این عمر که چون آب روان میگذرد
غـافـل منشین! که در زیـان میگذرد
مقصود جهــان ، از آمـد و رفتـن مـا
اندیشـه بـوَد کـه نــاگهـــان میگذرد.
- ۰ نظر
- ۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۳۵
این عمر که چون آب روان میگذرد
غـافـل منشین! که در زیـان میگذرد
مقصود جهــان ، از آمـد و رفتـن مـا
اندیشـه بـوَد کـه نــاگهـــان میگذرد.
(مرده پرستی)
تا کـه هستیم به غمخــانه ی دنیــا هیچیم
مُـرده خواریم که بر زنـده دلان میپیچیم
بسته راه نفس از بغض، ز کیـن توزی خلق
مثل قفـــلی، کــه فقط منتـــظر سوئیچیم
آن سیه روی، که هی دم ز من و ما زد و رفت
عاقبت پای ، به بیراهه ی دنیا زد و رفت
گوهر طبع مرا خواست به یغما ببرد
گشت رسوا و به دیوارہ ی حاشا زد و رفت
دیدہ بر همّت ما دوخت و از بی هنری
خود ازین شاخه به آن شاخه چو چیتا زد و رفت
خواست خود را برساند به فراسوی خیال
اولین مرحله را رد شد و در جا زد و رفت
دید ما یوسف پاکیزہ سرشتیم و عزیز
از سیه بختی خود قید زلیخا زد و رفت
در مسلمانی و در مسلک ما جای نداشت
تا که ناچار ، رہِ مَسلک بودا زد و رفت
قصه ی قیسِ بنی عامری ما را خواند
پای، بیرون ز محیط من و لیلا زد و رفت
چون که ما شهرہ ی شهریم ؛ ز کوته نظری...
طاقتش طاق شد و پای، به صحرا زد و رفت
دید یک ساغر و یک میکدہ و (ساقی) مست
جرعه ای عشق ، از آن ساغر مینا زد و رفت
فروغ جلوهٔ خورشید ، روی یار من است
که روشنای دوچشمان تار و مار من است
دلم به شوق رفیقان تپد به سینهٔ شوق
که بی قرار عزیزان گل عذار من است
ز بخت ، شکوه ندارم که دورم از یاران
که یاد یار همیشه چو گل کنار من است
به وقت بوته ندارم ، اگر عیار وجود
عیار و جوهر یاران من عیار من است
به لوح سینه نوشتم خطی به خامهٔ عشق
که اعتبار رفیقانم ، اعتبار من است
بدون یار ندارم نشاط و عیش و طرب
که وسعت همهٔ زندگی حصار من است
به هر نفس که کشم ، یاد دوستان دارم
که نقش و خاطرهٔ دوست ، یادگار من است
اگرچه فصل خزان را ، ز دور میبینم
حضور دلکش یاران من بهار من است
مرام دوست ، مرادم بُوَد نه مال و مقام
اگر که هست تهیدست، غمگسار من است
تمام هستی خود را دهم به پای رفیق
گواه گفتهٔ من شعر پر شرار من است
(اگرچه دوست به چیزی نمیخرد ما را)
خرید دوست درین عالم ابتکار من است
(به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست)
که دوست مایهٔ آسایش و قرار من است
بداد عمر گرانمایه (ساقی) از سر شوق...
به راه دوست که چون کوه افتخار من است
1393
«فَاقْرَؤُا مٰا تَیَسَّرَ مِنَ القُرآن»
گرچه فرماید خدا قرآن بخوان
غرق شو البته در معنی آن
تا بدانی آنچه قرآن گفته است
بر تعالیم مسلمان گفته است
چون مسلمان پیرو ِ قرآن بوَد
بر مسلمان ، برترین میزان بوَد
هست قرآن رهنمای زندگی
جاده ی بی انتهای زندگی
راه انسانیت است و غافلیم
بسکه بر بیراهه رفتن مایلیم
(سورهها خواندیم بی وقف و سکون
کس نشد واقف به سر یسطرون)
درک کن آیات قرآن را به جِد
نه فقط در لفظ گردی مستَعِد
لفظ بی معنا ندارد حاصلی
درک معنا چون نداری جاهلی!
قاری قرآن اگر باشی فقط
غافل از معنا شوی مبهوت خط
صوت زیبا سر دهی تجویدوار
هی بخوانی آیه های بی شمار
چارده گونه روایت ، گر کنی
چشم را بی نور و قامت، منحنی
نیست مقصود خداوند علیم
اینچنین خوانی تو قرآن کریم
راز ها در باطن قرآن بوَد
درک قرآن موجب ایمان بوَد
هست قرآن ، رهگشای بندگان
میدهد درس شریعت بر جهان
هر که باید با زبان مادری
آگهی یابد ز درس داوری
تا کند درک مفاهیم سُوَر
آنچه شد نازل ز قرآن بر بشر
چون که گشتی آگه از معنی آن
بعد از آن قرآن به هر صوتی بخوان
صوت اگر با درک قرآن شد قرین
میشوی از باغ قرآن خوشه چین
خوشه هایش باغی از رحمانیت
که شکوفا میکند انسانیت
گر شدی انسان کامل ، بنده ای
غیر ازین نزد خدا ، شرمنده ای
چون نفهمیدی در این دار فنا
جز هدایت نیست مقصود خدا
(ساقیا) ای اسوه ی انسانیت!
مست کن ما را ز جام معرفت
ای کـه خــواهــی در سخـن گـویـا شــوی
شــاعــــری ، شــوریـــده و شــیدا شــوی
بـــــایــــد آمـــــوزی ، (فـنـــــون وزن) را
کــــه بـــوَد بســیـار ، در آن نکـتــــه هـــا
(وزن) اگــر چــه ابـتـــدای شــاعــریست
گوش کن اکنون که گویم (وزن) چیست؟
شش (مُصوّت) هسـت (کوتاه) و (بلنــد)
گــر بــدانــی چیـست ، گـــردی سربلنـــد
( اَ ) ـ ( اِ ) ـ ( اُ ) با هم همه کوتاه هست
( آ ) و (ایـ) و (او) بلنـــد و دلکـش است
سـه هجـــا داریــم (کــوتـــاه) و (بلنـــد)
وآن دگر باشـد (کشـیده) ، چون کمنــــد
چـون (کشـیده) ، قـابل (تقطیـع) نیـست
بگـذر از آن تا ( هجــا) دانی که چیـست؟
هـر صـــدایــی کــه رسـد بـر گــوش مـــا
هســت در (تقطیـــع) ، عـنــــوان هجـــــا
چون (هجــاهــا) را (نمـــادی) نیز هسـت
این (ــ) بلنـد و این یکی (U) کوتاه است
(مـن) بلنـــد و (مــا) بلنـــد و (او) بلنـــد
(بِــه) وُ (کــِه) کــوتــاه ، در یـادت ببـــند
تــا بـــدانـــی وزن ایــن اشعــــار چیست
(رکــن) آن در زیــر شعــــر مــولــویست
"هــر کسی از ظــنّ خــود شـد یـــار مـن"
فـــاعــلاتـــن ، فـــاعــلاتـــن ، فـــاعـــلـن
هســت وزن (مثــنوی) ایــن (رکـــن) هـا
کــه بـــوَد (معیـــار سنجـش) ، نـــزد مــا
نـــام اوزان عـــروضــی ، (بحـــر) هسـت
که از آنهـا هرچـهات گــویــم کــم اسـت
نـــام (بحــــرِ) مثــنوی ، بــاشد (رَمـَـــل)
کــه بـــوَد شــیرین تــر از قنـــد و عســل
هســت ارکـــانــش (مُسَـدّس) در شمــــار
رکـــن آخـــر هسـت ، محــذوف و قصــار
هسـت (دَه بحـــر) دگـر بشنو چــه هسـت
کـه بـه راحـت، مـیتــوان آری بــه دسـت
(مُجتَث)است و (مُنسَرح) وآنگه (خفیف)
هم (بسیط) و هم (سریع)است ایظریف!
هم (تقـــارب) هم (مضــارع) هم (هَـــزَج)
هم (رَجَـــز) هم (مُقتضب) شـد رج به رج
(رکــن اوزان) ، نیــــز بـــاشــد در شمـــار
مختلـف ؛ آن را بــه گـــوش جـــان سپــار
هـم (مُسـَدّس) هـم (مُثـَـمّن) نیـــز هسـت
که (زحــافــاتـش) ، مــلال انگیـــز هسـت
🔲
بعــد از ایـن هــا (اختــیار شـاعــری) ست
گرچـه گــاهــی (اضطــرار شـاعــری) ست
آخـــر مصـرع چــه (کــوتـــاه) و (بلنـــد)
یـا (کشـیده) ؛ آن (هجــا) گــردد (بلنـــد)
(قــافیــه) تکـــرار اگــر شــد نـــاگـــزیـــر
بگـــــذر از تقصــیر عـــــذرم ، ای خبــــیر
(خــوانـش اشعـــار) را ، بـــایــد درسـت
اینــک آمــــوزیــــد ، از (بـیــت نخسـت)
گــاه باید خــوانــد بـا (تخـفـیــف) نیـــز
آنچــه میبــاشــد (مُشـدّد) ای عـــزیــــز
گــاه هــم (طبــق ضــرورت) ، در بیـــان
خــوانـده میگــردد (مشـدّد) ، واژگـــان
گـاه حــرفِ ســاکـِـنِ (ت) مثل (چیست)
میشود (ساقط) که گـویی هیـچ نیست
همچنـین (دو سـاکِــن) از بعـــدِ (بلنــــد)
گاه (یک) (ساقط) شود بی چون و چند
مـیتــوان بیــنی دریـن مصــرع ، عیــان
(کــارد) را کـه گشــته ساقـط ، (دال) آن
یـا شــود (ادغــــام) ، بعضــی واژگــــان
در تـلفـــظ ، کــه شــود (در آن) ، (دران)
یـا که (خــواهــر) وقت (تقطیــع) کــلام
طِبق خوانش هست (خــاهـــر) والسلام
اولیــــن رکـــــن (فَعــَــــلاتـــــن) تــــوان
(فـــاعــــلاتـــن) گــــردد ای آرام جــــان!
طِبــق ضـربــاهنــگ خـــاص شعــــرهــــا
میشـود تقطیــع ، هـــر گـــونــه هجـــــا
حــرف (نــون سـاکنــه) بعـــد از (بلنـــد)
خــارج از (تقطیــع) ، هسـت ای هوشمند
مثل (جان) و(این) و(آن) و هرچه هست
جمله از (تقطیــع) شعــری (ساقط) است
هست (تسکیـن) قــاعــده ، کــه میتـوان
(دو هجــا) کـه هست (کــوتـه) همــزمـان
(دو هجـــا) را (یک هجـــا) اِعمـــال کــرد
تـا کــه (دو کــوتــاه) ، گـردد (یک بلنـــد)
(قلـب) یعنـی: (جـــا بـه جـــایی هجــــا)
کــه بــوَد مخصـوص بعضـی (رکــن هــا)
کــه شـود : (مُفــتـعـــلن) ، (مفـــاعـــلـن)
یــا شود : (مَــفــاعـــلـن) ، (مفــتـعـــَلـن)
بعـــد از آن (اِشــباع) بـــاشــد در زبــــان
کـه بـه شـدّت میشود (کــوتـه) ، بیـــان
مثــل حــرف (کــه) که بیشک در هجـــا
هست (کوته) ، دان (بلنـد)ش مثل (کـا)
بعــد هـم (ابــدال) ، نــوعـی دیگــر است
در خصوص (سـه هجــــای) آخـــــر است
کــه (فَعَــلُن) میشـود (فــع لُــن) عــزیــز
بیش ازیـن با خـود مکــن جنـگ و سـتـیز
زآنکـــه هـــرچـــه بـــوده لازم، گفـتـــهام
گـــوهـــر (بحـــر عـــروضـی) ، سفتـــهام
تــا همین جـا را اگـر خـــوانـــی بـه جـِــدّ
میشــوی در شعـــرگـــویـــی ، مسـتعـــد
وزن را (ساقی) بــه نظــــم ســاده گفــت
غنچـــه ی (وزن عــــروضـی) را شکفــت
گــر کــه هســتی طــالــب شعــــر وزیـــن
باش ازین خـرمـن به همت خـوشـهچیــن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/arozghfie
(آزاده خویی)
بــدون نــَــرد ذلّـت، ساختـــم کــاشــانهی خود را
مبــادا تــا کــه بـــازم ، عــــزت مـــردانهی خود را
نــدارد حـاصــلی در ایـن دو روز عمـــر بی بنــیان
که از خشت خطـا ، بنـیان کنم کــاشــانهی خود را
سـتادم سروسان بر پا که همچون تــاک از حاجت
نســازم خــم به زیــر بــار منّـت ، شــانهی خود را
چنــین آزادهخــویــی را بـه دنیـــایــی نمیبخشم
اگــــر حتیٰ دهــم از کـف، سـرِ فــــرزانهی خود را
مکــن ســودا به بـازار خیــانـت طبــع خود هرگـز
مَــده از کـف بــه نــــانــی، کِـلـک آزادانهی خود را
بنــــای زنـــدگــیات را مکــن بنـــیان بـه روی آب
که در ســیل فنـــا بیـنی یقیـن ویـــرانهی خود را
مشو با غیــر اهـــل درد ، یــار و همــدل و همــدم
که سـازی آگـه از خــود دشمــن بیــگانهی خود را
غرض عبــرت بوَد در این حدیث و قصهی مُجمل
بیـــان کــردم کـه دانـی قصّــه و افسانهی خود را
شراب از خــون دل گیـــرم بــدون منّـت (ساقی)
ز خـون رَز ، نخواهــم پـُـر کنــم پیمــانهی خود را
سید محمدرضا شمس (ساقی)
انسان چو با حیوان نشیند خو بگیرد
کــردار و پنـــدار و عمــل از او بگیرد
هـمزیسـتی ، تــأثیــر در رفتـــار دارد
هرکس ز همخوی خودش الگو بگیرد
✅ 20 مهرماہ، سالروز بزرگداشت حضرت لسان الغیب، حافظ شیرازی بر اهالی شعر و ادب و فرهنگ، گرامی باد.
به سرِ کوی تو با سوز و گداز آمدهام
به مداوای دل ای محرم راز ، آمدهام
ایکه در بزم سخن، صدر نشین غزلی
شاعری کوچکم از روی نیاز آمدهام
مرغ دل در قفس سینه به تنگ آمدہ بود
که به دیدار تو از راہ دراز آمدهام
تا ز شیراز حضورت ببرم توشهی فضل
از قم از جادهی پر شیب و فراز آمدهام
تا زنم بوسه به درگاہ رفیعت ز خلوص
با سمند دلِ دیوانه ، بتاز آمدهام
دل ، چو آهنگ طربخانهی عرفان تو کرد
بی دف و بربط و چنگ و نی و ساز آمدهام
تو خدای غزل و حکمت و عرفانی و من
سوی درگاه تو ای بندہ نواز ، آمدهام
همدم شام غریبانهی من شعر تو شد
که ز شام دل زارم ، به حجاز آمدهام
زائر کعبهی عشق تو شدم از سرِ جان
که به احرام تو در حال نماز آمدهام
بر درِ میکدهی شعر تو ای (ساقی) عشق
بهرِ یک جرعهی پرسوز و گداز آمدهام .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1373 - شیراز
همه شب به یاد رویت نظری به ماه دارم
به جنون کشیده مانم چو به مَه نگاه دارم
دل من به جستجویت همه شب بشوق رویت
شده معتکف به کویت چو تو پادشاه دارم
نه شب مرا سحرگه نه سحر ز سوزم آگه
که ز سوز هجرت ای مَه! دلِ پر ز آه دارم
شده عشق روی دلبر اگرم گناه و کیفر
به یقین هزار دفتر ، سیه از گناه دارم
برو کاروان شتابان که منم در این بیابان
به هوای ماه کنعان دل و دین به چاه دارم
نه دلِ مرا قراری، نه امیدِ وصل یاری
نه ز بخت انتظاری، نه به دوست راه دارم
به در ِ سرای او سر ، بزدم به حلقه ی در
که به سر ز مهرش افسر عوض کلاه دارم
شدهام اگر غزلخوان، به گل جمال جانان
غم هجر او فراوان ، به دلم نگاه دارم
بده (ساقی) آن پیاله که شده مرا حواله
به امید استحاله دل و دین تباه دارم