد آنگاه که درها ز قفا بگشایند

 

وای‌از آن لحظه که حجاج درآن دشت مخوف
سعی‌شان بود که درهای منا بگشایند

 

تا که شاید ز چنان معرکه جان در ببرند
کاش می‌شد ز منا تا به صفا بگشایند

 

نشد آنگونه و ای‌کاش! درین دار فنا
درب دوزخ به روی اهل جفا بگشایند

 

(ساقیا) گیج و خماریم و خراب افتادیم 
«بوَد آیا که در میکده ها بگشایند»

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394/10/26

(شب یلدا)

گیسوی یلدا بعد ازین کوتاہ گردد

گرگِ شبِ ظلمت به قعر چاه گردد

هشتاد و دہ روز دگر ، آید بهاران...

کز بعد سرما موسم دلخواہ گردد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب یلدا)

هر ثانیه‌ات، به وسعت یلدا باد

مینای دلت ، گسترہ ی دریا باد

یک قطرہ وفا بریز در ساغر دل

تا آتش غم، به سینه‌ام اطفا باد.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

سروده‌ای به استقبال غزلی از استاد محمدعلی مجاهدی عزیز و ارجمند، متخلص به (پروانه)

 

(ناز تماشا)

سیرتگریم و صورت زیبا نمی‌کشیم
روشن‌دلیم و نازِ تماشا نمی‌کشیم

 

شرح و بیان عشق ، بُوَد در نهاد ما...
ما درد عشقِ وامق و عَذرا نمی‌کشیم

 

دیوانه ى محبّت یاریم اگر ، ولی...
مجنون نِه‌ایم و منّتِ لیلا نمی‌کشیم

 

غربالِ معصیت به جوانی نمودہ ایم
دل را به سمت و سوی تمنّا نمی‌کشیم

 

یوسف خصال، شهرهٔ شهر صداقتیم
چشم طمع به سوی زلیخا نمی‌کشیم

 

کشفِ نظام و خِلقت هستی بُوَد مُحال
بیهودہ ، رنجِ کشف معمّا نمی‌کشیم

 

وقت عمل ، سخن به گزافه نگفته‌ایم
از نقش خویش پرده به رؤیا نمی‌کشیم

 

امروز شاکریم ز روزی و لطفِ حق
آهی برای روزی فردا نمی‌کشیم

 

یک سینه آتشیم چو آتشفشان ز عشق
رنج قبس به وادی سینا نمی‌کشیم

 

قرآن و مسجد است کتاب و مُقام ما
خود را بسوی دیر و کلیسا نمی‌کشیم

 

چون زنده‌ایم با دم مولای‌مان علی
دست نیاز سوی مسیحا نمی‌کشیم

 

باشد نژاد ما چو ز گلزارِ مصطفی(ص)
پا پس ز باغ عترت طاها نمی‌کشیم

 

اهل ولایتیم و ولایت، سرشت‌ ماست
دستِ طلب ، ز درگه مولا نمی‌کشیم

 

جان را به راہ دوست فدا می‌کنیم و نیز
دیگر نفس ، به کوری اعدا نمی‌کشیم

 

آیینه دار مِهر و وفا و رفاقتیم
بر دیدہ، نقش اهل جفا را نمی‌کشیم

 

نظم سخن چو نغز و دلآرا و دلکش است
دست از اصول و شعر مُقفّا نمی‌کشیم

 

آگه ز حد و حصر و حریم و بضاعتیم
هرگز ز فرش خویش برون پا نمی‌کشیم

 

خاک وطن به گوهر دنیا نمی‌دهیم
حسرت برای خاک اروپا نمی‌کشیم

 

با بال دل ، به سینه ی آفاق پر زنیم
خود را به سمت لانهٔ عنقا نمی‌کشیم

 

سایه نشین دولت فقر و قناعتیم
منّت ز منعمان به تقاضا نمی‌کشیم

 

یاد آمدم ز مصرع "پروانه" اینکه گفت :
«دریا دلیم و منّت دریا نمی‌کشیم»

 

مست عنایت و می (ساقی) کوثریم
منّت ز جام و ساغر و صهبا نمی‌کشیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1392

(شکیبِ جان)

 

غزال چشم تو ای دوست چون کُشد ما را
چگــونـــه دل نبَــرد ، دلبـــران رعنـــا را ؟

 

به یک کـرشمـــه دلی را اسـیر خــود داری
منیژه ، لیلی و شیرین و ویس و عـَـذرا را

 

بــه چــاہ عشـق، کِشـی یـوسـف پیمــبر را
که زیــر پـــا نهـد از عــاشـقی ، زلیخـــا را

 

غبـار کـوی تو چون مـردہ ، زنـدہ می‌سازد
چه حاجت ا‌ست به عالم ، دم مسـیحا را ؟

 

به جمکــران حضورت ، نهــاده‌‌ام چون دل
کجــا نیــاز ، بـه دیــر اسـت یـا کلیـسا را ؟

 

به کشـف یــار نـدارد نظــر بـه وادی طــور
اگر که جلــوہ نمـایی به نظــرہ، مــوسـا را

 

رسد به پــای تو گر دسـت انتظـــار امشب
دهـَـم به شـوق وصـالت! تـن و سر و پـا را

 

به تشـت عشق، بـِبــُـرّنــد اگر سرم هــرگـز
غمــم مبـــاد و کنــم اقـتـــدایْ ، یحیـــا را

 

شرار فتــنه ی ســودابه را به جـان بخــرم
سـیـاوشــانه بسـوزنــد اگـــر مـــرا ـ یـــارا

 

به رهن مِی ، دهم این خرقه ی ریـا امشب
که هیــچ خـــردہ نگیرند شیــخ صنعـــا را

 

بلنـــد پــایــه ‌تـر از وهمــی و خیــال‌سـتی
کـه بـــالِ اوج، بگیـری ز عقـــل و عنقـــا را

 

معــادلات جهــان ، سخـت می‌شود هـر دم
بیـا و یک‌شبه خود حـــل کن این معمـــا را

 

بیـا و بر دل شــوریـده ام ، نگـــاهــی کــن!
کـه وقـت، تنــگ و نشاید طــلوعِ فـــردا را

 

اگــر بــه مــاہِ جمــالـت! نگـــاه مــن افتـــد
ز شـعـشـعــات نگــاهــت شــوم جهـــان آرا

 

به انتظــار نشـیـنم چو جمـعـــه ‌هــای دگـر
خــدا کنــد کــه بیــایی بــه رســم دیـــدارا

 

مپـوش مــاہِ جمــالـت بـه طــرّه ی گیسوی
بـــزن کنـــار ، کنـــون پــردہ ‌ی چـلـیـــپـا را

 

"دلــم قــرار نمی‌گیــرد از فغـــان ، بـی‌تــو"
شکیـب ِ جــان! نظــری، جــانِ نـاشکیــبا را

 

به حجــله‌گــاہ وصـالـت نشسته‌‌ام یک عمر
بـــزن بــه چـنــگ تـــرنـُـم ، نُـتِ نکیــسا را

 

زمانه تلخـی هجـرت! از آن به کامم ریخت
که عـرضـه مختصر افتـادہ این تقــاضــا را

 

کنون‌که هست تقـاضـای جــلوه‌گـاه جمــال
تـو هم به گـــوش کـرامــت ، شــنو تمنــا را

 

"نفس شمــار به پیچــاک" انتظــار تــوایــم
بیـا که جــان بـه لـب آمـد قلــوب شــیدا را

 

مجــالِ از تـو نـوشـتن اگرچه بســیار است
ولی بس اسـت همین واژہ ‌هــای گــویــا را

 

قلنـــدرانـه سـرودم گــر این غـــزل امشـب
تو هـم به رسـم سلیمــان، نظــر نمــا مــا را

 

قصـیده‌وار اگر این غــزل به شعر نشـسـت
به وصـف تو طلبـــد ، بلکــه مثــنوی هــا را

 

بـه کــوی میکــدہ، آوارہ‌ایــم و سـرگــردان
بــریــز (ساقی) میخــانـه! جــام میــنا را...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(صانع ازلی)

 

طلوع چهرہ ی خورشید از نگاہِ خداست
که هر کران جهان با حضور او زیباست

 

اگر چه هست بدون مکان و ناپیدا
به چشم دل چو ببینی به هر مکان پیداست

 

به چشم عاطفه دیدم عیان ، عنایت او
به وقت معجزه‌ها تا همیشه بی همتاست

 

خوشا به حال کسی که به چشم جان دیدش
بدا به حال کسی که ندید و نابیناست

 

الا که دم زنی از غیر او به اوج غرور
به خویش بنگر و دریاب! بی خدا تنهاست

 

اگر چه هست خدا بی نیازِ باور ما
بوَد رحیم و ز رحمانیت همیشه رضاست

 

تمام خلقت هستی بوَد ز حکمت او...
که بازگشت همه عاقبت بر آن درگاست

 

نماند و نیست کسی تا ابد درین دنیا
که ذات اقدس او زندہ است و نامیراست

 

کدام صنع جهان را از او نمی دانی؟
که صانع ازلی بودہ اَست و پابرجاست

 

کدام فعل؟ که بی فاعل است ای غافل!
کدام صدر که بی صادر است و بی صدرا ست؟

 

معادلات جهان سر به سر ز حکمت اوست
وگرنه هر چه جز او هست پوچ و بی معناست

 

مکاشفات بشر نیست کامل مطلق
چنانکه راز جهان ، با هزارها امّاست

 

ز عقل عاجز ما درک حق محالات است
که پشّه را طَیَران، کِی به منزل عنقاست؟

 

بخوان تو اَشهَدُ اَنْ لٰا اِلٰه و بگذر از آن
که ظرفِ عقل، کجا همتراز با دریاست؟

 

بکوش! در رہِ عشق و مپیچ در رہِ هیچ
که ذکر و مقصد مجنون به لب فقط لیلاست

 

ببال بر حق و بر غیر او مبال که هیچ
به قدر تو نفزاید که هرچه هست تباست

 

اگر ز عمر سپنجی نگشته‌ای آگه؟
مبند دل به زمانه که عمر ما کوتاست

 

وگر که دانی و بی‌راهه می‌روی، زنهار !
که کورہ راہ تو بن بست و آہ و واویلاست

 

به هوش باش و غنیمت شمار، این امروز
که لحظه‌های تغافل ، پیامد فرداست

 

بیا به میکده ی عشق و رستگاری جوی
بگیر ، از کف (ساقی) مِیی که روح افزاست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)