اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۵۲ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(رسم زمانه)

هرگز گمان مکن که درختت تناور است

از آبروی ماست که بر شاخه‌ات بر است

ما را نیاز نیست به تقدیر ناخلف...

رسم زمانه است که نامرد پرور است

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(قامت دلجو)

 

عطر گندم‌زارها از نفحهٔ خوشبوی توست
پیچ نیلوفر ، نماد طره ی گیسوی توست

 

آسمان با آن بزرگی رنگ بازد پیش تو
آبی هفت آسمان از آبی مینوی توست

 

عارفی گفتا که در مسجد به هنگام نماز
قبلهٔ محراب، مایل بر خم ابروی توست

 

چون زلیخا می‌کند افسون ، نگاه مست تو
یوسف کنعان، اسیر نرگس جادوی توست

 

جعد گیسویت ز غنچه برده دل در بوستان
چشم نرگس، مات آن زلفین تو در توی توست

 

لعل لب ‌هایت گرفته باج ، از رنگ شراب
سرخی آلاله ها از سرخی گلروی توست

 

سرو اگر سر می‌کشد هر دم به سوی آسمان
طالب روی تو و آن قامت دلجوی توست

 

ترک چین با آن همه رعنایی و افسونگری
محو زیبایی روی و دیده ی هندوی توست

 

لیلی و شیرین و عذرا و زلیخا هر یکی...
در سپاه گیسوی تو کمتر از یک موی توست

 

گردش چشمان تو چون گردش جام شراب
(ساقی) میخانه، دستان تو و بازوی توست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

(زبان‌حال جاماندگان قافلهٔ اربعین)

 

اربعیـــن آمــد و مــا لایــق راهـت نشــدیـم
در شب عشق ، خبـــردار پگـاهـت نشــدیـم
گرچه امسال هم از خیل سپاهـت نشــدیـم
لایـق دیـدن آن حشمت و جـاهـت نشــدیـم

 

نــام مــا ثبـت ، مبـــادا نکنـی در طــومـــار
بلکــه مــا را ز کــرم ، زائــر کـویـت بشمــار

 

داد با عشـق تو مــادر به دهــان ما را شــیر
عشق تـو کــرد ز کـــردار تو دل را تسخیـــر
راه عــرفــان تـو پـوییــم به لطف تقــدیـــر
گرچـه هسـتـیم گنهکـــار و سـراپـا تقصیــر

 

نظـری کن که جــدا از تو و راهـت نشویـم
غیر راهی که به تو می‌رسد اصـلاً نـرویـم

 

راهِ تـو ، راه خــــداونــد مُکـــرّم بــوده‌ست
راهِ تـو هر کـه رَوَد راه خـــدا پیمـــوده‌ست
هرکه این راه رَوَد در دو جهان آســوده‌ست
غیـر ازین راه رَوَد هر که رهی بیهــوده‌ست

 

مگــذاری کــه رَوَد راه دگـــر ، رهـــرو ِ تـان
گرچه جـز راه تو رفتـن به حقیقـت نتــوان

 

کــربــلا مرکز عشق است و همــه پـرگـاریم
شکـر لِله کــه ز عشقـی ابـــدی سـرشــاریـم
عــالمـی خفتـــه اگــرچـه همگــی بیــداریـم

چون به دل، حـبّ حسین بن علـی را داریـم

 

عشق مـا عشق حقیقی‌ست مجازیش مدان
عاشق آن‌است که در عشق دهد حتی جـان

 

جـان نـاقـابـل مـا ، لایــق درگــاه تـو نیست
آنکه بشناخت تو را بی‌خبر از راه تو نیست
مدّعی طعنـه به ما گر زند ، آگــاه تو نیست
اُف بر آن قـافله‌ای باد که همــراه تو نیست

 

مـا همــه عـاشـق و دیـوانـه‌ی درگاه تـوایـم
تا نفس هست همه پیــرو و همــراه تـوایـم

 

کمتـریــن شـاعـــر درگـــاه تــو هســتم آقــا
عشق تـو کرده به وصف تو زبــان را گـویــا
هرچـه عشق است به غیــر تو بوَد بـی‌معنـا
عشق آن‌اسـت که در آن برسی تــا به خــدا

 

(ساقی) دل‌شده را هـم ، بطلب بــار دگــر
تـا نبسته‌سـت ازیـن دار فنــــا ، بــار سفــر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

(دست پاییز)

 

کـــوفیــان بــارهــا ســتم کردند
بــر دل شــیعیـــان ، اَلـــم کردند

 

نـزد ظــالم ز سست عهــدی شان
خویش را همچو دال خــم کردند

 

چون عــرب‌های جـاهلـی از جهل
دشمنـی‌ جمـــله بـا عجـــم کردند

 

با علـی، فاطمــه، حسـین و حسن
بـیــوفــــایـــی دم بــــه دم کردند

 

مــرتضـیٰ را بـه مسجــد کـــوفــه
غرقه در خـون به تیـغ غــم کردند

 

وقت سجــده به تیــغ کیـنه جــدا
فـــرق آن شـــاه ِ محتــــرم کردند

 

ســر بــریــدنــد ، از حسـینِ علــی
پــرچــــم ظـــلم را ، علَــــم کردند

 

ســیــنه‌ی شـیعیــــــان عـــالــم را
مـــرکـــز مـــاتـــم و اَلـــــم کردند

 

‌خـوشـنویسان برای مشـق فِـــراق
دســت پــاییـــز را ، قلــــم کردند

 

‌بعــد بـا کِلـکِ سر بــریـده ی شـان
مشـــقِ اشعــــار محتـشــم کردند‌

 

تـا کـه تـــاریــخِ ظــلم و تقـــوا را
بـر جهــان بـا قلـــم ، رقــم کردند

 

آل سفـیــان و کــوفیـــان را نیـــز
بــــا درایــــات ، مـتـهــــــم کردند

 

گرچه این قــوم نـــابکـــارِ وقیــح
خــویش را راهـــی عــــدم کردند

 

شــاهـــدان غیـــور کــرب و بـــلا
جــان فــــدا در بــرٍ ســـتم کردند

 

شـیعیـــان خــاک پـاکشان را نیــز
از سـرِ عشــقـشـان، حــــرم کردند

 

حــرمی را که قبــله‌ی عشق است
رشک فــردوس و هـــم ارم کردند

 

ایـن بــوَد سـرنـوشـت مــــردانــی
کــه بــه راه خـــدا ، کــــرم کردند

 

کرد (ساقی) بیــان به طبـع کلیـل
خود بخوان قصه را وُ کن تحلیـل

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1394

 

(اَلسّلامُ علَیکَ یا اَباعبداللهِ الحُسَین)

(خیمه‌ ی مهتاب)

 

وقتی همــه ـ آلالــه هــا را ، سـر بریدند
وقتی که مــردان خــدا در خـون تپیدند

 

آوای قـــرآن ـ بر فـــراز نیـــزه ـ گـل کرد
هرچند گل را نــاجــوانمـــردانــه چیدند

 

ظلمـت اگرچه زوزه میزد چون شغــالان
خورشید را بر خیــمه ی مهتـــاب دیدند

 

آزادگـــان وقتی قفس‌هــا را شکـسـتـند
تــا بیکـــران آسمـــان‌‌هــا ، پــر کشـیدند

 

مرغان عـاشق بـــال و پــر را بـــاز کردند
تــا آسمـــان عشـق ، سـوی حـــق پریدند

 

دل‌بسـتگان زنــدگــی وامـــانـــده در راه
دلدادگــان حـــق به ســرمنـــزل رسیدند

 

عِطر شهـــادت در میان دشـت ، پیچیــد
وقتی شقـــایـق‌ها به صحــرا می‌دمیدند

 

آنــان کـه در بنــــد حقــارت مانده بودند
خـود را به اعمـــاق دنـــائـت می‌کشیدند

 

چشمان‌شان چون مـاتِ بــرق سکه‌ها شد
کــور از هــوس، زیبـــایی حـق را ندیدند

 

مــردانگـــی را با طـــلا ، تعـویض کردند 
نــامــردمــی هــا را بـرای خــود خریدند

 

در زیــر بــار بــردگـی و شـرم و عِصـیان
در‌مـانـدگان خوف و خفّـت ‌قــد خمیدند

 

بر خـارطبعــان مـانـد شـرم و روسـیاهی
آلالــه‌هــا ـ بـــا سـربـلنـــدی ، روسپـیدند

 

تـا مست گـردنـد از مـی (ساقی) کــوثــر 
بـا عشـق، جـــام "ارجعی" را سرکشیدند

 

کــردنــد بیـــدار آن به غفلت خفتگـان را
آسـوده دل ـ تـــا روز محشـر ، آرمیـــدند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

 

(نور دوچشم حیدر)

 

سهمگین است عزایت بخداوند وَدود
بر قیام تو و بر لشکر و آل تو درود

 

نه فقط شیعه عزادار تو گردیده کنون
که عزادار تو هستند مسیحی و جهود

 

پسر فاطمه! ـ ای نور دو چشم حیدر
که شدی کشتهٔ تیغ ستم و تیر و عمود

 

گریه میکرد بر احوال غمت ، پیغمبر
زآن دمی که شدی از دامن مادر مولود

 

ریخت چون خون تو در راه خداوند کریم
خونبهای تو بوَد حضرت حیّ معبود

 

دشمنت کشت اگر ، کی رهد از دست قدر
که کند گریه بر احوال بدش آل ثمود

 

سربلند آمده ای از سفر کرب و بلا
دشمنت گشت به میدان دیانت مردود

 

آنکه دل باخت به شیطان، نبَرد ره به کمال
بنده ی خالص حق است همیشه محمود

 

پدرت هست علی ، اختر تابان ولا
مادرت فاطمه آن زهره ی برج مسعود

 

سومین اختر تابان ولایی که ز عشق
تا خداوند نمودی به سماوات صعود

 

به مقامت نرسد پای کسی ، تا به ابد
گرچه باشند همه زاهد و از اهل شهود

 

از سخاوت چو گذشتی ز خود و اهلِ عیال
گوی سبقت ، کرمت از همه عالم بربود

 

حاتم طایی و امثال وی از عجز و نیاز 
سائل کوی تو هستند ؛ تویی! مظهر جود

 

سخن لاف نباشد به خداوند ، قسم
که خدا نیز تو را از سر تکریم ستود

 

گفت لولاک و تو بودی هدف از خلقت او
که کمال بشریت ، ز تو باشد مشهود

 

فهم من نیست تو را گرچه همین می‌دانم
که به عشق تو شده خلق، همه بود و نبود

 

تو به صحرای کویری که بجز خار نداشت
گل نمودی و شدی جاری پیوسته چو رود

 

کعبه گر قبله ی عالم بوَد از سوی خدا
عالمی را ست سزاوار به کوی تو سجود

 

آنکه غافل بوَد از معرفت و مرتبت‌ات
هست از حلقه ی ادراک و ارادت مطرود

 

گریه خیز است اگر مرگ تو ای فانی حق
آسمان از غم جانسوز تو گردیده کبود

 

اربعین آمد و ما زائر کویت نشدیم
چونکه امسال شده راه زیارت مسدود

 

(بُعد منزل نبوَد در سفر روحانی)
تا نفس هست بوَد رشته ی پیمان معهود

 

(ساقی) غمزده گر در غم تو نوحه گر است
با دلی لجّه ی خون ، مرثیه ات را بسرود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(آغل جهل)

 

جهان ، در رهگذار باد باشد
درین ویرانه کِی دل شاد باشد؟

 

عروس بخت چون ناسازگار است
مصیبت، حجله ی داماد باشد

 

برفته از میان رسم مروّت
زمانه عرصه ی بیداد باشد

 

گرانی و گرفتاری و ماتم
نهال جنگل غمباد باشد

 

به هرجا بنگری ویران نشینی
تظلم خواه... در فریاد باشد

 

سمند بخت‌مان افتاده در چاه
که گویی کور مادرزاد باشد

 

چو شادی رخت بسته از زمانه
مذلت ، حاکم ایجاد باشد

 

نبینی در وطن بر کرسی عدل
جوانمردی که فحل و راد باشد

 

نه معشوقی بوَد مانند شیرین
نه عاشق پیشه‌ای فرهاد باشد

 

نه آبی که غبار از چهره شوید
نه دستی که پی امداد باشد

 

نه قولی که به پیمانی نشیند
نه جایی که در آن میعاد باشد

 

نه ماهی که دهد گرمی به دل‌ها
اگر چه تیر ، یا مرداد باشد

 

تمام فصل‌ها گشته زمستان
خزان از نیمه ی خرداد باشد

 

شده باغ وطن خالی از اشجار
که پژمان صورت شمشاد باشد

 

ندانستیم قدر گل به گلشن
ندامت با تعب همزاد باشد

 

نصیب ما شده قعر جهنم
چو جنت در کف شداد باشد

 

نمانده مهر و الفت بین مردم 
تفرق ، حیلت شیاد باشد

 

هراس گرگ طبعان زمانه
وفاق و وحدت آحاد باشد

 

چو غافل گشته‌ایم از عقل و برهان
خرافه در همه ابعاد باشد

 

شده دین ملعبه بر دست ناکس
که سنگین دل تر از جلاد باشد

 

چو حق را میل خود تقریر کردند
گروهی در ره اِلحاد باشد

 

بهشت عدن اگر هشت درب دارد
جهنم در جهان هشتاد باشد

 

ندارد فرق بر ما دوغ و دوشاب
جهالت بس که بی تعداد باشد

 

نداند قدر دانش کس درین مُلک
اگر چه بمب استعداد باشد

 

ز بی علمی به مدرک خو گرفتیم
که مَدرس فاقد استاد باشد

 

دریغا کز غم سرخوردگی ‌ها
جوان این وطن معتاد باشد

 

نمی‌بینی انرژی در جوانی
اگر چه منبع فاراد باشد

 

چو آزادی نمی‌باشد درین مُلک
دهد جان گر کسی نقاد باشد

 

پدر چون نیست قادر بر معیشت
خجالت ، سفره ی اولاد باشد

 

نگاهی که بجز غم را ندیده‌ست
چگونه سرخوش از میلاد باشد

 

کجا فرموده حق انسان عاقل
فقط بر مرگ ، فکر زاد باشد

 

کسی که مُرد در عین جهالت
چه جای رنج و جیغ و داد باشد

 

به وقت مرگ بر این گونه مردم
چه بهتر ، از مبارکباد باشد؟

 

بباید کرد از خاطر فراموش
اگر حتی همه اجداد باشد

 

خدایی که شده بر خلق ترسیم
معاذالله دلش پولاد باشد

 

اگر این است قصد خالق از خلق
اساس خلقتش ایراد باشد

 

که انسانی به جرم حُبّ دنیا
سزایش کوره ی حداد باشد

 

چرا غافل از اسرار خداییم
که ایزد جامع الاضداد باشد

 

بزن بیرون ازین زهد ریایی
حقیقت ، مَسلک اوتاد باشد

 

دوای درد در دست طبیب است
ولی جاهل پی اوراد باشد

 

گرفتاریم تا در آغل جهل
سزای ما همان صیاد باشد

 

خداوندا شود روزی که میهن
ز بند دشمنان ، آزاد باشد؟!

 

مخور غم (ساقیا) آید زمانی
که ویران کاخ استبداد باشد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

✅ به اقتباس غزلی از بزرگ بانوی شعر معاصر بانو پروین اعتصامی

 

 (جهان گذران)

 

دلم آهنگ پر از سوز و نوایی دارد
کز کمند غم جان شوق رهایی دارد

 

غم فزا هست جهان با همه پهناوری ‌اش
خرّم آن دل که از آن، راہ به جایی دارد

 

ساحت عیش ، به ابعاد و مساحت نبوَد
گوشه‌ای امن عجب لطف و صفایی دارد

 

تکیه بر همّت خود را ، به دو عالم ندهم
نیست محتاج، هرآنکس که عصایی دارد

 

در جوانی به سراپردہ ی مقصود رسد
"آنکه چون پیر خرد ، راهنمایی دارد"

 

میخورد چوب مکافات عمل را ، آخر
آنکه پیوسته درین دهر خطایی دارد

 

ای ستمکار زمان! غَرّہ بر این چرخ مشو
که تو را عاقبت این چرخ ، جزایی دارد

 

شاہ بسیار به خود دیدہ به ادوار، جهان
که پس از دولتِ خود ، دورِ گدایی دارد

 

فصل شادی گذران است درین دار فنا
کآخرالامر ، غم و حزن و عزایی دارد

 

قامت ، آلودہ به تقوای ریایی منِمای
زاهد آن نیست که پشمینه ردایی دارد

 

بی‌صدا گرچه زند دزد ، به اموال کسان
در دل شب چو شود صبح صدایی دارد

 

بگذرد خوب و بدِ ما به جهان گذران
گرچه هر غصّه و غم نیز دوایی دارد

 

چرخ این دهر اگر چه به مراد تو نگشت
مخور افسوس که هر بندہ ، خدایی دارد

 

منّت از مُنعم نوکیسه مکِش در همه عمر
ای بسا مفلس محضی ، که سخایی دارد

 

(ساقیا) ساغری از عشق ، مرا مهمان کن
بگذر از پند ، که هر موعظه جایی دارد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(پریشانی)

 

عمــــری‌سـت اســـیر دل زنـــدانی خویشم
فــــارغ ز هـــــوا و ز هـــوســرانی خویشم

 

از هـرچـه زلیخــاست ، بـــرى گشـته‌ام امـا
محکـــوم‌تــریــن یوسـف زنـــدانی خویشم

 

طــالـب بـه رمــوز عقـــلایـم ولی افسوس!
ســر در گــم اســـرار ، ز نـــــادانی خویشم

 

بیــــزار ز تـــزویـــر و ریــــاکــــاری‌ام امـــا
خشـنود ز کــــردار و مسلمــــانــی خویشم

 

بـر اهـــل جهــان تکیــه نکـردم به همه عمر
سـرشــار ازیـن خصــلت انســـانی خویشم

 

چشـمی نگشــایــم بـه روی مــاه شب تــار
تــا در طــلب آن مـَـــه کنعــــــانی خویشم

 

دریــاسـت اگـرچــه متـــلاطــم گـه و بیگاه
آسـوده دریـن کشـتی طـــوفـــانی خویشم

 

ساکن به کــویـر (قمم) و قسمتم این‌ است
قـــانـــع بـه هــــوای دل بـــــارانی خویشم

 

هرچنـــد کـه آواره‌‌تـــریــن سـاکـن شهـــرم
راضی ولی از بـی‌سـرو ســامــانی خویشم

 

در شهـــر ، یکی نیست که مــا را بشــناسد
چون گمشده‌ی شهــر غـزل‌خوانی خویشم

 

از نــام و نشــانــم خبـــرى نیسـت ولیکــن
مشهـــور بـه القــــاب پـــریشــانی خویشم

 

چون حسرت گل‌هاى اقاقی به سرم نیست
عمــری‌ست که سرگرم گل افشانی خویشم

 

از خویش بـریـدم که به خویشان رسم امـا
در مسلخ خویش‌است که قـربـانی خویشم

 

این پـاسـخ آن پیـــر مـــراد است که گوید:
"دلبسـته ى یــــاران خـــراســانی خویشم"

 

(ساقی) بـده جـامی که سر از تـن نشناسم
هرچند که مسـت از می عــرفـانی خویشم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1387

(ماتم سرا)

 

از این دنیای محنت زای ناهنجار می‌ترسم
که کرده یک جهان را‌ بر سرم آوار می‌ترسم‌

 

از این ماتم سرای مملو از بیداد و استبداد
که راه زندگی را ، کرده ناهموار می‌ترسم‌

 

‌نفس حبس‌است از ناچار در این سینهٔ سوزان
ازین بغضی که مانده در کف اظهار می‌ترسم‌‌

 

اگر مذهب بوَد معیار انسانی انسان‌ها
من از این مذهب و این مردم دیندار می‌ترسم

 

خدای من ، بوَد بخشنده و آرامش دل‌ها
ولی از این خدایی که بوَد جبّار می‌ترسم

 

اساس مذهب از جنت رقم چون خورد بر آدم
که نهی امر حق شد موجب اِدبار می‌ترسم

 

عدالت نیست چون در خلقت این خالق عالم
از آن روزی که کرد او با پدر پیکار می‌ترسم

 

"تمرد" شد بهانه ، تا "پدر" شد رانده از جنت
به گردن ‌می‌کشم چون جرم او ناچار ، می‌ترسم

 

‌جزای گندمی ، تبعید در خاک کویری شد
ز جرم خوردن یک عمر ، گندمزار می‌ترسم‌

 

پر کاهی گنه ، سوزد اگر کوهی ز تقوا را ؟
از آنکه هست بر دوشش گنه بسیار می‌ترسم

 

‌‌سؤالی می‌کُشد ما را که زاهد زین همه عصیان
نمی‌ترسد چرا از شعله‌ های نار ؟... می‌ترسم

 

به سر دارم هزار اما که میخواهم بیان دارم
ولی از موش ‌های در پس دیوار می‌ترسم

 

نبود آزادی از اول چو اکنون بر بنی آدم
من از زندان و از زنجیر و از افسار می‌ترسم

 

همان بهتر که (ساقی) دم فرو بندی بناچاری
که آخر می‌دهی سر بر طناب دار ، می‌ترسم‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)