ماه ربیــع الاول آمد چون بهــاران
یارب بده پاداش و مزد سوگواران
صحت، سلامت ، تندرستی مداوم
با سربلنــدی ، در مسیر روزگــاران
- ۰ نظر
- ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۵
ماه ربیــع الاول آمد چون بهــاران
یارب بده پاداش و مزد سوگواران
صحت، سلامت ، تندرستی مداوم
با سربلنــدی ، در مسیر روزگــاران
عبا بر روی سر دارد کسی که شمس هشتم بود
دلش آتش... ولی لبهاش گلدان تبسم بود
ولیعهدی بهظاهر گرچه از فرط تفاهم بود
ولی عهدی که جام شوکرانش با تحکم بود :
که باید نوشی این جامی که میباشد سرانجامت
ولیعهدت به دستت کشته شد ای حاکم ظالم!
چو تدبیر غلط کردی شدی درمانده و نادم
اگرچه بود امام آگاه و بر تزویر تو عالِم
خودت را رهرو او خواندی ای بدتر ز بِن ملجم!
چگونه رهروی هستی که در دل نیست اسلامت؟!
ولایتعهدی از اول ، اگر چه آشکارا بود
خصوصاً بر امامی که به افکار تو دانا بود
ولی بر آن که غافل از تبرا و تولا بود
مسلّم گشت این پیمان که عهدی نامدارا بود
چنین عهدی از اول بود تار و پودی از دامت!
امام هشتمین! چون هفتمین خورشید عالمتاب
که در زندان هارون شد شهید و شیعه شد بیتاب
شهید جور مأمون چون شدی از خدعهی اعراب
شده توس از قدومت قبلهگاه خلق چون محراب
زند خورشید ، سر در هر سحر ، از مشرق بامت
حریم انورت حج فقیران است آقا جان!
پناه عالمی و قلب ایران است آقا جان!
اگرچه دشمن تو عبد شیطان است آقا جان
ولیکن شیعهات اینجا فراوان است آقا جان
درخشد بر فراز بام ایران تا ابد نامت!
بوَد حبل المتین شیعیانت تاری از مویت
بوَد چون توتیای دیدهها خاکِ سر کویت
چه خوش باشد نماز عشق در محراب ابرویت
تویی (ساقی) و ما دُردیکشان جام دلجویت
خوشا آنکس که نوشد قطرهای، هرچند از جامت
رحلت پیامبر اکرم تسلیت باد.
لشکر اسلام را ماتم گرفت
بغض راه سینه را محکم گرفت
ابر غم ، گویی ز چشم آسمان
میچکد با ناله و آه و فغان
خاتم دین، پادشاه انبیا (ص)
رخت میبندد از این دار فنا
آیهی «انا الیه راجعون»...
میشود معنا به لوح یسطرون
برترین مخلوق خالق ، ناگهان
میرود با قلب خونین از جهان
از نهاد غافلان بینوا...
که ندانستند قدر مصطفا ـ
نالهی «یا لَیتنا کُنت مَعک»
میرود از سینه تا اوج فلک
گرچه با او دشمنیها کرده اند
آبروی خویشتن را برده اند
ساحرش خواندند از نابخردی
غافل از اسرار حیّ سرمدی
هر طرف بانگ عزا آید به گوش
هست واویلا و فریاد و خروش
خیمه زد غم در بلاد مسلمین
شعله میخیزد ز ذرات زمین
خلق بر تن میکند رخت سیاه
میگدازد سینه ها را سوز آه
بلبل از دوری گل گشته خموش
گلشن از باد خزان شد زردپوش
جغد غم بنشست بر بام جهان
نالهی شومش رسد بر آسمان
عرش تا فرش جهان را غم گرفت
زین مصیبت عالمی ماتم گرفت
(ساقی) محنت ز جام شوکران
ریخت در کام نبوت(ص) ناگهان
شوکرانی که نبی را شهد بود
سرکشید و لحظهای دیگر نبود
(به تو چه؟)
من اگر از دل دیوانه سرودم به تو چه؟
دل ، فدای رخ جانانه نمودم به تو چه؟
نیست شیرین به مَذاق تو اگر عشق چه باک؟
کوهکن را اگر از عشق ستودم به تو چه؟
تو اگر بیخبر از معرفتی، جهل تو ـ است
من اگر باخبر از کشف و شهودم به تو چه؟
تو اگر گوش به گفتار نداری ، به درک
من اگر طالب گفتار و شنودم به تو چه؟
تو اگر راه به میخانه ببستی، چه به من؟
من اگر راه به میخانه گشودم به تو چه؟
تو اگر دم زنی از زهد ریا ، خوش باشی!
من اگر دشمن این قافله بودم به تو چه؟
تو اگر بنده ی شیطان شدی از جهل، بمان
من اگر عبد خداوند وَدودم به تو چه؟
تو اگر اهل نمازی به ریا ، خود دانی!
من اگر دور ازین ذکر و سجودم به تو چه؟
تو اگر سرخوشی از جهل و خرافات چه باک؟
من اگر مست دف و نغمه ی عودم به تو چه؟
تو اگر غافل و در بند سقوطی به درک
من اگر واقف و در اوج صعودم به تو چه؟
تو اگر پیرو رسوا_شدگانی چه به من؟
من اگر رهرو این قوم ، نبودم به تو چه؟
تو اگر راحت و آسوده نخفتی ، به درک
من اگر راحت و آسوده غنودم به تو چه؟
تو اگر مستحق لعنت و نفرینی... باش!
من اگر لایق تمجید و درودم به تو چه؟
تو اگر در ضرر از نخوت محضی، خوش باد
من اگر منزجر از نخوت و سودم به تو چه؟
تو اگر زنگ غم افتاده به جانت غم نیست
من اگر زنگ غم از سینه زدودم به تو چه؟
تو اگر قعر جهنم بروی ، حق تو ـ است
من اگر فارغ ازین آتش و دودم به تو چه؟
تو اگر چاله ی خشکیده از آبی چه به من؟
من اگر جاری پیوسته ی رودم به تو چه؟
تو اگر نشئه ی افیون شدهای خوش باشی
من اگر مجتنب از منقل و دودم به تو چه؟
تو اگر درک مِی ناب ، نکردی چه کنم؟
من اگر (ساقی) و از باده سرودم به تو چه؟
(آگه باش)
شیشهٔ دل شکند چون ؛ نتوان آن را ساخت
گــر کـه زنگـــار بگیــرد ، نتــوانش پـرداخت
هر که از دور شود خَــم به برت ، آگــه باش!
که کمـان تا نشود خَـم ، نتوان تیــر انداخت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(سنگ عناد)
گوش بخیل، از نفس عشق، کر شود
کِی نای جاودانه برون از نظر شود؟
سنگ عنـاد، میشکند قلب شیشه را
آییـنه هرچه خُــرد شود بیشتر شود
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(دوست)
بدون دوست، گل روح ، خشک و پژمرده ست
کسی که دوسـت، نــدارد همیشه افسرده ست
رفیــق ، روح لطیــفی سـت بـر تـــن و بــی او
اگـر چــه رسـتم دسـتان بوَد ولی مـــرده ست.
(نیاکان)
ای دون صفت که یـاد بــزرگـان نمیکنی
حمــــدی نثــــار روح نیــــاکـان نمیکنی
فخــری اگر تو راست بُــوَد از گذشــتگان
نـــالایقــی کــه یـــاد از ایشــان نمیکنی
این عمر که چون آب روان میگذرد
غـافـل منشین! که در زیـان میگذرد
مقصود جهــان ، از آمـد و رفتـن مـا
اندیشـه بـوَد کـه نــاگهـــان میگذرد.
(مرده پرستی)
تا کـه هستیم به غمخــانه ی دنیــا هیچیم
مُـرده خواریم که بر زنـده دلان میپیچیم
بسته راه نفس از بغض، ز کیـن توزی خلق
مثل قفـــلی، کــه فقط منتـــظر سوئیچیم