اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۴۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(دشمن میهن)


قلب شکسته، در قفس تن چه می‌کند؟
در آینه، ببین که شکستن چه می‌کند؟


سنگ جفا چو ابر بهاران به بارش است
سر زیر ضربِ سنگ فلاخن چه می‌کند؟


عمر گران به پای خسان می‌شود تلف
باران به کشتزار سترون چه می‌کند؟


با چشم دل نگر که درین دشت پر ملال
در جلد میش، گرگِ هریمن چه می‌کند؟


نابخردان به مسند شاهی نشسته اند
اهل خرد به کوچه و برزن چه می‌کند؟


طوفانِ غم وزیده ز هر سوی این دیار
با گرد غم نشسته به دامن چه می‌کند؟


وقتی‌که نان به خون جگر شد طعام ما
طفل یتیم با غم و شیون چه می‌کند ؟


باغ وطن ز باد جفا در خزان نشست
گلچین روزگار به گلشن چه می‌کند؟


آن بندهٔ خدا که به ابلیس سجده کرد
در پیشگاه خالق ذوالمن چه می‌کند؟


آن مدعی که زهد و دیانت شعار اوست
با این همه گناهِ به گردن چه می‌کند ؟


آن عاشقی که داده جوانی به راه عشق
با یار نیمه راهِ مُتنتن چه می‌کند ؟


راسخ درین زمانه دویدیم و مانده ایم
با آنکه نیست رهرو متقن چه می‌کند؟


آن رهروی که سوخت بهار جوانی اش
دنبال گل، در آتش گلخن چه می‌کند؟


هستی جوان اگرچه ولی بنگر عاقبت
دنیای پیر، با تو و با من چه می‌کند ؟


از هر طرف صدای چپاول رسد به گوش
در این میانه، خادم میهن چه می‌کند؟


وقتی که دزد، کوه طلا برد ؛ پاسبان -
در تل کاه، در پی سوزن چه می‌کند ؟


آن خائنی که دم زند از پاکی و خلوص -
جرمش چو گشته است مبرهن چه می‌کند؟


آن خانِ خورده مال رعیت به حکم زور
با اضطرابِ لحظه ی خفتن چه می‌کند؟


اِستاده گر به کوهِ ستم، ظالم از غرور -
افتد اگر به محبس دشمن چه می‌کند


خفاشِ شب پرستِ به ظلمت گرفته خو
فردا که صبح گردد و روشن چه می‌کند؟


این تخت و بخت عاریه هرگز وفا نکرد
بنگر که این جهان ملوّن چه می‌کند ؟


آنکو که دل سپرده به دنیا تمام عمر -
(ساقی) بگو که لحظهٔ مردن چه می‌کند؟


گیرم بسیط عیش همیشه به کام اوست
در عاقبت ز تنگی مدفن چه می‌کند ؟


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حلقه ی تدبیر)

 

پای دلم به جاده ی تحقیر خسته شد
پشتم به زیر بار معیشت شکسته شد
راه نفس، به حلقه ی تدبیر بسته شد
اعضای پیکرم همه از هم گسسته شد


کی می‌توان که باز زنم دم از اتحاد؟


وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی 
درمانده گشته ‌ایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی 
ای بی‌خبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!


خون در عروق ما شده مغلوب انعقاد


در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی می‌کند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمی‌شود افسوس جلوه گر


ماییم و این شب و غم و این ظلمت سواد


آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟
وقتی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب
ای مفلسان! که گشته اید امروزه کامیاب
بیچاره ملت است ، قرین غم و عذاب


گویا که اعتقاد ندارید بر معاد؟!


آری درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن، جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس


باید که تاخت با قلم تیزِ انتقاد


هرکس که گفت حق بحقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، به عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته‌ ، عیان و مبرهن است


کم کم گرفته اید ازین مردم اعتقاد


این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب ، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی‌شک به دست ظالم و اهل عناد رفت


این ریشه قطع گشته به مقراض ارتداد


یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
گردان رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر


بازار عدل و داد و دیانت شده کساد


(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشسته ای
تبعیض دیده ‌ای و ز غم ، دلشکسته ای
وقتی که دل به خالق دادار بسته ای
دل بر فریب حضرت شیطان نبسته ای


دستت به جز خدا بسوی هیچکس مباد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(انسانیت)

 

شنیدم واعظی بر روی منبر
سخن می‌گفت با خلقی ز کیفر:

 

مبادا ترک واجب را نمایید
که بی‌شک از زیان‌کاران شمایید

 

مبادا خمس مال سالیانه
نپردازید ، با عذر و بهانه

 

دهم زنهارت اکنون ای مسلمان!
که باش آگاه از فردای میزان

 

مکن تردید و شبهه چونکه قطعن
به پندار جناب حضرت من

 

اگر خمس و زکاتت را ندادی
بدون شک ، گرفتار معادی...

 

معادی که رهایی نیست از آن
اگر حتی کنی یک عمر احسان

 

پس از آن ، از نماز و روزه فرمود
که هرکس اهل آن باشد کند سود

 

نماز البته می‌باشد فریضه
که انسان را نماید پاستوریزه

 

ثوابش جنت الاعلاست مردم!
مبادا راه این جنت ، شود گم

 

کسی که ترک واجب می‌نماید
جهنم را خدا ، بر او گشاید

 

🔲

 

سپس گفت این‌چنین آن مرد واعظ
به تکمیل سخن‌ها و مواعظ :

 

شبی دیدم به خواب خود فلان کس
که فردی بود بی ایمان و ناکس

 

به جرم بی نمازی ، در جهنم
که وصفش می‌نشاند بر دلم غم

 

میان شعله های نار ، می‌سوخت
نه یک باره که صدها بار می‌سوخت

 

سپس می‌گشت خاکستر ولیکن
به پا می‌شد به امر حیّ ذوالمن

 

دوباره در میان شعله ی نار...
فقط می‌سوخت آن فرد نگونسار

 

چه گویم از شرار و سوز آتش
از آن افرازه های شاخ و سرکش

 

مپنداری که چون آتشفشان بود
که صد آتشفشان شمعی از آن بود

 

شرار شعله ها از هر کرانه
به سوی آسمان میزد زبانه

 

چنان فریاد میزد کز دهانش
برون می‌گشت صدها کوه آتش

 

جزای «بی‌نمازی» این‌چنین است
بترس از آتشی که در کمین است

 

پس از آن گفت: دیدم دیگری را
به خوابم ، زاهد افسونگری را

 

که در باغ مصفایی نشسته
به دورش حوریانی دسته دسته

 

بوَد سرگرم عیش و نوش و مستی
به دور از قیل و قال ملک هستی

 

کنارش جوی جاری از عسل بود
هرآن چیزی که گویی محتمل بود

 

بساط عیش زاهد بود ، بر پا
بماند آنچه را دیدم در آن جا

 

که من از بهت و حیرت ، با درشتی
که میدیدم به چشم خویش زشتی

 

بگفتم زاهد این چه سرنوشت است؟
بگفتا غم مخور این جا بهشت است!

 

به پاس سجده و شب زنده داری
که شب می‌گشت طی با آه و زاری

 

بهشت ایزدی ، از آن من شد
نصیبم باغ و بستان و چمن شد

 

به دورم حوریان قد کشیده
که در دنیا چو آنان کس ندیده

 

پری رویان خوش اندام و گیسو
سیه چشمان سیمین تن ز هر سو

 

که هر یک دلربا و دلنوازند...
همه پاداش تسبیح و نمازند!

 

تو هم گر مثل من، بیدار باشی
فقط در حال «استغفار» باشی

 

بخوانی گر نماز اول وقت...
کنی سجده خدا را وقت و بی‌وقت

 

پس از آن که کنی رحل اقامت
بوَد اینجا تو هم چون من مقامت

 

پریدم ناگهان از خواب شیرین
به روحش هدیه کردم حمد و یاسین

 

که خوش ما را به جنت آشنا کرد
دل ما را از این دنیا ، جدا کرد

 

خلاصه گفت بر مردم شما هم
برای خود کنید این دو مجسم

 

اگر که ماندگان این دو راهید
که جنت یا جهنم را بخواهید

 

به یاد آرید آن خواب و محافل
که دارید این دو ره را در مقابل

 

🔲

 

به پاسخ گفتم ای واعظ چه گویی
مبر با خواب از حق ، آبرویی

 

اگرچه ما همیشه خواب هستیم
به دنبال سراب از آب هستیم

 

مکن تحریف ، آیات خدا را
مترسان از خدا ، هر بینوا را

 

خدایی که نبیند مهر و احسان
ولی بیند «نماز مفت و ارزان»

 

نباشد لایق تقدیس و تکریم
مکن او را چنین بر خلق ترسیم

 

خدایی که بشر را آفریده
ز روح خویشتن بر وی دمیده

 

خداوندی که ستارالعیوب است
خداوندی که غفارالذنوب است

 

خداوندی که رحمان و رحیم است
کریم‌ست و حکیم‌ست و علیم است

 

چسان سوزد بشر را در جهنم
خداوندی که می‌باشد مکرم؟

 

خدا مانند مادر ، مهربان است
نه حتی برترین آرام جان است

 

ولی مقصود ایزد از «جهنم»
بوَد «تاوان» جور و جرم آدم

 

وگرنه «ابن ملجم» گاه و بی‌گاه
به سجده بود هرشب تا سحرگاه

 

مشو غافل ، که در درگاه ایزد
فقط «انسانیت» باشد سرآمد

 

چو صد آمد ، نود هم پیش ما هست
خوشا آنکه به این عنوان رسیده‌ست

 

جهنم حاصل کردار باشد
جزای پستی رفتار باشد

 

اگرچه نقشی از محشر همین‌جاست
قیامت هم درین بیغوله برپاست

 

که گر خوبی کنی خوبی ببینی
بدی کردی اگر ، جز آن نبینی

 

اگر حق ضعیفی گشت پامال
شود جبران بدون شک به هر حال

 

به هر دستی که داده از همان دست
بگیرد هر که هر دستی که داده‌ست

 

هدف از خلقت ؛ آدم بودن ماست
که در این نکته دریایی ز معناست

 

به هر نحوی اگر گشتیم آدم
شود مقبول دادار مکرم

 

وگرنه با نماز و روزه داری
و یا خوانی دعا با آه و زاری

 

به هر ساله اگر که حج نمایی
پس از آن راه خود را کج نمایی

 

دهی خمس و زکاتت با کرامت
که داری پاک ، اموال حرامت

 

به نام دین ستم بر خلق داری
کُلَه هی بر سر مردم گذاری

 

زنی داغی به پیشانی و گویی
که هستی عابد با آبرویی

 

خوری مال یتیم بینوا را
کنی خود را ز مال خلق، دارا

 

ربا گیری ازین بیچاره مردم
به حکم شیخ از فیضیه ی قم

 

نپوشی چشم از نامحرمان نیز
اگر چه دایماً باشی سحرخیز

 

خوری سوگند ، پیوسته به قرآن
که جنس‌ات را کنی آب، ای مسلمان!

 

گرفتاری چو می‌بینی مهم نیست
همین که خود رهی از بند کافی‌ست

 

بدین‌‌گونه مرام ای بی مروت!
که دوری از مقام آدمیت

 

چگونه نام خود انسان گذاری؟
که باری را ، ز دوشی بر نداری!

 

نمی‌داری نظر ، چون بر گرفتار
درون سینه ات دل نیست انگار

 

به دیناری نیرزد ، نزد ایزد
که این‌سانی! به دینداری، سرآمد

 

درستی در صراط مستقیم است
که معیار خداوند کریم است

 

طلای قلب چونکه بی عیار است
به نزد گوهری ، بی اعتبار است

 

کنون گر گشتی آگاه از جهنم
که پیوسته بوَد درگیرش آدم

 

طلب کن از خدا «انسانیت» را
که باشد در حقیقت، اصل تقوا

 

بهشت ایزدی را گر که خواهی
مبرا باش ، از جور و تباهی

 

به هر کیشی که هستی مهربان باش
بَری از حیله های توأمان باش

 

که اوج بندگی ، انسان مداری‌ست
بجز این هرچه باشد شرمساری‌ست

 

خدایا (ساقی) گم کرده ره ، را
هدایت کن به راه صدق و تقوا

 

اگر چه تا کنون ، آگاه راهم
به دور از هر مسیر اشتباهم

 

مرا از شر شیطان ، دور فرما
که اکنون داده‌ام اینگونه فتوا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(هجمه ی تقدیر)

 

بیرون بزن ز خود که دلت پیر می‌شود
دل پیر اگر شود، ز جهان سیر می‌شود

 

گوشه نشین شود ز غم روزگار سخت
در خود فرو ، ز هجمه‌ی تقدیر می‌شود

 

مقراض_حالتی‌ شده از غصه، ناگزیر
با یار ، در تعارض و درگیر می‌شود

 

مژگان چشم یار ، که : گلزار آرزوست
بر این دل نشسته به غم تیر می‌شود

 

آن نغمه‌ای که زمزمه‌ی مهربانی اَست
از بد دلی ، به تیزی شمشیر می‌شود

 

گوشی که درک عشق و وفا را نمی‌کند
فریاد و ناله ، فاقد تأثیر می‌شود

 

آن دل که خالی اَست ز شادابی و نشاط
از بیخودی ز غصه زمینگیر می‌شود

 

چون سرو بی‌بری که فقط قد کشیده است
در تندباد حادثه ، تقصیر می‌شود

 

در بیشه زار شیر و پلنگان اقتدار...
چون روبهان خسته به نخجیر می‌شود

 

خود را اگر رها کند از دخمه‌ی ملال
برنا دوباره گشته و تکثیر می‌شود

 

امّید و آرزو بشود گر قرین عشق
مس را طلا نموده و اکسیر می‌شود

 

با بال دل ، به سینه‌ی آفاق پر زند
وقتی که دل پرنده‌ی تدبیر می‌شود

 

خوش گفت شاعری که ندارم از او نشان:
"بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود"

 

آواز دل اگر ‌بدهی سر به بانگ عشق
نزدت خجل ، نوای مزامیر می‌شود

 

هرکس نوای عشق تو با گوش جان شنید
بی عُجب گشته ، قائل تکبیر می‌شود

 

سر می‌دهند خرد و کلان قصه‌ی تو را
سرفصل عاشقی ، ز تو تقریر می‌شود

 

(ساقی) به راه عشق اگر کوشی عاقبت
عالم به دست عشق تو تسخیر می‌شود

 

این عمر را به غفلت و حرمان ز کف مده
روزی رسد که: "فرصت‌مان دیر می‌شود"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

 

(عشق و هوس)

 

عاشقی، اهـل هــوس را عذر پرده‌پوشی اَست
در نگــاه عــاشــق ِ امروزه ، هـم آغوشی اَست
باده‌خواران‌را مراد‌ از مِی فقط مدهوشی‌اَست
در چــراغ البـته ریزی آب اگر خـاموشی اَست

 

شاخه چون بی‌برگ و بار افتاد می‌گردد هَرس

 

نیست آن عشقی که می‌باشد مجــازی پـایدار
نفس سرکش ، هست اسبی که نمی‌گیرد سوار
گـر زنی آن را لگــام از عشـق ، گــردد راهــوار
ورنه باید گفت بر این سرکش گـردون: حمــار

 

وای! از این عــاشق تشــنه‌لـب جـــام هـــوس

 

عشـق ، امــروزه نـــدارد اعتــــبار و جــایگــاه
از هـویٰ و از هــوس، گردیده عـاشـق روسـیاه
عشـق عنــوانی مقـــدس هست نَـه بــار گنــاه
بیش ازین پـرپـر مــزن در پـرتگـــاه شـرمگــاه

 

بــاش چون عنقـــا بلنـــدا آشــیانه ، ای مگس!

 

نیست حاصل در چنین عشقی بجز شرمندگی
عشـق اگــر شد پــاک باشد موجـب بــالنــدگی
خویشـتن را کــن رهـــا ، از منجــلاب زنــدگی
قـلب را ـ آییــنه کــن خواهـی اگـر رخشـندگی

 

وسعـت این زنـدگــانـی را مکـن بر خود قفس

 

چون طــلای عشق، از اخــلاص می‌گیرد عیار
در دل معشــوق ، دارد تـــا هـمیـشــه اعتـــبار
مرکز عشق است چون در قلب عاشق استوار
می‌توان با عشق گــردی بر همه عــالــم مــدار

 

تـا شـوی از پــاکــدامــانی، جهــان را ملتـمَس

 

عشق پیــونـدی‌ا‌ست جــاویــدانـه بین قلب‌ها
شادی و غــم نیست مـانـع ، رهگــذار عشق را
عاشق صـادق همیشه هست در خوف و رجـا
تـا مبـادا یک نفس، گــردد ز معشـوقش جــدا

 

عـاشـق صــادق نگـردد بـا هَــریمــن هم_نفس

 

مقصد از (ساقی) و جــام بــاده و روی نگــار
نیست در قاموس عاشق، شهوت و دفع خمار
رازهــا پنهـــان بـوَد هــرچنــد گــردد آشکـــار
آنکــه را در کـــوره‌راه عشـق بــاشــد اســتوار

 

رستگــاری نیست البـته نصیـب خــار و خـس

 

 سید محمدرضا شمس (ساقی)
1395

(دردی‌کش ناکام)

 

آنکه شب تا به سحـر یــاد تو بوده ست منم
آنکه بـی یــاد تو هــرگـــز نغنــوده ست منم

 

آنکه دل، از مـنِ دلداده ربــوده ست تــویـی
وآنکه یک‌لحظه ز تو دل نــربــوده ست منم

 

آنکه از خلقـت دنیــــا کــه بـــوَد خلقـت تــو
کرده تکــریــم، خـــدا را و سـتوده ست منم

 

آنکه با عشـق تو در ظلـمت تنهــایی خویش 
زنـگ، از ایـن دل دیـــوانــه زدوده ست منم

 

آنکه شـد لایـق تمجیــد و مبــاهــات، تـویی
وآنکه یک عمر به عشق تو سروده ست منم

 

آنکه از سـوز فراقت همه شـب تـا به سحــر
از بن "هر مژه صد چشمه گشوده ‌ست منم"

 

آنکه جــان داد کـه یک‌لحظــه ببـیـند رویت
گرچه جز طعــن رقیــبان نشـنوده ست منم

 

آنکه شد (ساقی) جـام می و میخـانه تویی
وآنکه دردی‌کـش نـاکــام تو بــوده ست منم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

 

(چشم جادو)

 

از آن روزی که وا کردی ز رویت ابـر گیسو را
شکستی نــرخ بــازار سـیه چشمان هنــدو را

 

به افسون نگاهت داد از کف دیـن و دل زاهد
بزن عینک که نـامحـرم نبیند چشم جــادو را

 

مزن پر ناگهان در آسمان چون کفتران غـافـل
که کرکس کِی؟ بپوشد چشم ، از آزار تیهو را

 

شود پنهـان به نزدت مـاه عالمتاب از خجلت
که روشن می‌کنـد بَــدر نگــاهـت تا فراسو را

 

اگر یک دم نگــاهــت! بر فـــراز آسمــان افتد
ز شوق دیدن روی تو ، حـوری می‌کشد هـورا

 

نگاهی کن به زیر پــای خود لختی تماشا کن
که بینی کشتگان خویش، با شمشیر ابـرو را

 

ز شـاهین نگـاهت نبض دل‌هــا در تپش افتد
مکن بـالا و پـایین این قــدَر ، خطّ تـــرازو را

 

شده بی بهره از جام نگاهت (ساقی) دلخون
بگردان لحظه ای بر سوی او آن جام مینو را

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

(شروع سخن)

 

به نام خداوندِ آیینه ها...
تجلّی‌گهِ عشق در سینه ها

 

به نام خدای زمین و سپهر
خداوند ماه و خداوند مِهر

 

به نام خداوند شعر و سخن
خدای علومِ خفی و علن

 

به احمد ، رسول خداوندگار
به مولا علی، شاه دلدُل سوار

 

به نام خداوند بی واهِمه
به کفوْ علی حضرت فاطمه

 

به نام خدای حسین و حسن
به نام امامان گلگون کفن

 

به سجاد و باقر ، مَهِ پنجمین
به صادق، ششم ماه روی زمین

 

به موسَی بن جعفر، اسیر جفا
به سلطان ارض خراسان، رضا

 

به نام جواد الائمّه ، تقی
به شمعِ هدایت ، علی النّقی

 

به آن عسکرِ حق که باشد حسن
به آن حسرت باغِ سرو و چمن

 

به آن منجی شیعیان جهان
به ختم الائمّه ، امام زمان

 

به نام علمدار کرب و بلا
به پورِ علی (ساقی) نینوا

 

شروع سخن شد به این نام‌ها
که شیرین کند شعرِ من کام‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1373

(حجـــاب)

 

عفت و عصمت بوَد در زیر قاب روسری
چادر زن چون صدف باشد برای گوهری

 

بی‌ حجابی ، کی بوَد آزادی و آزادگی ؟
بلکه این دامی‌ست بر پای زن بی روسری

 

غنچه تا پوشیده باشد در امان است از گزند
چون شکوفا می‌شود ، چیده شود با خنجری

 

خنجر گلچین بوَد چشمان هیزی که تو را
می‌درد چون از حجاب آیی برون در معبری

 

گرچه باشد مشکلات اما نمی‌باشد مباح
تا شود رد دختری از عفت خود سرسری

 

پاسداری از حجابت کن اگر که در عمل
رهروِ زهرای اطهر ، دختر پیغمبری

 

آفرین ای دخترانی که درین شهر شلوغ
رفت و آمد می‌کنید اما ، بدونِ دلبری

 

مرحبا ای دختران خوش سرشت و باوقار
ای زنان سرفراز و عصمتِ همچون پری

 

خواهرم! دانم اگر خواهی ز تیر عشوه‌ها
می‌توانی پرده‌ی زهد ریاکاران ، دری

 

بلکه می‌دانم توانی ، از میان بحر شوم
کشتی طوفان شهوت را به ساحل‌ها برى

 

ای برادر چشم خود درویش کن بر دختران
تا که ناموست شود دیده به چشم خواهری

 

مَرد هم یعنی وقار و چشم‌پوشی از گناه
ناجوانمردی اگر با چشم شیطان بنگری

 

غیرت زن، کی بوَد در ذات نازن‌های پست
شوکت زن را نگر ، در جلوه‌‌های مادری

 

مادری که خود بپای طفل می‌سوزد چو شمع
تا که فرزندش کند بر عالمی روشنگری

 

ای همه هستی من ، گردد فدای آن زنی...
کاین‌چنین در زندگانی می‌کند دانشوری

 

ای به قربان چنین بانو که بی‌هیچ انتظار
می‌کند با مهربانی ، مادری و همسری

 

این سخن گفتم که آگاهی دهم از نیک و بد
هم کنم پرواز ، در حال و هوای شاعری

 

پند (ساقی) را شنو با گوشِ جانت خواهرم!
کِی خزف، هم‌سنگ گردد در جهان با گوهری؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393