(رخش عدالت)
رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد
کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند
میشکند چون که ابتکار ندارد
زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد
عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد
لشکر اسلام را علیست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد
باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد
ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد
باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد
وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد
(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)
خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگونبختیاش کنار ندارد
آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد
بسکه حقارتپذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد
کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد
هست دلیکه انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد
حیثیتاش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد
دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیدهات ـ غبار ندارد
(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد
آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.
- ۰ نظر
- ۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۲:۳۲