اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۴ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(ارباب ریا)

 

کاش می‌شد گرهِْ خلق خدا بگشایند
یا در عیش ، به روی فقرا بگشایند

 

کاش ارباب حقیقت ز سراپرده‌ی غیب
پرده از چهره‌ی ارباب ریا بگشایند

 

شاید آندم که گشودند نقاب از رخ خلق
پرده‌ای هم ز روی ما و شما بگشایند

 

دارم امّید، مبادا به تعرض گوییم :
که چرا پرده ز رخساره‌ی ما بگشایند؟

 

کاشکی هاتف غیبی بدهد مژده‌ی وصل
تا همه دیده بر آن ماه_لقا بگشایند

 

اگر آن یوسف گمگشته ز ره باز آید
چشم یعقوب‌وشان را به شِفا بگشایند

 

آن جماعت که ز تزویر و ریا بیزارند
گره از کار تمام ضعفا بگشایند

 

گرچه عمری‌ا‌ست که وابسته‌ی دنیا شده‌ایم
عاقبت بند تعلّق، ز قضا بگشایند

 

این جهان گذران را بگذاریم و رویم
تا که دروازه‌ی دنیای بقا بگشایند

 

یادم آمد ز شهیدان منا و عرفات ـ
که در آن فاجعه می‌شد که فضا بگشایند؟

 

اگر این وحدت امروزه به گفتار نبود
می‌شد آنگاه که درها ز قفا بگشایند

 

وای‌از آن لحظه که حجاج درآن دشت مخوف
سعی‌شان بود که درهای منا بگشایند

 

تا که شاید ز چنان معرکه جان در ببرند
کاش می‌شد ز منا تا به صفا بگشایند

 

نشد آنگونه و ای‌کاش! درین دار فنا
درب دوزخ به روی اهل جفا بگشایند

 

(ساقیا) گیج و خماریم و خراب افتادیم 
«بوَد آیا که در میکده ها بگشایند»

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394/10/26

(شکیبِ جان)

 

غزال چشم تو ای دوست چون کُشد ما را
چگــونـــه دل نبَــرد ، دلبـــران رعنـــا را ؟

 

به یک کـرشمـــه دلی را اسـیر خــود داری
منیژه ، لیلی و شیرین و ویس و عـَـذرا را

 

بــه چــاہ عشـق، کِشـی یـوسـف پیمــبر را
که زیــر پـــا نهـد از عــاشـقی ، زلیخـــا را

 

غبـار کـوی تو چون مـردہ ، زنـدہ می‌سازد
چه حاجت ا‌ست به عالم ، دم مسـیحا را ؟

 

به جمکــران حضورت ، نهــاده‌‌ام چون دل
کجــا نیــاز ، بـه دیــر اسـت یـا کلیـسا را ؟

 

به کشـف یــار نـدارد نظــر بـه وادی طــور
اگر که جلــوہ نمـایی به نظــرہ، مــوسـا را

 

رسد به پــای تو گر دسـت انتظـــار امشب
دهـَـم به شـوق وصـالت! تـن و سر و پـا را

 

به تشـت عشق، بـِبــُـرّنــد اگر سرم هــرگـز
غمــم مبـــاد و کنــم اقـتـــدایْ ، یحیـــا را

 

شرار فتــنه ی ســودابه را به جـان بخــرم
سـیـاوشــانه بسـوزنــد اگـــر مـــرا ـ یـــارا

 

به رهن مِی ، دهم این خرقه ی ریـا امشب
که هیــچ خـــردہ نگیرند شیــخ صنعـــا را

 

بلنـــد پــایــه ‌تـر از وهمــی و خیــال‌سـتی
کـه بـــالِ اوج، بگیـری ز عقـــل و عنقـــا را

 

معــادلات جهــان ، سخـت می‌شود هـر دم
بیـا و یک‌شبه خود حـــل کن این معمـــا را

 

بیـا و بر دل شــوریـده ام ، نگـــاهــی کــن!
کـه وقـت، تنــگ و نشاید طــلوعِ فـــردا را

 

اگــر بــه مــاہِ جمــالـت! نگـــاه مــن افتـــد
ز شـعـشـعــات نگــاهــت شــوم جهـــان آرا

 

به انتظــار نشـیـنم چو جمـعـــه ‌هــای دگـر
خــدا کنــد کــه بیــایی بــه رســم دیـــدارا

 

مپـوش مــاہِ جمــالـت بـه طــرّه ی گیسوی
بـــزن کنـــار ، کنـــون پــردہ ‌ی چـلـیـــپـا را

 

"دلــم قــرار نمی‌گیــرد از فغـــان ، بـی‌تــو"
شکیـب ِ جــان! نظــری، جــانِ نـاشکیــبا را

 

به حجــله‌گــاہ وصـالـت نشسته‌‌ام یک عمر
بـــزن بــه چـنــگ تـــرنـُـم ، نُـتِ نکیــسا را

 

زمانه تلخـی هجـرت! از آن به کامم ریخت
که عـرضـه مختصر افتـادہ این تقــاضــا را

 

کنون‌که هست تقـاضـای جــلوه‌گـاه جمــال
تـو هم به گـــوش کـرامــت ، شــنو تمنــا را

 

"نفس شمــار به پیچــاک" انتظــار تــوایــم
بیـا که جــان بـه لـب آمـد قلــوب شــیدا را

 

مجــالِ از تـو نـوشـتن اگرچه بســیار است
ولی بس اسـت همین واژہ ‌هــای گــویــا را

 

قلنـــدرانـه سـرودم گــر این غـــزل امشـب
تو هـم به رسـم سلیمــان، نظــر نمــا مــا را

 

قصـیده‌وار اگر این غــزل به شعر نشـسـت
به وصـف تو طلبـــد ، بلکــه مثــنوی هــا را

 

بـه کــوی میکــدہ، آوارہ‌ایــم و سـرگــردان
بــریــز (ساقی) میخــانـه! جــام میــنا را...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(صانع ازلی)

 

طلوع چهرہ ی خورشید از نگاہِ خداست
که هر کران جهان با حضور او زیباست

 

اگر چه هست بدون مکان و ناپیدا
به چشم دل چو ببینی به هر مکان پیداست

 

به چشم عاطفه دیدم عیان ، عنایت او
به وقت معجزه‌ها تا همیشه بی همتاست

 

خوشا به حال کسی که به چشم جان دیدش
بدا به حال کسی که ندید و نابیناست

 

الا که دم زنی از غیر او به اوج غرور
به خویش بنگر و دریاب! بی خدا تنهاست

 

اگر چه هست خدا بی نیازِ باور ما
بوَد رحیم و ز رحمانیت همیشه رضاست

 

تمام خلقت هستی بوَد ز حکمت او...
که بازگشت همه عاقبت بر آن درگاست

 

نماند و نیست کسی تا ابد درین دنیا
که ذات اقدس او زندہ است و نامیراست

 

کدام صنع جهان را از او نمی دانی؟
که صانع ازلی بودہ اَست و پابرجاست

 

کدام فعل؟ که بی فاعل است ای غافل!
کدام صدر که بی صادر است و بی صدرا ست؟

 

معادلات جهان سر به سر ز حکمت اوست
وگرنه هر چه جز او هست پوچ و بی معناست

 

مکاشفات بشر نیست کامل مطلق
چنانکه راز جهان ، با هزارها امّاست

 

ز عقل عاجز ما درک حق محالات است
که پشّه را طَیَران، کِی به منزل عنقاست؟

 

بخوان تو اَشهَدُ اَنْ لٰا اِلٰه و بگذر از آن
که ظرفِ عقل، کجا همتراز با دریاست؟

 

بکوش! در رہِ عشق و مپیچ در رہِ هیچ
که ذکر و مقصد مجنون به لب فقط لیلاست

 

ببال بر حق و بر غیر او مبال که هیچ
به قدر تو نفزاید که هرچه هست تباست

 

اگر ز عمر سپنجی نگشته‌ای آگه؟
مبند دل به زمانه که عمر ما کوتاست

 

وگر که دانی و بی‌راهه می‌روی، زنهار !
که کورہ راہ تو بن بست و آہ و واویلاست

 

به هوش باش و غنیمت شمار، این امروز
که لحظه‌های تغافل ، پیامد فرداست

 

بیا به میکده ی عشق و رستگاری جوی
بگیر ، از کف (ساقی) مِیی که روح افزاست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دزد)

 

‌‌‌روزگــاری گشـته امــروزہ که در هر کـــار ، دزد
گشــته از دزدی بیـت المـــال، صــاحبــکار دزد

 

‌در میـان کـوچـه و پس‌کـوچـه بینی در عیــان
از سـرِ کــوچــه گــرفتــه تــا سـرِ بــــازار ، دزد

 

‌در گــذشــته دزدهـــا بـودنـد پنهـــان از نگـــاہ
این‌ زمان بینی به چشم خویش در انظــار دزد

 

‌ظــالــم و مظــلوم دزد و قـاتــل و مقتـول دزد
دادگـــاہ و قـــاضــی و محکــومِ پـــای دار دزد

 

‌مـوش دزد و گربه دزد و میش دزد و گرگ دزد
هم شغــال و روبَــه و هم لاشــه‌ی مـُــردار دزد

 

‌پیــر دزد و میــر دزد و دلخـوش و دلگیــر دزد
غصـه‌دار و سرخــوش و پیــر خــِردکــردار دزد

 

‌وایِ من! هر کس که می‌بینم درین عصر فریب
از فقیــه و شـیخ شهــر و صاحبِ دســتار دزد

 

‌وزن و مقــــدار درســتی ، ذرّہ و مثقـــال شــد
در عوض هر گوشـه‌ی کشور بــوَد خـــروار دزد

 

‌پـول نفـت و گـاز و بـرق و عمـر ملّت شد تبـاہ
کس نمی‌گــوید چـــرا ؟ زیــرا بــود قهـّــار دزد

 

بـا نسیمی می‌شود ویــران ، بنــای سـسـت پی
نیست تقصیری بنــا را چون بـوَد معمـــار ، دزد

 

‌گرچه کاسب را حبـیـب الله گـوینــد ، از قضــا
چون همــه دزدنــد او هم گشـته از اجبــار دزد

 

قوت و مایحتاج در بـازار ، نـایـاب است چون
کرده اکنون احتــکار از خبـث ، در انبــار ، دزد

 

بـرکت و عـزت برفت از این وطـن از بعـدِ شاه
چون نبود او چون قماش دزدِ بی مقــدار ، دزد

 

نیست دیگــر کیفیـت در میــوه‌ی بـــاغ وطــن
بـاغبــان و بــاغ و بسـتان و همه اشجــار ، دزد

 

آدمیــت ، رخــت بـســته از میــــان مسـلمیـــن
وادریغــــا ، وادریغــــا کــه بـــوَد بســـیار ، دزد

 

جملگی بـا هم بــرادر یا که خــواهــر یا رفیــق
هم بــرادر دزد و خـواهـر دزد و هم دلــدار دزد

 

‌از محصّـــل تـــا معــــلّم ، دزد در وادی عـــــلم
اهـل دانـش دزد و جـاهــل دزد و دانشـیار دزد

 

‌در میان شـاعــران هم هست جمـعی نـوسخـن
فـاقــد از عـلمِ بیـــان ، در معـنی و گفتــار دزد

 

‌سیــنما و سیــنماگـــــر ، دزد امــــا بیـش از آن
هم خبــرسـازان و هم گــوینــده‌ی اخبـــار دزد

 

‌ورزش کشـور خصــوصـاً فـوتبــال و عِــدّه‌اش
بـا تمــام تیـــم‌‌هــا ، در عـــرصــه‌ی پیکـــار دزد

 

‌دزد هــم دنبــالِ دزدِ اختـــلاس و دزدهـــاست
پاسـبان در خــوابِ خوش امّـا بـوَد بیــدار دزد

 

‌زآنکه دخــل و خــرج امـروزہ نــدارد انطبـــاق
هـر مسلمــان ‌زاده‌ای حتـی شـدہ نــاچـــار دزد

 

"تَـقِ" تقـوا "وا" شده پس گول ظاهر را مخور
چشم دل وا کن که بینی عـابـد و دینـدار، دزد

 

اهــل تقـــوا ، کـی؟ مـــدارا می‌کنــد با دزدهــا
هست بی‌شک هرکه شد با دزد، سازشکار ، دزد

 

‌ای که خـود سردسـته‌ی دزدان خــلق عــالمـی!
هـی مکـن در گـوش ملّـت هست استعـمار دزد

 

‌شـایـد استعــــمار ، نــام مستــعار دزدهـــاست
نیـک دانســتم کــه جــز دزدی بُــوَد مکـّــار دزد

 

‌نـه فقـط دزدی در این افـــراد میگــردد تمـــام
بلکــه بــاشـد بـا تــأسـف دولــت و دربـــار دزد

 

قصــه‌ی چــل دزد بغــداد این زمان افسانه شد
چون در ایران کرده خودرا ثبت و بی‌تکرار دزد

 

نیست قـانونی و مَـردی پـاکـدست و پـاک رای
تــا بگیــرد دزد و بـر دزدی کنــد ، اقـــرار ، دزد

 

الغـــرض : دزدی نـــدارد انتهـــا در ایــن وطـن
چونکه صرفـاً می‌دهد بر دزدهــا اخطــار ، دزد

 

هست این اخطــار از مکـر و ریــای اهـل زهــد
ورنــه خـود هستـند در کــردار و در پنـدار دزد

 

واعظـا بس کـن نـدارد قـول و فعـلت انطبــاق
مُشک اگر از خود نــدارد بــو بـوَد عطــار ، دزد

 

‌حــرف‌ها دارم به دل، امّا ز بیــم حبس و حــد
می‌کنـم آهسـته عنـوان چون بُـوَد دیـــوار دزد

 

‌ای مــراد و پیشوای مــا بـــرس بــر داد خـــلق
تــا نگشــته ملــت درمــــانــــده‌ی بیکـــــار دزد

 

‌شک نـدارم (ساقیا) حــلاج وار از حــرف حـق
می‌کنــد روزی سرت را عــاقبـت بـــر دار ، دزد‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)‌

 

(نوبهار آرزو)

 

پیر هجر یارم و عمر جوان گم کرده ام
طایر بشکسته بالم، آشیان گم کرده ام

 

گشته‌ام حیرانِ آن ماهی که گشته در محاق
بر زمین میگردم اما آسمان گم کرده ام

 

بس‌که گردیدم به هر شهر و دیاری عاقبت
کشور و شهر و محل و خانمان گم کرده ام

 

شد خزان نخل امیدم در بیابان طلب
نوبهار آرزو را در خزان گم کرده ام

 

شد کمان از بار سنگین فراقش قامتم
تا به باغ عشق، آن سروِ روان گم کرده ام

 

نه فقط گم کرده ام او را درین گمکرده راه
بلکه راه زندگی را ناگهان گم کرده ام

 

گم شدم در خویش تا جویم نشان اما دریغ
هم نگار و هم خودم را توامان گم کرده ام

 

ناامیدی گشت غالب بر من شوریده حال
شور عشق و طاقت و تاب و توان گم کرده ام

 

دل بریدم از دل و از دلبر و دلدادگی
شهرت و نام و نشان جاودان گم کرده ام

 

گر چه گردیدم تمام عمر را با بیدلی
پایداری را به وقت امتحان گم کرده ام

 

عمر، چون آب روان جاری و من غافل از آن
نوبت پیری شد و بخت جوان گم کرده ام

 

در خرابات جهان از بس خراب افتاده ام
(ساقی) و میخانه و رطل گران گم کرده ام

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(خیال یار)

 

دلم از بس به سر دارد خیال یار را امشب
ز کف دادم عنانِ این دلِ هشیار را امشب

 

اگرچه خواب از چشمم ربود و کرد حیرانم
نخواهم لحظه‌ای حیرانی آن یار را امشب

 

به یاد ماهِ رویش، داده‌ام صبر و قرار از دل
چو مجنونی که داده رامش رفتار را امشب

 

ز بس غم میخورد مرغ دلم از شوق دیدارش
گرفتم خصلت مرغان بوتیمار را امشب

 

اگرچه نقش رویش ، نقش‌بند سینهٔ ما شد
ولی سر می‌کشد دل، خانهٔ دلدار را امشب

 

من آن شیرم که خود افتاده‌ام در دام آهویی
چه آهویی که برده از سرم پیکار را امشب

 

بپایِ دل بوصلش چون سمندی سرکش و حیران
بپیمایم ره ِ هموار و ناهموار را امشب

 

چو سیمایت میسّر نیست بر هر دیده‌ای امّا
مرا یک‌دم ، میسّر کن مَهِ رخسار را امشب

 

بنای خانه ی دل شد خراب و گشت ویرانه
بر آبادانی‌اش یارب رسان آن یار را امشب

 

خزان عمر در راه است و فصلِ برگ‌ریزانم
بهاری گردم ار بینم ، گلِ بی‌خار را امشب

 

الا (ساقی) ز مخموری چنان سر در گریبانم
که گم کردم خم و خمخانه و خَمّار را امشب

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1388

(بی ‌وفا)

 

ای‌ که اندیشه ‌ات مرا به سر است
چه بگویم؟ که دوره‌ ای دگر است

 

گر چه بر من نظر نمی‌داری...
یادت اما همیشه در نظر است

 

بار سنگین بی وفایی ها...
مثل کوهی بُود که بر کمر است

 

راستی ؛ این درخت مهر شما...
از چه بابت بُود که بی ‌ثمر است؟

 

همه ی قلب من ، از آن تو باد
گرچه ناقابل است و مختصر است

 

گر نداری قبول ، مهر ِ مرا...
شاهد من همین دو چشم تر است

 

زندگانی ، بدون مهر و وفا...
زندگی نیست مرگ مستمر است

 

اندک اندک ، اجل رسد از راه
آری آری که مرگ، بی‌خبر است

 

بعد مرگم چه سود آه و فغان ؟
که تنم زیر خاک، مستتر است

 

تا که هستم ، بیا به بالینم
که نگاه امید من به در است

 

شد زبان همه شکسته دلان...
شعر (ساقی) که خود شکسته‌ پر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دولت ناپایدار)

 

دست بردار از سرِ ما ، دولت ناپایدار
له شد اکنون ملت از بار گرانی و فشار
چونکه میدانیم عمدا گشته ای ناسازگار
نیست ما را از تو و از دولت تو انتظار

‌دست تو رو شد برای ملت این سرزمین

‌تا به کی خواهی شعار پوچ بر ملت دهی
تا به کی این مردم آزاده را ذلت دهی
وعده ی جالیز بر ملت تو بی علت دهی
کاشکی تغییر بر اندیشه ی دولت دهی

‌سست گردیده ستون استوار مُلک دین

‌از گرانی جان مردان وطن بر لب رسید
گشت پامال خیانت پیشگان خون شهید
چشم کور اغنیا ، بیچاره مردم را ندید
پس کجا رفت ادعای دولت قفل و کلید؟

‌دزدِ لاکردار در هر گوشه‌ای کرده کمین

‌خوی اشرافی‌گری پیدا‌ست در کردارتان
از مسلمانی ندارد هیچ این دولت نشان
هرکه حق گوید زنیدش قفل محکم بر دهان
تا مبادا دولت تدبیر ، گردد در زیان ـ

‌می‌زنیدش مهر تکفیر و خیانت بر جبین

‌آبروی ملت ایران ، همه بر باد رفت
ناله ها شد جمع تا اوج فلک فریاد رفت
مرگ، شیرین گشت و تیشه بر سر فرهاد رفت
شد رها از بندِ خسرو ، سرخوش و آزاد رفت

‌گوییا رفت از جهنم سوی فردوس برین

‌مرگ ، امروزه گوارا تر بوَد از زندگی
زندگانی نیست غیر از مرگ در شرمندگی
ابر نخوت را نباشد رحمت بارندگی
نیست دستان طمع را رأفت و بخشندگی

‌هر که می‌بینی شده امروزه با غم همنشین

‌(ساقیا) باید به وحدت کرد دشمن را برون
تا مبادا بر سر از غفلت ، فرو ریزد ستون
یاد آن آلاله های عاشق دشت جنون ـ
چشمهٔ خورشید هم گردیده از غم تشت خون

‌پس بپاخیز ای ابرمرد غیور و راستین!

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(پگاه بیداری)

 

وای ازیــن روزهــــای تکــــراری
زنــدگـــانــی تـلـــخ و اجبــــاری

 

هـرکسی سر بـه کـــام خود دارد
دوســتی‌هـــا شــده هـــم_آزاری

 

عده‌ای سرخوش از هزاران شغل
عــده‌ای دل‌غـمیـــن ز بیکـــــاری

 

دزد گــردیــده پــاســبان وطـــن
چه توان گفت ازین همه خـواری

 

دیــن شـده پــایگـــاه استـــبداد
دیـن‌مـداری شـده‌است طــــراری

 

میخورم غـــم ازین همـه بیــداد
گـرچـه دور است دور بـی‌عـــاری

 

همــه خــوابنـــد در شـب غفلـت
کــــاش آیـــد پگـــــاه بـیــــداری

 

(ساقیا) ســاغـــری بـــده مـــا را
زآن مـیِ خــوشگـــوار هشــیاری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَةَ المَعصومَه)

(بحر ‌رحمت)

‌کسی که بر همگان می‌دهد امیــد اینجاست
کسی که شام سـیه را کند سپــید اینجاست

‌مـــزار (حضرت معصومه) است این درگــاه
شفیـع و شـافی مـرضـاى ناامیــد اینجاست

‌مــریــد هــر کــه شــوى ، بـی‌بهـــا بـوَد زیـرا
که هم مـراد در اینجا و هم مـرید اینجاست

‌نـــواى نـــالــه اگـــر ســر کنــی ز راهِ بعیــــد
کسی که نـاى تو را می‌توان شنید اینجاست

‌مشـو ز رحمـت حــق ، نـاامیــــد در عـــالــم
که بحــر مرحمت و گـوهــر امیــد اینجاست

‌غمیــن مبـــاش! اگـــر قفـــل بســته‌‌ای داری
"فــزون‌تـر از عدد قفــل‌ها کلیــد اینجاست"*

‌بگیـــر دامــن او را ، کــه هـــرچــه را طــلبی
چه از ســیاه گرفته چه از سپــید اینجاست

‌شکــوفــه‌‌هاى اجـابـت، چو غنچه‌‌هاى بهــار
که از نسـیم دعــا می‌توان دمیــد اینجاست

‌به شعــر (ساقی) شوریده‌ دل درنگــی کــن!
کسی که می‌دهدت مستی مـدیـد اینجاست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
* "
مرحوم هادی رنجی"