اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۴ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

‍ (شافع جنت)

 

قــم ، اگر شد عـشّ آل مصطفی(ص) و امّـتش
از وجــود «حضـرت معصـومه» بـاشـد علتـش

 

از فـــروغ روی او، بـاشــد منــــوّر شهــــر قــــم
چشمه‌ی خورشید چون شمعی‌‌ست نزد طلعتش

 

دختـر موسَی بن جعفر، خـواهــر سلطان تـوس
کز شرف شد سجــده‌‌‌گاه اهـل عــرفــان تربتش

 

معـدن عــلم و فقــاهـت هست و کنـز معــرفت
عــالمــان مـات‌اند و در حیـرت ز اوج حشمتش

 

اسـوه‌ی عِصـمت بُــوَد بـر دختـــران بــا وقـــار
چونکه معصومه‌‌ست نـزد حق ز فرط عصمتش

 

هر که با صـدق و صفــا بوسد ضــریحِ اَنــورش
کِـی؟ تـوانـد چشـم پوشـد از حـــریــمِ رحمتش

 

آنکــه تــوفیـقی نیـابد در حـــریــم و کـــوی او
تــا همیـشه می‌کشــد آه از دل پـــر حســرتـش

 

بـارگـاهـش می‌زنـد طعــنه بـه فــردوس بـریـن
کـز بــزرگـی و شـرف، این رتبــه دارد ساحتش

 

درگـه حـاجـات خلق است و کنــد حـاجـت روا
هرچـه میخـواهی بخــواه از درگــه ذی‌رفعتش

 

خــلوتی پیــدا کن و خود را ز غــم‌هـا وارهــان
بنــد مشکل‌های خود را ، بــاز کـن در خــلوتش

 

شـافــع جنّـت بـُوَد بر شیعیــان ، در روز حـشر
حقتعــالـیٰ امـر فـرمـود‌ه‌‌ست و داده رخصتش

 

طبــع من قاصــر بُـوَد در مـدح شهبــانوی قــم
بلکه صــدها همچو من عـاجـز بوَد در مِدحتش

 

آنقــدر دانـم که ســر سـاینــد شــاهــان جهــان 
چون گـــدایــان از حقــارت در حــریـم دولتش

 

هست الحـق (سـاقی) بـــزم شهــود و معــرفت
عــارفــان را می‌کنــد سرمستِ جــام شـوکتش

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1389

(خلقت)

 

‌کـاش خـالـق ز ازل ، عــالــم ایجــاد نداشت
یا اگر داشت جهان، این‌ همه شــیاد نداشت

 

بـذر خلقت به هـدایت چو عجین بود، خـدا
احتـیاجـی بـه رسـولان که فرسـتاد نداشت

 

تخـــم تبعیـض ، نمی‌کـاشت گر ایــزد ز ازل
حاصلش وقـت دِرو این همـه ایـراد نداشت

 

همه معصــوم و مبـــرا ز خطـــا ، گـر بودند
ظــلم، جــایـی به دلِ عـالـم ایجــاد نداشت

 

عـــدل اگــر بـود ره_آوردِ عـــدم بـر عــالــم
روزگــار این‌ همه بیچــاره ز بیـــداد نداشت

 

‌گـر همه همــدل و هــم رأی و بــرابــر بودند
مُلـک هسـتی بخــدا یـک دل نـاشـاد نداشت

 

گــر به ابلیـس نمی‌داد تـــوان حضرت حـق
زندگی، جــانی و جنگــاور و جــلاد نداشت

 

هست امــروزه دریغـــا ! همــه جـا واویـــلا
کاش تقــویم وطن، نیمــه‌ی خــرداد نداشت

 

گـر از ایـــرانِ کنــونی خبـــری داشت کسی
خبر از قصه‌ی چــل دزد، به بغـــداد نداشت

 

گـر زمیـن‌خـواریِ امــروزه نمی‌گشت مجــاز
از تبر زخـم به دل، شیشَم و شمشاد نداشت

 

ملتی قعـر جحیــم اند و گـروهـی به بهشت
کـاشـکی کشـور ما این ‌همـه شــداد نداشت

 

بــود اگر گفتــه و انـدیشــه و کـــردار، یکی
زهـدِ تــزویــر و ریــا بـانـی و بنــیاد نداشت

 

عشق اگر بــود چو امــروزه مَجــازی، تاریخ
یـاد در خاطر خود خسرو و فرهــاد نداشت

 

گر نبود این همه سنجش، وَ خطاکاری خلق
اعتـباری به جهــان ، مکتـب اســتاد نداشت

 

خواست خالق که خــلایــق بسـتاینـد او را
خلقـتی کرد که جــز رنجش آحـــاد نداشت

 

شد قـرین غصـه و شـادی و جفــا و احسان
ورنه تا ختم جهان کس ز خـدا یـاد نداشت

 

آفــریــن بــاد خـدا را کــه بـه اندیشـه‌ی من
سخت می‌گشت اگر وعده‌ی میعــاد نداشت

 

بیــم محشر شده مـوجـب که بشر رام شود
گـر جـز این بود جهـان یک دِه آبــاد نداشت

 

شـیخ بر نقــد نظر کـرد و دل از نسـیه برید
اعتــنا چون به بهشت و به پـریـزاد نداشت

 

او بُـد آگــاه بـر ایـن قصـه و افسـانـه ، ولی
خلق ، آگــاهی ازین حیــله‌ی اوتــاد نداشت

 

همــه‌ی عمر فقط مــوعظــه‌گــر بود به جـِـد
گرچه بــاور به مواعیـظ و به ارشاد نداشت

 

کــرد سرگــرم خــرافــات ، بشر را به حِیـَـل
چـاره‌ای چون بجـز از غفـلت عُبّــاد نداشت

 

سـود او بــود بـــه بـــــازار روایــــات دروغ
بــا تحــاریـف احــادیـث کـه اســناد نداشت

 

شده ویــران اگر این مملکت از تیشه‌ی ظلم
چون دلیـــری به سلحشوری حـــداد نداشت

 

مــرغ اقبــال، از این خـانه‌ی ویــرانه پـریـد
کـاش ویــرانــه‌ی ما این‌همه صــیاد نداشت

 

(ساقیا) ! ساغـر و پیمــانه کشی بود مبــاح
گر که سرمستی خـلق از ازل افساد نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(بسیط عشق)

 

به کوی عاشقان هرگز نبینی عاقلی، دیگر
نباشد غرقه ی بحر جنون را ساحلی دیگر

 

مکن ای فکر عقل اندیش! مَنعم هیچ می‌دانی؟
ندارد هیچ جایی در سر ما عاقلی دیگر

 

شرار عشق، می‌سوزد مس عقل و نمی‌دانی
که عاشق را طلای ناب بخشد حاصلی دیگر

 

نداری گر سر ادراکِ معنای جنون آخر
سمند عقل افتد در عِقال جاهلی دیگر

 

بساط عقل را روی زمین گسترده‌ اند امّا
بسیط عشق را باشد مقام و منزلی دیگر

 

تو عاقل باش و من مجنون صحراگرد بی سامان
که می‌گردم پی لیلای هستی با دلی دیگر

 

اگر داری به سر عقل و هزاران دردِ سر اما
نباشد جز وصال یار ، ما را مشکلی دیگر

 

تمام ماه رویان جهان ، باشد از آن تو
که دارم در میان ماه رویان خوشگلی دیگر

 

به آب و خاک این دنیا نبستم دل که دانستم
در آخر هست ما را جایگاهی در گِلی دیگر

 

دو روز زندگانی را تلف هرگز مکن با غم
غم ماضی مزن پیوند با ، مستقبلی دیگر

 

درِ شادی و بهروزی به روی خویشتن وا کن
مکن طی عمر خود در کوره راه باطلی دیگر

 

ز یای مصدری بگذر مکن عیبم که در وحدت
ندارم هیچ در انبان ، ندارم عاملی دیگر

 

ز جام (ساقی) گردون طلب کردم می نابی
که جز ما کس نبیند می‌گسار کاملی دیگر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دادگاه ستم)

 

سـتم ، زیــاد چــو شـد ، پــادشــاه می‌میرد
مـــرام ، اگــر کــه نبــاشد رفــــاه ، می‌میرد

 

‌چو فقر موجب حرمان و رنج جامعه است
نجــــــابــت ملـــــلِ بـــی‌ پنــــــاه ، می‌میرد

 

‌اگــرچــه مـــاهِ شـب بَــــدر ، روشـــنی دارد
بــدون پــرتــوِ خــورشـــید ، مــــاه می‌میرد

 

‌ز بغضِ جهل و حقارت چنان بوَد که خبیث
چـو شـب‌پـَــره ز حســد در پگــــاه می‌میرد

 

‌بـه زیــرِ دست مکــن ظـــلم و سرفرازی کن
امیـــــرِ مُلــکِ ســــتم ، بـی ‌ســـپاه می‌میرد

 

‌به‌هــوش باش که در راه، چــاه بسیار است
کـه بـی‌خبـــــر ، ز یکــی اشـتــــباه می‌میرد

 

‌شـبِ گنــــاه ، به پـایـان رسد ز گــام سحــر
سـپـــــیده آیــــد و شــــامِ ســــیاه می‌میرد

 

‌بخیــــــل ، ره نبـَــــــرَد در ســـرای آرامــِش
کـه از حســادت ، در هــــر نگـــــاه می‌میرد

 

‌ز بُعـــدِ راه نگــردد ملـــول ، پیـــر طــریــق
جــــــوانِ نــابَـلــــــد از بُعــــــدِ راه می‌میرد

 

‌بـه کــارگــاهِ جهــان نیسـت رونـــق مطــلق
چـو آفِتـــاب ، کـــه در شـــامگــــاه می‌میرد

 

‌بشر به جبـــرِ مکافاتِ دهـــر، محکوم است
بـه محــض زنــدگــی رو بـــه راه ، می‌میرد

 

‌طمـــع مـــدار ، بـه مـــال جهـــان بی‌بنــیاد
حــریـصِ سفلــه شبی جــان‌تبـــاه می‌میرد

 

‌کسی کـــه تــــاب نیـــارد علــــوّ یــــاران را
ز حِقــد و پســتی خـود گــاهگـــاه می‌میرد

 

‌به‌شـوق نــام و نشان دم مـزن ز نـــام خــدا
بـدون صــدقِ عمـــل ، نــام و جــاه می‌میرد

 

‌مـده بـه زهـــدِ ریـــا ، آبـــروی خود بـر بــاد
بــدون ریشــه اگــر شــد گیــــــاه ، می‌میرد

 

‌چـو آبِ رفتــه بـه جــویـی که بـر نمی‌گـردد
سـرِ بـــریــده ، بخــواهــی نخـــواه می‌میرد

 

‌زیــان مــزن بـه کسی تـا تـو را زیــان نرسد
"عقـــابِ جـــور" ، بــه یـک تیـــرِ آه می‌میرد

 

‌بــه کشـــوری کــه عـــدالــت ، ادا نمی‌گردد
بــه دادگـــــاهِ ســـتـم ، دادخــــواه می‌میرد

 

‌بگیـر عبـــرت ازیـن روزگـــار و تجــربــه‌هـا
دل از تغـــــافــــلِ هـــــر انـتـــــباه می‌میرد

 

‌ز جــام دلکش (ساقی) بنـوش و مستی کن
خمــــار عشــق ، شــبی بــی‌گنــــاه می‌میرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

 

(جــام ولا)

 

اهل دل را در طریقت ، رهنمایی دیگر است
گوش جان را صوت جانبخش و ندایی دیگر است

 

مرغ خوشخوان در گلستان جهان کم نیستند
بلبل شوریده را ، بانگ و نوایی دیگر است

 

"ربّنا" هرچند خواندند این زمان خرد و کلان
خسرو آوازه خوان را ، ربّنایی دیگر است

 

چشم امّید همه ، بر ناخدا باشد به بحر
گرچه او را هم توکّل بر خدایی دیگر است

 

عاشقان را مقتدا معشوق می‌باشد اگر
سالکانِ راهِ حق را مقتدایی دیگر است

 

اهل دنیا را مراد از کیمیا باشد طلا 
اهل عقبا را ولیکن کیمیایی دیگر است

 

شیوه‌ی آزادگی، از خون به انسان می‌رسد
گرچه "حـُـر" را ابتدا و انتهایی دیگر است

 

مِهرورزی ها اگر باشد بدون انتظار...
حقتعالیٰ را یقیناً ، ارتضایی دیگر است

 

کار نیکو در جهان ماند همیشه جاودان
گر که پنهانی بوَد آن را بقایی دیگر است

 

خاکساری قدر انسان را فزون تر می‌کند
قالی پاخورده را قدر و بهایی دیگر است

 

هر که پوشد جامه‌ی تقوا نباشد متقی
عامل پرهیزگاری را ، ردایی دیگر است

 

چشم امّید نگون‌‌بختان به دست اغنیاست
بنده ی درگاه ایزد را ، رجایی دیگر است

 

مَرد نابینا ندارد غم ، چو دارد نورِ دل
قلبِ چون آیینه را برق و جلایی دیگر است

 

در وفاداری نباشد در جهان همچون پدر
شد مبرهن گرچه مادر را وفایی دیگر است

 

گرچه ما را آشنا ، بیگانه می‌خواند ولی
«در جهان، بیگانگان را آشنایی دیگر است» ۱

 

(ساقیا) هرگز نباشد حاجتی بر جامِ غیر
زآنکه ما را مستی از جام ولایی دیگر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

 

۱ـ صائب تبریزی

 

https://uploadkon.ir/uploads/647707_24‪روز-وصال-ماه-و-خورشید-است-امشب.jpeg

 

(وصال حضرت خورشید و ماه)

 

روز وصال ماه و خورشید است امشب
بربط زنان در عرش، ناهید است امشب
حور و مَلَک کِل می‌کشند اندر سمـاوات
حتی خـدا در حال تمجیـد است امشب

 

زیـرا امیـــرالمــؤمنـــین ، دامـــاد گشته
زهــرا ، عــروس این گـل شمـشاد گشته

 

مـات زمیـن امشب نگــاه آسمــان است
چون جشن زهــرا و امیر مؤمنـان است
پیــونـد "آب و آینـــه" وقتی کـه بـاشـد
عـاقـد بدون شک، خـداونـد جهان است

 

بـه‌بـه! بـه این پیـوند مسعود و خجسته
کـه عهــــد آن را ، حضــرت دادار بسـته

 

بـاشـد مبــارک ، ایـن وصـــال آسمـــانی
پیــونــد دو گـــل ، از گلســتان معـــانی
بـر شیعیـــان و جمـله دلــداران عــالــم
باشـد چنـین میــثاق ، رمــز جـــاودانی

 

نخــل ولایـت ، بــارور گــردد در امشب
دامـاد پیغمبر شود چون حیــدر امشب

 

حیدر، همان که نـور قلب شیعیان است
حیدر همان که با ضعیفان مهربان است
حیدر همان که لایق زهـرا جز او نیست
حیدر همان که تا همیشه جـاودان است

 

(ساقی) کـوثـر باشد و خیـر کثـیر است
در روز محشر شیعیان را دستگیر است.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

شهادت امام حسن عسکری تسلیت باد.

(آتشی بر خرمن)

 

از سپاه کینه توز بادِ قهرِ آذری
شد خزان نخل تنومندی ز باغ حیدری


آذرخش خانمان‌سوز فلک زد از جفا
آتشی در خَرمنِ جان امام عسکری


ماہِ تابان سماواتِ امامت، در مُحاق
شد به پشت تیرہ_ابر گنبد نیلوفری


گرچه خفاش از حسد خواهان تاریکی بوَد
آفتاب اما همیشه می‌کند روشنگری


سایه‌اش کوتاه اگر شد آن امام دادگر
می‌کند پورش پس از او عالمی را سَروری


مهدی آن موعود قائم، حجت ثانی عشر
در امامت شد نگین خاتم انگشتری


آنکه مَه‌رویان عالم، گشته محو طلعتش
آنکه صد یوسف بوَد بر ماهِ رویش مشتری


آنکه عرش و فرش عالم در کف فرمان اوست
با عنایات خداوندی به چرخ چنبری


منجی خلق جهان و رهنمای مسلمین
که جهانی را ‌نماید تا قیامت رهبری


در حکومت بی بدیل و در عدالت بی‌قرین
پادشاهان را سزد نزدش به امر چاکری


نحسی گردون بوَد در طالع بد اختران
مَرد حق را نیست در عالم بجز نیک اختری


افتخار شیعیانی، ای امام منتظر...!
«قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری»


زآنکه با لطف خدا ای صاحبِ عصر و زمان!
مِهر تو در خون ما آمیخت، شیر مادری


ای خوش آن‌روزی که می‌گردی عیان در بین خلق
ای خوش آن چشمی که می‌بیند تو را با دلبری


ای خوش آن وقتی که می‌آیی به تیر انتقام
قلب دجّال و ستمکاران عالم می‌دری


می‌کنی یکسر جهان را پاک از ظلم و فساد
چونکه می‌گیری به دستت ذوالفقار حیدری


حالیا با سینه‌ای اندوہ و روحی دردمند
می‌سُرایم این سخن را با پریشان‌خاطری


تا کنم عرض ادب، بر پیشگاہ آن امام
هم کنم پرواز در حال و هوای شاعری


نیک دانم خالی انبانم بدون لطف تو...
ایکه با یک غمزہ صدها بهْ ز من می‌پروری


(ساقیِ) غم زهر ماتم ریخت در جامت اگر
تسلیت گویم تو را یا حجة بنِ العسکری!


دست ما خالی، ولی مشتاق دیدار توییم
کاش می‌شد لحظه‌ای بر چاکرانت بنگری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ویرانی)

چهـره ی میهـن ز ویـرانـی ، غبـار غــم گرفته

هر که را ‌بینی درین ویران‌سرا مــاتــم گرفته

سینه مالامال درد است و تنفس سخت گشته

بغض راه سـیـنه های خسته را محکــم گرفته

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://s6.uupload.ir/files/غنچه_تا_پیچیده_باشد_در_امان_است_از_گزند_nrv6.jpg

(حجـــاب)

 

اهل سـیرت ، با حجـــاب نـــاب می‌آید برون
اهل صــورت ، عـــــاری از آداب می‌آید برون

 

تــا نمــایـد دلبـــری ، بــر دیــده‌هـای بلهــوس
گــاه حتـی بـا لبــــاس خــــو‌اب می‌آید برون

 

فصـل گــرمــا چکمــه پوشد تا کند جلب نظر
در زمسـتان ، پـــای بی‌جـــوراب می‌آید برون

 

چون نـدارد مشـتری و هست بــازارش کساد
خود بــدون بــانــگِ دق البــــاب می‌آید برون

 

‌تـا کنـد جــادو جــوانـان را درین عصر فریب
بـا طلسم و رَمْـــل و اُسطــرلاب می‌آید برون

 

حسن صـورت را یقیناً حاجت مشّاطه نیست
زشـت‌رو ، با وسمــه و سرخــاب می‌آید برون

 

چون ندارد جــلوه ، سیمـای کـریـهِْ بدسرشت
بـا قـــر و اطـــوار و بـا میکـــاب می‌آید برون

 

غنچـه تا پیچیده باشد در امـان است از گزند
چیــده گردد ؛ تا ز پیـچ و تـــاب می‌آید برون

 

مــوج ویــرانگــر به روی آب جــولان می‌دهد
قعــر دریــا ، گـــوهـــر نـــایـــاب می‌آید برون

 

آسمــان عشــق را نـــازم کــه در شــام ســیاه
اختــری تـابنـــده چون مهتـــاب می‌آید برون

 

از بـرون گشتن سخـن، آمد اگر در این مقــال
هر کسی امــروزه از یک بـــاب ، می‌آید برون

 

گفتــم این را تـا بــدانــی هر که دارد کاسـتی
بـا هــرآنچــه می‌کنـد ایجـــاب ، می‌آید برون

 

ذات نیکــو عـاقبـت ، انسان بـه بـــار آرد ولی
از دل بــی مــــادران ، نـــابـــاب می‌‌آید برون

 

گر معلــم را نبــاشد خــوی صــدق و راسـتی
از کــــلاس درس او ، کــــــذّاب می‌‌آید برون

 

شاعری که هست محفوظـات او کــم، لاجرم 
بـا کتــاب و دفتـــر‌ و لب تـــاب می‌آید برون

 

عشق میهـن گر بـوَد در سر به "اقبــال" سخن
شاعــری ، از خطّــه‌ی "پنجــاب" می‌آید برون

 

بخـت اگر باشد قـرین در روزگار از لطف حق
آنکه گشـته غـــرق در ســیلاب ، می‌آید برون

 

عمـــر اگر بــاقـی بوَد حتی میان بحـــر شوم
مــاهــی درمــانـده ، از قـــــلاب می‌آید برون

 

حرف (پـا) با (بـا) اگر شد جاگـزین در قافیه *
در تـلفـــظ : آپ ، همچـــون آب می‌آید برون

 

(ساقیا) آنکس که نوشد باده‌ای از جام عشق
کـــوهِ غـــم باشد اگـر ، شــاداب می‌آید برون

 

 سید محمدرضا شمس (ساقی)

* میکاپ  makeup ، لپ‌تاپ  Laptop

(ماه ربیع)

 

ماه ربیــع الاول آمد چون بهــاران

یارب بده پاداش و مزد سوگواران

صحت، سلامت ، تندرستی مداوم

با سربلنــدی ، در مسیر روزگــاران

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

(مــاه ربیــع)

 

مژده اِی‌دوست! که مـاه غــم و ماتم طی شد
مــاه غمبـــار صفـــر ، بعـــد مُحـــرّم طی شد

 

شــد حـــلول مَــــهِ نـــــو ، مــــاه ربیــــعِ اوّل
مــاه دلخـــون شدن حضرت خــاتـم طی شد

 

مــاه جـــانبـــازی و شـوریـدگـی و شــیدایـی
مــاه انـــدوه خـــــداونــــد معظّــــم طی شد

 

مــاه سقـــای علمـــدارِ شکسـته پـــر و بــــال
که شد از زین به زمین قامت او خم طی شد

 

مــاه هفتــاد و دو پــروانـه‌ی آغشته به خون
گـِـــرد ســـالار شهیــــــدان مُحــــرّم طی شد

 

مــاه قــــرآن ، بـه سـرِ نیـــزه تــــلاوت کردن
که نخوانده‌ست کسی در همه عـالم طی شد

 

مــاه جـــاری شـدن خـــون خــــدا ، ثـــارالله
خــونبهــــایـی خــــداونـــد مُکــــرّم طی شد

 

مــاه آوارگــــی آل علــــی (ع) ، در ره شـــام
که به لب آمده جـان، از ستم و غــم طی شد

 

مــاه بیـــداد یــــزیــد و عمــــر و ابـن زیـــاد
کـه جهیــدند بـه غـــرقـــاب جهنــم طی شد

 

مــاه سـنگیــن‌دلـی شمــر و سَــنان و خـولـی
آن سه بی‌رحم و سه ملعون مجسّم طی شد

 

بس‌که غــم دید رسول از صَفـر و ماه حــرام
مـژده‌اش باد، که غـــم‌هــای دمــادم طی شد

 

(ساقیا)! مــاهِ ربیـــع است ، بــِده جــام مراد
که دگر، مـاه غــم و غصّــه و مــاتـم طی شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1382