اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۵۰ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(به تو چه؟)

 

من اگر از دل دیوانه سرودم به تو چه؟
دل ، فدای رخ جانانه نمودم به تو چه؟

 

نیست شیرین به مَذاق تو اگر عشق چه باک؟
کوهکن را اگر از عشق ستودم به تو چه؟

 

تو اگر بی‌خبر از معرفتی، جهل تو ـ است
من اگر باخبر از کشف و شهودم به تو چه؟

 

تو اگر گوش به گفتار نداری ، به درک
من اگر طالب گفتار و شنودم به تو چه؟

 

تو اگر راه به میخانه ببستی، چه به من؟
من اگر راه به میخانه گشودم به تو چه؟

 

تو اگر دم زنی از زهد ریا ، خوش باشی!
من اگر دشمن این قافله بودم به تو چه؟

 

تو اگر بنده ی شیطان شدی از جهل، بمان
من اگر عبد خداوند وَدودم به تو چه؟

 

تو اگر اهل نمازی به ریا ، خود دانی!
من اگر دور ازین ذکر و سجودم به تو چه؟

 

تو اگر سرخوشی از جهل و خرافات چه باک؟
من اگر مست دف و نغمه ی عودم به تو چه؟

 

تو اگر غافل و در بند سقوطی به درک
من اگر واقف و در اوج صعودم به تو چه؟

 

تو اگر پیرو رسوا_شدگانی چه به من؟
من اگر رهرو این قوم ، نبودم به تو چه؟

 

تو اگر راحت و آسوده نخفتی ، به درک
من اگر راحت و آسوده غنودم به تو چه؟

 

تو اگر مستحق لعنت و نفرینی... باش!
من اگر لایق تمجید و درودم به تو چه؟

 

تو اگر در ضرر از نخوت محضی، خوش باد
من اگر منزجر از نخوت و سودم به تو چه؟

 

تو اگر زنگ غم افتاده به جانت غم نیست
من اگر زنگ غم از سینه زدودم به تو چه؟

 

تو اگر قعر جهنم بروی ، حق تو ـ است
من اگر فارغ ازین آتش و دودم به تو چه؟

 

تو اگر چاله ی خشکیده از آبی چه به من؟
من اگر جاری پیوسته ی رودم به تو چه؟

 

تو اگر نشئه ی افیون شده‌ای خوش باشی
من اگر مجتنب از منقل و دودم به تو چه؟

 

تو اگر درک مِی ناب ، نکردی چه کنم؟
من اگر (ساقی) و از باده سرودم به تو چه؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(آگه باش)

 

شیشهٔ دل شکند چون ؛ نتوان آن را ساخت

 

گــر کـه زنگـــار بگیــرد ، نتــوانش پـرداخت

 

هر که از دور شود خَــم به برت ، آگــه باش!

 

که کمـان تا نشود خَـم ، نتوان تیــر انداخت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(سنگ عناد)

‌گوش بخیل، از نفس عشق، کر شود

کِی نای جاودانه برون از نظر شود؟

‌سنگ عنـاد، می‌شکند قلب شیشه را

آییـنه هرچه خُــرد شود بیشتر شود
 
‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دوست)

 

بدون دوست، گل روح ، خشک و پژمرده ست

 

کسی که دوسـت، نــدارد همیشه افسرده ست

 

رفیــق ، روح لطیــفی سـت بـر تـــن و بــی او

 

اگـر چــه رسـتم دسـتان بوَد ولی مـــرده ست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نیاکان)

ای دون‌ صفت که یـاد بــزرگـان نمی‌کنی

حمــــدی نثــــار روح نیــــاکـان نمی‌کنی

فخــری اگر تو راست بُــوَد از گذشــتگان

نـــالایقــی کــه یـــاد از ایشــان نمی‌کنی

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اندیشه)

 

این عمر که چون آب روان می‌گذرد

 

غـافـل منشین! که در زیـان می‌گذرد

 

مقصود جهــان ، از آمـد و رفتـن مـا

 

اندیشـه بـوَد کـه نــاگهـــان می‌گذرد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(مرده پرستی)

تا کـه هستیم به غمخــانه ی دنیــا هیچیم

مُـرده خواریم که بر زنـده دلان می‌پیچیم

بسته راه نفس از بغض، ز کیـن توزی خلق

مثل قفـــلی، کــه فقط منتـــظر سوئیچیم

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ساغر مینا)

 

آن سیه روی، که هی دم ز من و ما زد و رفت
عاقبت پای ، به بیراهه ی دنیا زد و رفت

 

گوهر طبع مرا خواست به یغما ببرد
گشت رسوا و به دیوارہ ی حاشا زد و رفت

 

دیدہ بر همّت ما دوخت و از بی هنری
خود ازین شاخه به آن شاخه چو چیتا زد و رفت

 

 خواست خود را برساند به فراسوی خیال
اولین مرحله را رد شد و در جا زد و رفت

 

دید ما یوسف پاکیزہ سرشتیم و عزیز
از سیه بختی خود قید زلیخا زد و رفت

 

در مسلمانی و در مسلک ما جای نداشت
تا که ناچار ، رہِ مَسلک بودا زد و رفت

 

قصه ی قیسِ بنی عامری ما را خواند
پای، بیرون ز محیط من و لیلا زد و رفت

 

چون که ما شهرہ ی شهریم ؛ ز کوته نظری...
طاقتش طاق شد و پای، به صحرا زد و رفت

 

دید یک ساغر و یک میکدہ و (ساقی) مست
جرعه ای عشق ، از آن ساغر مینا زد و رفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دوست)

 

فروغ جلوهٔ خورشید ، روی یار من است
که روشنای دوچشمان تار و مار من است

 

دلم به شوق رفیقان تپد به سینهٔ شوق
که بی‌ قرار عزیزان گل عذار من است

 

ز بخت ، شکوه ندارم که دورم از یاران
که یاد یار همیشه چو گل کنار من است

 

به وقت بوته ندارم ، اگر عیار وجود
عیار و جوهر یاران من عیار من است

 

به لوح سینه نوشتم خطی به خامهٔ عشق
که اعتبار رفیقانم ، اعتبار من است

 

بدون یار ندارم نشاط و عیش و طرب
که وسعت همهٔ زندگی حصار من است

 

به هر نفس که کشم ، یاد دوستان دارم
که نقش و خاطرهٔ دوست ، یادگار من است

 

اگرچه فصل خزان را ، ز دور می‌بینم
حضور دلکش یاران من بهار من است

 

مرام دوست ، مرادم بُوَد نه مال و مقام
اگر که هست تهیدست، غمگسار من است

 

تمام هستی خود را دهم به پای رفیق
گواه گفتهٔ من شعر پر شرار من است

 

(اگرچه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را)
خرید دوست درین عالم ابتکار من است

 

(به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست)
که دوست مایهٔ آسایش و قرار من است

 

بداد عمر گرانمایه (ساقی) از سر شوق...
به راه دوست که چون کوه افتخار من است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1393

 

«فَاقْرَؤُا مٰا تَیَسَّرَ مِنَ القُرآن»

 

گرچه فرماید خدا قرآن بخوان
غرق شو البته در معنی آن

 

تا بدانی آنچه قرآن گفته است
بر تعالیم مسلمان گفته است

 

چون مسلمان پیرو ِ قرآن بوَد
بر مسلمان ، برترین میزان بوَد

 

هست قرآن رهنمای زندگی
جاده ی بی انتهای زندگی

 

راه انسانیت است و غافلیم
بس‌که بر بیراهه رفتن مایلیم

 

(سوره‌ها خواندیم بی وقف و سکون
کس نشد واقف به سر یسطرون)

 

درک کن آیات قرآن را به جِد
نه فقط در لفظ گردی مستَعِد

 

لفظ بی معنا ندارد حاصلی
درک معنا چون نداری جاهلی!

 

قاری قرآن اگر باشی فقط
غافل از معنا شوی مبهوت خط

 

صوت زیبا سر دهی تجویدوار
هی بخوانی آیه های بی شمار

 

چارده گونه روایت ، گر کنی
چشم را بی نور و قامت، منحنی

 

نیست مقصود خداوند علیم
این‌چنین خوانی تو قرآن کریم

 

راز ها در باطن قرآن بوَد
درک قرآن موجب ایمان بوَد

 

هست قرآن ، رهگشای بندگان
می‌دهد درس شریعت بر جهان

 

هر که باید با زبان مادری
آگهی یابد ز درس داوری

 

تا کند درک مفاهیم سُوَر
آنچه شد نازل ز قرآن بر بشر

 

چون که گشتی آگه از معنی آن
بعد از آن قرآن به هر صوتی بخوان

 

صوت اگر با درک قرآن شد قرین
می‌شوی از باغ قرآن خوشه چین

 

خوشه هایش باغی از رحمانیت
که شکوفا می‌کند انسانیت

 

گر شدی انسان کامل ، بنده ای
غیر ازین نزد خدا ، شرمنده ای

 

چون نفهمیدی در این دار فنا
جز هدایت نیست مقصود خدا

 

(ساقیا) ای اسوه ی انسانیت!
مست کن ما را ز جام معرفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)