اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۴۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(رسم شاعری)

 

اولین رسم شاعری ادب است
بی ادب موجب غم و تعب است

 

چون نداند طریق هم سخنی
با بزرگان همیشه در غضب است

 

بی ادب همچو حنظل نارس
با ادب شهد فائق و رطب است

 

آن که رسم ادب ، نمی‌داند
بی‌گمان مشکلاتش از نسب است

 

گرچه خود را بزرگ می‌داند
از حقارت ز همگنان عقب است

 

فرق خوب و بدی نمی‌داند
مهر و قهرش ز پایه بی سبب است

 

(ساقیا) هر که هست اهل ادب
از فرومایه خلق، مجتنب است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عشق)

 

(خراب باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد) *
دلی که هست در بند تو آزادی نمی‌خواهد

 

مسیر عشق دشوار است و غم افزا ولی عاشق
به صحرای جنون از عاشقی شادی نمی‌خواهد

 

به هر کیشی و آیینی که هستی آدمیت کن
شرافت ، نامه ی ممهور اجدادی نمی‌خواهد

 

ز ضحاک درون، بیرون بزن با عشق پیمان کن
که عاشق شیوه ی بدخوی جلادی نمی‌خواهد

 

به راه عشق ، با چشمان بسته میرود عاشق
چو راه خویش میداند دگر هادی نمی‌خواهد

 

اگر از عشق ، بویی برده باشد شاعر امروز
غزل‌هایش دگر شیرین و فرهادی نمی‌خواهد

 

عروس عشق را نازم که از عاشق برای خود
بجز عشق حقیقی جشن دامادی نمی‌خواهد

 

ز گرمای وجود عشق هر کس بهره ور گردد
به هر فصلی که باشد تیر و مردادی نمی‌خواهد

 

مکن زاهد مرا منعم ز عشق و باده و مستی
که گوش مست عاشق پیشه ارشادی نمی‌خواهد

 

خرابم کن ز می (ساقی) ز جام باده ی عشقت
که مست باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

* طالب آملی

(جغد‌ غم)

 

گرگ با میش آشنا شد هیچ کس چیزی نگفت
کرم کوچک، اژدها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

خان نالایق ، فراری شد از آبادی مان...
شیخی آمد کدخدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خیال خام خود دم از دموکراسی زدیم
شاهی از آنِ گدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

دست استکبار ، بیرون گشت باز از آستین
کاخ شیادان بنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

با ریاکاری دم از دین و شریعت چون زدند
زهد و تقوا نخ نما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

جغد غم بنشست بر بام وطن ، بار دگر
شادی ملت عزا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اندک اندک ، فاصله افتاد در بین عموم
(دولت از ملت سوا شد هیچ کس چیزی نگفت)

 

آنکه خود گم کرده راهِ حق ز بی دینی، دریغ
ملتی را رهنما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

چشم دل شد باز و ناگه دید در وقت صلات
بی نمازی مقتدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شد نصیب خلق ، ناکامی ولیکن زندگی
چون به کام اغنیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اعتبار ملت ایران همه بر باد رفت
پول ایران بی بها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

از گرانی و تورم ، جان‌مان بر لب رسید
خلق ایران بینوا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

تیر بیداد از کمان مجلس ماضی گذشت
بر دل ملت رها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

وام ملت کرد گوش عالمی را کر ، ولی
وام جمعی بی صدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شیر تو شیر است و خر تو خر که در این سرزمین
مختلس، پرمدعا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

کرد بیت المال را غارت بدون دردسر
مال ملت جا به جا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در عوض دیدیم روزی را که دزدی بینوا
بر سر دار فنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

نیست پنهان از نگاه خلق ، تاراج وطن
راز دزدان بر مَلا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خبر آمد که مثل کاسپین ، بار دگر
کیش از ایران جدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

عهد بستند از سر ناچار، هم با روس و چین
کودتا در کودتا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

میرسد روزی که می‌گویند این ویران سرا
محو از جغرافیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

قاضی نااهل را ، گفتند کرده ارتشاء
تا که ناگه کله پا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

بسته شد پرونده ی او هم چو دزدان دگر
قصه از این ماجرا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

(ساقیا) ما خود گنهکاریم وقتی دیده ایم
این‌چنین در حق ما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(مکافات عمل)‌‌

 

‌‌واژه ‌ها امروزه دور از معنی قاموس هاست
دین‌مداری هم ، شعار توده‌ی سالوس هاست

 

نیست چون هرکس به جای خویش در این روزگار
داغ‌ بر دل ها و بر لب ، حسرت و افسوس‌ هاست

 

ضلع های کفر و ایمان اند چون دور از وتر
عقل، حیران در میان نسبت سینوس هاست

 

نای تزویر و ریای شیخ ، می آید به گوش
بانگ تکبیر این زمان خرمهرهٔ ناقوس هاست

 

شد همای بخت ما در چنگ کرکس طینتان
نیست اقبالی دگر تا دولت منحوس هاست

 

چون غذای ما غم و ، زهر ستم بر کام ماست
مات بیماری ما بقراط و جالینوس هاست

 

کاش می‌شد تا به کهف آرزو نایل شویم
کشور اسلام در تسخیر دقیانوس هاست

 

اجنبی بر قصد غارت حمله ور شد بر وطن
کام ما شد تلخ و شیرین، کام این تیفوس هاست

 

خودکفایی نیست چون ممکن روابط لازم است
ماهی کوچک خوراک شام اختاپوس هاست

 

جمله تولیدات ما ، تعطیل شد از لطف چین
حاصل هم‌سفرگی با چینیان ویروس هاست

 

از شعار مرگ گفتن ها ، همه در غفلت اند
انقلاب اصل و اساسش انگلیس و روس هاست

 

دفتر تاریخ ما ، تحریف شد با رنگ و ریب
چون قلم امروزه دست کاتب جاسوس هاست

 

جهل با غفلت یکی گشت و به ذلت شد قرین
در پی عزت به کف ها مشعل و فانوس هاست

 

از مکافات عمل، در شیبِ حیران مانده‌ایم
همسفر برخیز ! اینک لحظهٔ معکوس هاست

 

(ساقیا)! هرگز مشو نومید ، زیرا گفته‌اند :
کفر، می‌باشد حرام و خصلت مأیوس هاست

‌‌

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1396/05/02

(شراب عاشقی)

 

ز دوریت نمرده ، دم ز مهر اگر که میزنم
ببین که از فراق تو ، در احتضار و مردنم

 

اگر نمرده‌ام مدان بوَد ز سخت جانی‌ام
مرا بخوان جنازه‌ای که بی مزار و مدفنم

 

بدون تو جهان من ، کویر بی نشان بوَد
که از نسیم روی تو بَدل شود به گلشنم

 

بهار آرزوی من...! خزان عمر من ببین :
که داغ دوریَت کنون شرر زده به خرمنم

 

از آتش فراق تو که سوخت زندگانی‌ام
گهی به حال مردنم گهی به حال شیونم

 

چو شمعِ مرده تا سحر ، گریستم برای تو
که اشک خون ز دیده‌ام چکیده روی دامنم

 

ستاره‌ی امید من در آسمان چشم توست
کرم نما ، فروغ دیده‌‌ام! بیا به دیدنم

 

کبوتر نگاه من ، به بام انتظار تو...
نشست و تو نیامدی! بیا ببین پریدنم

 

نظر نما به قامتم که چون الف_ستاده‌ای
به زیر بار هجر تو چو دال ، در خمیدنم

 

به جستجوی روی تو شدم چو قیسِ خسته دل
که گم نموده لیلی‌اش ، به دشت در دویدنم

 

منیژه را بگو که رستم زمان خبر کند
که از گزند دشمنان به چاه همچو بیژنم

 

ز (ساقی) شکسته دل، شراب عاشقی طلب
چنان که عالمی شود ، خرابِ مِی کشیدنم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1398/09/18

(مهتاب)

 

گرچـه می‌دانم که دنیــا جایگاه خـواب نیست

 

بـرکه ی این زندگانی هم به جز مـرداب نیست

 

نیمـه ی هر مـاه ، مَــه در نیمـه شـب آید میــان

 

پاسی از شب طی شده اما شبم مهتاب نیست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حکایت دل)

 

اگر به گوشه نشینی هماره خو کردیم
تمام عمر ، فقط فکر آبرو کردیم

 

به جلد میش ، چو گرگ درنده را دیدیم
به حکم عقل و خرد دوری از عدو کردیم

 

نشد به کوی محبت که دل به دست آریم
اگر چه در همه ی شهر ، جستجو کردیم

 

لباس فقر به تن ، پاره پاره شد اما...
به تار محنت و پود غنا ، رفو کردیم

 

چه زخم‌ها که به دل ماند از لغاز عوام
حذر ، اگر چه از افراد یاوه گو کردیم

 

نماز عشق بخواندیم و شکر حق گفتیم
ولی به خون دل خویشتن وضو کردیم

 

نشد غبار غم از چهره پاک اگر روزی...
به اشک، گرد غم از دیده شستشو کردیم

 

شکست شیشهٔ دل گر ز سنگ بی‌خردان
ز حق ، سعادت این قوم ، آرزو کردیم

 

مرید (ساقی) و ساغر شدیم و گوشه نشین
حکایت دل غم دیده ، با سبو کردیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کویر سینه‌ها)

 

گرچه بیدارم ز چشمم خواب می آید برون
از دل دریایی‌ام ، مرداب می آید برون

 

بس‌که می‌تازد سپاه غم به‌دشت سینه‌ام
از دو چشمم گوهر نایاب می آید برون

 

گر دهم سر ، قصه‌ی غمبار قلب خسته را
از دل احجار هم ، سیلاب می آید برون

 

در میان کشور ایمان ، به دنبال علی.‌‌..
هرچه گشتم ، زاده‌ی خطّاب می آید برون

 

رنگ شب ، اکنون گرفته روزهای زندگی
خیره‌ام بر شب که کِی مهتاب می آید برون؟

 

خشکسال عاطفه گردیده در این سرزمین
ناله ، حتی از دل میراب ، می آید برون

 

در هزاران انجمن که در مجازی دیده‌ام
عاری از علم بیان ، القاب می آید برون

 

سرکشان چون سرو بی بارند اما تاک را
از رگ همت ، شراب ناب می آید برون

 

آن که آموزد ادب ، از ابتدای زندگی
از دهانش ، لؤلؤ آداب می آید برون

 

گوشه‌ی میخانه‌ی دل جا گرفتم روز و شب
تا که جای خون ز رگ ، دوشاب می آید برون

 

خوشه‌چین صائبم در باغ و بستان سخن
کز نهادم شعر مضمون یاب می آید برون

 

نطفه‌ی پاک از گزند دهر ، ماند در امان
(گوهر شهوار، خوب از آب می آید برون)

 

دل به‌دریای تلاطم، گر زنی بینی به‌چشم
موج طغیان از دلِ گرداب می آید برون

 

تا نبارد ابر رحمت بر سر از الطاف حق
از کویر سینه‌ها کِی آب می آید برون؟

 

پاک کن گرد کدورت را ازین قلب سیاه
کز دل آیینه‌سان، سیماب می آید برون

 

می‌شود مرهم به روی زخمِ دل‌های نزار
زخمه‌ای که از دل مضراب می آید برون

 

در قمار زندگانی نیست فرقی در میان
بُرده و بازنده با یک قاب می آید برون

 

گر چو پروانه بگردی گرد شمع معرفت
از دلت خورشید عالمتاب می آید برون

 

(ساقیا) جز مهر و الفت نیست در میخانه ها
فتنه ها از مسجد و محراب می آید برون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب)

 

شب است و بغض غریبی که در گلو مانده ست
شب است و دلهره هایی که پیش رو مانده ست

 

شب است و ناله پس از ناله ، می‌کشد فریاد
شب است و شعله‌ای از آه ، در گلو مانده ست

 

شب است و عربده ی ظلم ، می‌رسد بر گوش
ولی به سینه ‌ی ‌مان ، داغ بازگو مانده ست

 

شب است و ظلمت و بیداد و انجماد سکوت
که مرغ شب هم خامش ز های‌و‌هو مانده ست

 

شب است و شب، شبِ شب ماندهٔ نشسته به شب
شبی که خسته ز شب های آرزو مانده ست

 

شب است و شب ، که کشد گرده از دمار بشر
شبی سیاه ، که بی "قدر" و آبرو مانده ست

 

شبی که تشنه ی خون است و نشئه ی بیداد
شبی که پایش در چاه شب ، فرو مانده ست

 

شبی که وسمه کشیده چو قیر ، بر گیسو
که ماه ، در پس ابری سیاهرو مانده ست

 

شب است و نم نم اشکی که از دریچه ی دل
چکد چو قطره ی آخِر که در سبو مانده ست

 

شب است و (ساقی) شوریده و خماران جمع
ولی ز "جام مراد" از شراب ، بو مانده ست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رخش عدالت)

 

رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد

 

کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند 
می‌شکند چون که ابتکار ندارد

 

زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد

 

عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد

 

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد

 

باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد

 

ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد

 

باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد

 

وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد

 

(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)

 

خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگون‌بختی‌اش کنار ندارد

 

آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد

 

بس‌که حقارت‌پذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد

 

کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد

 

هست دلی‌که انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد

 

حیثیت‌اش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد

 

دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیده‌ات ـ غبار ندارد

 

(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد

 

آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)