اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۵۰ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(رخش عدالت)

 

رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد

 

کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند 
می‌شکند چون که ابتکار ندارد

 

زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد

 

عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد

 

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد

 

باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد

 

ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد

 

باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد

 

وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد

 

(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)

 

خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگون‌بختی‌اش کنار ندارد

 

آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد

 

بس‌که حقارت‌پذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد

 

کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد

 

هست دلی‌که انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد

 

حیثیت‌اش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد

 

دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیده‌ات ـ غبار ندارد

 

(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد

 

آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نخل همت)‌

 

‌دم زند گر مدعی با عقل زایل بیشتر

می‌زند بر ادعایش، مُهر باطل بیشتر‌

 

‌آنکه می‌لافد که حلّال مسائل گشته است
بی‌گمان مانده‌ ست در حل مسائل بیشتر‌

 

‌طبل تو خالی اگرچه پرصدا باشد ولی
تشت رسوایی ز بام افتد ز جاهل بیشتر‌

 

‌هر دلیلی را بوَد مدلول، اما بی ‌گمان
اهل منطق مانده در بند دلایل بیشتر‌

 

‌درک خوب و بد ندارد آنکه باشد کوردل
پای نابینا رود هر گاه در گل بیشتر‌

 

‌آنکه حرمت بشکند در جمع اهل معرفت
حرمت خود را شکسته صد مقابل بیشتر‌

 

خاکساری حاصل دانایی و دانشوری‌ست
تاک ، از افتادگی گردیده کامل بیشتر‌

 

‌گرچه با جعل مدارک می‌توان از بند جست
می‌شود در بند، هرکو گشته جاعل بیشتر‌

 

‌آنکه آتش می‌کند بر پا به گرد خویشتن
از شرار سوزش خود مانده غافل بیشتر‌

 

‌(آتش خشم ابتدا سوزد خدای خشم را
چوب کبریت ابتدا سوزد به محفل بیشتر)‌

 

‌گرچه می‌گویند از بخت جهان کجمدار
نعمت دنیا بوَد بر کام کاهل بیشتر ـ‌

 

‌پایداری خوش بوَد در پیچ و تاب زندگی
نخل همت می‌دهد پیوسته حاصل بیشتر‌

 

‌نیست در اندیشهٔ باطل، نشان از اعتقاد
خودپسندی می‌کند اندیشه زایل بیشتر‌

 

‌(ساقیا) هر کو توکّل کرد بر امر قضا
می‌شود در بندگی، البته عامل بیشتر‌

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ای ستمگر)

 

‌جهان ای ستمگر نیرزد پشیزی


که خون جوانان میهن ، بریزی‌


‌در آخر بسوزی تو در آتشی که


کنی مشتعل خود به آه عزیزی 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/441221_24عشق-و-مستی-شمس-ساقی-5iop.jpg

(عشق و مستی)

 

‌مستی ما مستی از هر جام نیست
مست گشتن کار هر بد نام نیست

 

ما ز جام عشق، مستی می‌کنیم
خویش را فارغ ز هستی می‌کنیم

 

می، پلیدی را  ز سر بیرون کند
عشق را در جام دل، افزون کند

 

چون‌که ما مستیم و از هستی تهی
کِی شود هستی به مستی منتهی؟

 

مست یعنی: عاشقی بی قید و بند
فارغ از بود و نبود و چون و چند؟

 

چون و چند از ابلهی آید میان
در طریق عاشقی کی می‌توان؟

 

مست بود و فکر هستی داشتن
کوهِ غم را از میان برداشتن

 

کِی بُوَد کار حساب و هندسه؟
کِی چنین درسی بوَد در مدرسه؟

 

عاشقی را خود جهانِ دیگری‌ست
منطق عاشق، همان پیغمبری‌ست

 

عشق بر عاشق دهد دستور را
عقل کِی فهمد چنین منظور را

 

تا نگردی عاشقی بی ادعا...
کِی توانی کرد درک نکته ها؟

 

فهم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟

 

باید اول ، ترکِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی

 

هر زمان گشتی چو مست جام عشق
خویش را انداختی در دام عشق

 

آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درکِ یکی را از دویست

 

گر به راه عشق، همراهم شوی
رهسپار قلبِ پر آهم ، شوی...

 

خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقل، همراه و رفیق عشق نیست

 

عقل ، اوّل بیند و باور کند
عشق، نادیده همه از بر کند

 

عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمان بیند بزرگی خدا

 

چون خدا را دید پابستش شود
از میِ دیدار ، سرمستش شود

 

(ساقی) و جام مِی و روی نگار
هست در دیوانگی ها آشکار

 

گرچه عشق و عاشقی کار دل است
پا نهادن در چنین ره، مشکل است‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391

(آرزوهای محال)

 

از قمـــاش آرزو ، یک پیــرهـــن بــر مــا رسید
زندگی آن را گرفت و یک کفــن بــر مــا رسید

 

گــل ، طلـب کــردیــم تـا از بــاغبــان روزگــار
بخت بد، بین: جای گل، تـلّ جگـن بر مـا رسید

 

کعبــه‌ی اقبــال را ، تـا طـی نمــودیـم از قضــا
در مسـیر راهِ حـق هم ، راهــزن بــر مــا رسید

 

در نبـــــرد جـــانگـــــزای عشـــق ، از روز ازل
با سـپاه عقــل، جنگ تـن به تـن بــر مــا رسید

 

شهــر را گشـتـیم دنبــال انیــسی غــم گســار
کـوره راه مبهــم دشت و دمــن بــر مــا رسید

 

آه..‌.! از ایــن آرزوهــــای محــال و دور دسـت
کـز شمیـم عشق بـویی از ختــن بـر مــا رسید

 

در میــان کــوه و دشـت پــر مـــلال عـاشـقی
از سمــن‌بـویـان عالم، یـاسمــن بــر مــا رسید

 

بـوی گـل را بــاد بـرد و عشق در اندیشه ماند
تلخکامی‌های عشق از کــوهکــن بر مــا رسید

 

در پی صـید صــدف، دل گرچه بر دریــا زدیم
از کف دریــا گِـل و لای و لجــن بــر مــا رسید

 

یــادم آمـد روزگــاری که عبــث از دست رفت
بعد از آن ، ایــام بغــرنــج وطــن بر مــا رسید

 

نـاسـپاسی چـون نمــودیــم از سر نــابخــردی
خفّـت و بیچــارگـی‌‌هـا و محــن بـر مــا رسید

 

از دموکـراسی به دیـوانخـانه‌های عــدل و داد
تـا که لب وا گشت قفـلی بر دهـن بر مـا رسید

 

از مسلمــانی و کیـش و مـذهـب و آییـن حـق
قصــه پــردازی بــه انـواع سـنن بـر مــا رسید

 

بس‌که دل‌هــا خو گرفته با خـرافـات و دروغ
از دیـانـت ، حقـه و مکـر و فتـن بـر مـا رسید

 

در مسـیر پـر تــلاش شعــر ، از دیــوان عشـق
مختصر طبعـی ز اشعــار کهــن بــر مــا رسید

 

گرچه از بحـر سخن هم قطـره‌ای حاصل نشد
مـوجی از شوریدگی‌های سخـن بـر مــا رسید

 

از خـط و شــیدایـی و مشـّـاقـی و دیــوانگـی
حســرت آن روزهـــای انجمـــن بــر مــا رسید

 

معتکف گشتیم در میخانه دور از قیـل و قـال
تا که از (ساقی) شرابی چون لبن بر مـا رسید

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(اندوه مسلمان)

 

چو دریـــایـی کـه خشکی بیــابــان را نمی‌فهمد
کــویــر تشـنه‌لـب معنـــای بـــــاران را نمی‌فهمد

 

کسی‌که سفره‌اش رنگین شده ازخون محرومان
گـرســنه‌حــالـی درمــانــده‌ی نــــان را نمی‌فهمد

 

نگــر بــر چهـــره‌ی محتــاجِ قــوتِ لایمــوتی که
ز رنــج زنــدگــانی، خـــوانِ الـــوان را نمی‌فهمد

 

دلـی که نیست پـابنـــد صــداقـت بـا ریــاکــاری
خلــوص بـاطــن و ایمــان و ایقــان را نمی‌فهمد

 

همیشـه_سرخـوش ِ آسـوده از رنــج و گرفتـاری
غـــم درمــانـدگان و چشـم گــریـان را نمی‌فهمد

 

تـن آسـانـی که لــم داده بـه زیــر سقـف آسایش
تـب و تــاب اســیر سـقـفِ ویــــران را نمی‌فهمد

 

تبهکــار ستـم پیشـه ز خلــق و خــوی حیــوانی
هـــراسِ بـی‌‌گنــــاهـــانِ پــریشــان را نمی‌فهمد

 

ز کـاخ خود بــزن بیــرون و بر بیچـارگـان بنگـر
که مسـتغنـی، غــم بی‌سرپنـــاهــان را نمی‌فهمد

 

اگر که قـافیــه شد شـایگــان هـرگـز مکن عیـبم
که مضمـون سخـن، اینـگونه عنوان را نمی‌فهمد

 

زمستان‌ است و گرگ و گوسپـند و راه ناهمـوار
کسی هم حال چـوپـان در زمستان را نمی‌فهمد

 

مــزن داد از رهِ مـــردم‌فــریبــی ، از مسلمـــانی
که کــافـــر، درد و انـدوهِ مسلمــان را نمی‌فهمد

 

دلـی که روشـن از نــور خـــدا شد در تمـام عمر
نــدای بـاطــل و فــریــادِ شـیطــان را نمی‌فهمد

 

چو یوسـف آنکه بر عشـق حقیـقی مبتــلا گردد
دگــر عشـق زلیخـــــای هـــوسـران را نمی‌فهمد

 

به‌ظاهر چون ابوسفیـان مسلمـان شد بنـاچـاری
ز خبـث ذاتِ خـود اسـلام و قــرآن را نمی‌فهمد

 

مخوان بر گـوش محتـاجان احادیث کـذایی را
دلِ خـالـی زِ نــان حرف سخنـــران را نمی‌فهمد

 

به‌چشم مستِ مِیخواران بیابان هم گلستانست
خمــارآلــوده عیش بــاغ و بســتان را نمی‌فهمد

 

مکـن وا سفــره‌ی دل را به نـــزد هر کسی زیــرا
دل بـی‌ݟــم ، ݟــمِ در سینه پنهـــان را نمی‌فهمد

 

مخواه از اهـرمـن همدردی و همخویی و رأفت
که رنـج و محنت و خـواری انسـان را نمی‌فهمد

 

به شعرِ (ساقی) دلخون نگر با دیـده‌ی مجنــون
کـه لیــلی ، بیـــنوایـی در بیـــابــان را نمی‌فهمد

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1396

(مسلخ ظلم)

‌درین زمانه که کس را به کس وفایی نیست
به وقت حادثه هم چشم اعتنایی نیست

 

چگونه دم نزنم با دلی ز لجّه ی خون ...
ازین زمانه که جز رنج و بیوفایی نیست

 

نه یارِ همره و همدل، نه غمگسار شفیق
که گر ز غصه بمیری، گره گشایی نیست

 

نشسته گرد کدورت به شیشه ی دل‌ها
دلی که زنگ بگیرد بر آن جلایی نیست

 

درخت عاطفه خشکید، از سموم ستم
گلی به باغ و گلستان آشنایی نیست

 

دلی که بود به سینه، عطوف و نرم چو موم
شده ست سنگ و دریغا که دلربایی نیست

 

به تنگ آمده دل، از مواعظ موهوم...
دریغ و درد که جز دکّه ی ریایی نیست

 

ز ساده لوحی ‌مان گول ناکسان خوردیم
که از کمند مکافات ‌مان، رهایی نیست

 

به شب نشسته وطن از سیاهکاری ها
مرام و مسلک خفاش، روشنایی نیست

 

ز دولتی که بوَد غافل از معیشت خلق
به جز تورم و اندوه، اعتلایی نیست

 

ز فرط این‌ همه عِصیان و ناگواری ها...
خدانکرده گمان می‌کنم خدایی نیست

 

ولی چو خویش نهادیم سر به مسلخ ظلم
گناهکار، خودیم و جز این سزایی نیست

 

تقاص کرده ی خود را به عینه پردازیم
اگر چه جان گرامی بوَد، بهایی نیست

 

بگفت هاتفم از غیب، غم مخور به جهان
که عمر ظلم ، بوَد کوته و بقایی نیست

 

کشیده سر به فلک، کاخ ظلم اگر امروز
ولی همیشه به پا این‌چنین بنایی نیست

 

ز جام دلکش (ساقی) پیاله ای بطلب...
که جز شراب محبت دگر دوایی نیست‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شراب صبر)

 

دروغش را اگر باور نمی‌کردم چه می‌کردم؟
بشوق دوستی‌ها سر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

چو دریا بود طوفانی، اگر کشتی جانم را
کنار امن او لنگر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

ز قحط همزبان ، چندی اگر با غیر بنشستم
محبت بر چنین کافر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به گاهِ یاوه گویی هاى یار بدتر از دشمن
اگر گوش‌ تقابل ، کر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به سختی‌ها اگر که تن نمی‌دادم چه می‌دادم
مدارا با دل مضطر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

اسیر زندگی بودم ، میان شعله ى حرمان
گر آتش زیر خاکستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

مکن منعم چرا کردم مدارا با چنین کافر...
(اگر اندیشه‌ی دیگر نمی‌کردم چه می‌کردم) *

 

چو طاقت طاق شد آخر شکیبایی ز کف دادم
چه ‌گویم ناله ‌ها گر سر نمی‌‌کردم چه می‌کردم

 

الا ای منجی عالم! تو خود آگاهی از حالم
شکایت گر درین دفتر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به دل دارم هزاران دردِ بی‌درمان و می‌دانی
ولی با درد خود، خو گر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به پاس آبروداری ، ز رنجوری و ناچاری
به سیلی چهره گر احمر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به وقت ندبه‌ خوانی، از غم هجر تو گر دامن
ز سیل دیدگانم ، تر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به شوق مقدمت از بس گلاب و گل بیفشاندم
سفر هر ساله بر قمصر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

تمام جمعه ها در انتظارت طی شد و بگذشت
گل امّید را پرپر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به تنگ آمد نفس در سینه از دلتنگی دوران
نفس با آه ، هم‌بستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

خمارآلوده ‌ام عمری ز رنج فرقتت (ساقی)
شراب صبر در ساغر نمی‌کردم چه می‌کردم؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

*یغمای جندقی

( اَرگِ دل )

 

در همه شهر لبی چون لبِ خندان تو نیست
عاشقی نیز چو من واله و حیران تو نیست

 

از تماشاگهِ رخساره‌‌‌ی تو دانستم...
دلرباتر ز لبِ لعلِ بدخشان تو نیست

 

برق چشمان تو چشمان مرا روشن کرد
ماه حتیٰ به فروزانی چشمان تو نیست

 

باز کن حلقه‌‌ی گیسوی و دل‌آرایی کن
که فریباتر از آن زلف پریشان تو نیست

 

دوختم تا نظری بر گل رویت دیدم :
باغِ رضوان به نظر چون گلِ مژگان تو نیست

 

باغ رضوان و ترنج رخ و گیسوی بتان...
نخِ ابروی تو و سیبِ زنخدان تو نیست

 

به فریبایی و طنازی و رعنایی تو...
یا دل انگیزتر از چاک گریبان تو نیست

 

ریخت بر هم چو زمین لرزه‌ی بم، اَرگِ دلم
دل که بی زلزله از سینه‌ی لرزان تو نیست

 

اَرگِ دل، از چه نلرزد ز چنین زلزله‌ای؟
نبُوَد دل، که ازین زلزله ویران تو نیست

 

این مپندار که ما بنده‌‌ی شیطان شده‌ایم
هیچ مؤمن چو من و هیچ چو ایمان تو نیست

 

محفلی هست مُهیّا و خدا شاهد ماست
پرده از چهره گشا، غیر ، نگهبان تو نیست

 

باز کن پنجره‌‌ی قامت و بیرون بنمای
تا ببینم به عیان چون تن عریان تو نیست

 

تو چه دانی که چه‌ها می‌کشم از دردِ فِراق
یا چه داری خبر از آنچه که بر جان تو نیست؟

 

ناصحم گفت: که این عمر به غفلت مَسِپار
آنچه بگذشت، دگر فرصت جبران تو نیست

 

«امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم»
وقت، تنگ‌ است و زمان در کف فرمان تو نیست

 

فاش کن آنچه که در سینه‌ی سوزان داری 
سفرِ عشق کن این سینه که زندان تو نیست

 

عشق دانی که عجب حِسّ ِ غریبی دارد؟
باش آسوده که احساس تو عِصیان تو نیست

 

در دلم هستی و از دیده‌‌ی من می‌خوانی
که چو من، شیفته‌ات خالقِ سبحان تو نیست

 

گر نفس می‌کشم ای عشق! ز نای تو بوَد
مکن اندیشه که این حنجره از آنِ تو نیست

 

آنچه گفتم، همه اَسرار حقایق ز تو بود
زیره از قم بوَد و لایقِ کرمان تو نیست

 

(ساقی) از ساغر چشمان تو شد مست و خراب 
که جز او هیچ‌کسی مست و غزلخوان تو نیست

 

«شایگان» گر چه قبیح است به قاموس ادب
وصفِ چشمت نکنم درخور و شایان تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

(گناهِ خودم)

 

نشسته‌ام به مکافاتِ گاهگاه خودم
نگاه می‌کنم از دور ، بر گناه خودم

 

نشد دمی که شوم غافل از ندای دلم
که دل رها کنم و خود روم به راه خودم

 

به شوق عشق هدر داده‌ام جوانی را
به کوره راه رفیقان نیمه راه خودم

 

رفاه یار ، مرا نقد جان گرفت و بداد
ملالتی که ز کف داده‌ام رفاه خودم

 

گناهِ من همه دل دادن و گرفتن بود
که دل به کف بگِرفتم به اشتباه خودم

 

نشد اگرچه مُیسّر، که دل به دست آرم
بریده‌ام دل ازین دل به دلبخواه خودم

 

چو کرکسانه پریدند بر هوای دلم
کبوترانه فرو رفته‌ام به چاه خودم

 

نداشتم به سرم هیچ شوق نام و نشان
که قانعم به همین قدر و جایگاه خودم

 

چو مرغکی که ندارد پناه و آغوشی
به زیر بال و پرم شد پناهگاه خودم

 

گرفته‌ام چو پیاله ز دست (ساقی) عشق
به جرعه‌ای کنم از سر فغان و آه خودم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)