اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

 

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(امام سجاد در عزای پدر)

 

از بس ‌کـه : در عــزای پــدر ، گریه می‌کند
خــون‌ها به‌ جــای اشک بصـر گریه می‌کند

 

بـانگ تــلاوتی که به گوشش رسیده است
بـــر نـیـــزه ، از لبـــان پـــدر ، گریه می‌کند

 

از ظهر خـون و شام غریبـان اهل‌بیت (ع)
هر شب نشـسته تا به سحـــر گریه می‌کند

 

چـون کشــتی ســـپاه حسیـنی بــه نیـــنوا
در خون شده‌ست زیـر و زبـر گریه می‌کند

 

دیده به چشم خویش چو در آسمان عشق
بــر نیـــزه هــا طـــلوع قمـــر گریه می‌کند

 

دیــده گـــلوی اصغـــر در خــون تپــیده را
پــرپــر شــده ز تیـــر سه‌ســر گریه می‌کند

 

بر روی نیـزه‌های سـتم ، دیـده است چـون
هفتــاد و دو جــداشـده سـر ، گریه می‌کند

 

از مــرگ جانگــداز عـزیـزان مصطفی‌(ص)
با اشـک و آه و خــون جگـــر گریه می‌کند

 

بیـــند چـو آل عصمــت حق را به روی خار
در راه شــامِ غـــم، بــه سفـــر گریه می‌کند

 

یـــاد لبـــان تشــنـه ی بــابــا ، بــه روی آب
چون می‌کنـد به دیــده نظـــر گریه می‌کند

 

آه و فغـــان تشــنه‌لبـــان را شـنـید و دیــد
نـــزد ســـتـم نـکـــرد ، اثــــر ، گریه می‌کند

 

هر چنــد گــریــه‌خیـــز بـوَد شرح کــربـــلا
امـــا بــــرای خـلـــــق بشـــر ، گریه می‌کند

 

چون کربلا حیــات مسلمانی است و دیــن
بـــر مُســلمِ بـــدون خـبـــــر ، گریه می‌کند

 

این اسـت شـرح راز امـامــت ، کـه با دلـی
خـالی ز بغـض و کیـنه و شـر گریه می‌کند

 

در کــربـــلا، کـه هسـت نمـــاد مقـــاومــت
بــر پیـــروان خســته‌ کمـــر ، گریه می‌کند

 

بـر آن جمــاعتی کــه : بــه بـــازار عـاشقی
پیــوســـته مـی‌کنـــند ضـــرر گریه می‌کند

 

چون عــده‌ای شدند ز غفـلت، غــلام ظـلم
بــر شـیعـیــان تــشــنـه‌ی زر ، گریه می‌کند

 

(ساقی) همین بس‌است در احوال آن امام
در مــرگِ شـاهِ نیــزه به سـر ، گریه می‌کند

 

شد عاقبت شهیــد به حکـم "ولیــد" پست

گردون دوباره از غمی عظما به غم نشست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

" اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن"

(نور دوچشم حیدر)

 

سهمگیـن اسـت عـــزایـت بخـــداونـد وَدود
بــر قـیـــام تــو و بر لشکـــر و آل تـــو درود

 

نه فقط شــیعه عــــزادار تو گـردیده کنــون
کـه عـــزادار تو هسـتـند مسـیحی و جهــود

 

پسر فــاطمـــه! ـ ای نــور دو چشـم حیـــدر
که شدی کشـته ی تیـغ ستم و تیـر و عمــود

 

گــریــه میکــرد بر احــوال غمـت ، پیغمبـــر
زآن دمـی که شدی از دامــن مــادر، مـولــود

 

ریخت چون خـون تو در راه خداوند کریم
خـونبهـــای تــو بــوَد حضرت حــیّ معبــود

 

دشمنت کشت اگر ، کی رهــد از دست قـدَر
کـه کنـد گــریــه بر احــوال بـدش آل ثمــود

 

سربـلنـــد آمــده ای از سفـــر کـــرب و بـــلا
دشمنـت گشـت به میـدان دیــانـت مـــردود

 

آنکه دل باخت به شیطان، نبَـرد ره به کمـال
بنـده ی خـالص حــق است همیشه محمــود

 

پــدرت هسـت عـلـــی ، اختـــر تـــابـــان ولا
مــادرت فــاطمــه آن زهــره ی بـرج مسعود

 

سـومیــن اختــر تــابــان ولایــی که ز عشق
تـا خـــداونـد نمــودی به سمـــاوات صعــود

 

بـه مقـــامــت نرسد پــای کسی ، تـا به ابـد
گرچه باشند همه زاهــد و از اهــل شهـــود

 

از سخاوت چو گذشتی ز خود و اهلِ عیال
گــوی سبقت ، کرمت از همه عــالــم بـربـود

 

حـاتـم طـایـی و امثال وی از عجــز و نیـاز 
سائـل کوی تو هستند ؛ تویی! مظهــر جـود

 

سخــن لاف نبـــاشــد پسـر شـــیر خـــدا...!
کـه خــداونـد ، تو را از سر تکــریـم ستــود

 

گفت: «لولاک» و تو بودی هدف از خلقت او
کـه کمــال بشریـت ، ز تــو بــاشـد مشهـــود

 

فهــم من نیست تـو را گرچه همین می‌دانم
که به عشق تو شده خلـق ، همه بود و نبود

 

تو به صحرای کویری که به جز خـار نداشت
گــل نمودی و شدی جــاری پیوسته چو رود

 

کعبـه ، گر قبــله ی اسـلام شد از سوی خدای
عــالمـی را ست سـزاوار به کــوی تو سجـود

 

«خــامـس آل عـبـــایـی» کــه ز لطـف ازلــی
هرکه دل بست به تو زنگ غم از سینه زدود

 

آنکـه غــافــل بــوَد از منــزلـت و مـرتبـت‌ات
هسـت از حلقــه ی ادراک و ارادت مطـــرود

 

گریه‌خیز است اگر مــرگ تو ای فــانــی حق
آسمـــان از غــم جـانسوز تو گردیده کبـــود

 

می‌زنـد پــر ، دل خونین به هــوای حَـرمـت
شــود آیــا بشـود قسـمـت این دل بـه ورود

 

«بُعــــد منـــزل نبــوَد در سفــــر روحـــانی»
تا نفس هست بــوَد رشته ی پیمـــان معهود

 

(ساقی) غمزده گر در غــم تو نوحه‌گر است
با دلی لجـّـه ی خــون ، مـرثیـه‌ات را بسرود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلامُ عَلیکِ یا أُمُّ المَصائِبِ یا زَینَب)

(اگر زینب نبود)

 

کربلا در اختفا می‌شد اگر زینب نبود
ظهر عاشورا فنا می‌شد اگر زینب نبود

 

پرچم اسلام می‌افتاد بر روی زمین
پرچم ظالم بپا می‌شد اگر زینب نبود؟

 

محو می‌شد ماجرای عاشقان کربلا
عشق بی قدر و بها می‌شد اگر زینب نبود

 

قصه ی جانبازی سالار دشت نینوا
عاری از شور و نوا می‌شد اگر زینب نبود

 

بانگ "هل من ناصر" از سوی حسین تشنه‌لب
اندک اندک بی‌ صدا می‌شد اگر زینب نبود

 

از سر بی جسم شاه دین به روی نیزه ها
بی‌خبر ، خلق خدا می‌شد اگر زینب نبود

 

صحنه ی ایثار هفتاد و دو یار باوفا
صحنه‌ای بی اعتنا می‌شد اگر زینب نبود

 

جسم صدچاک علی اکبر ، عزیز مصطفی
از زمین کی جابجا می‌شد اگر زینب نبود

 

تیر و حلق اصغر و دست پلید حرمله
در فراموشی رها می‌شد اگر زینب نبود

 

پیکر و دستان سقای علمدار حسین
بیشتر از هم جدا می‌شد اگر زینب نبود

 

ظلم و جور شمر و ابن سعد و عمّال یزید
محو از روی و ریا می‌شد اگر زینب نبود

 

در بیان ماجرای حق و باطل ، تا ابد
حق مطلب کی ادا می‌شد اگر زینب نبود

 

کشتی اسلام می‌شد غرق از بعد حسین
تا ابد ، بی ناخدا می‌شد اگر زینب نبود

 

ظالم ملعون، یزید دون میان مسلمین
لایق حمد و ثنا می‌شد اگر زینب نبود

 

گوش عالم بی‌خبر می‌ماند از بیداد او
قصه از این ماجرا می‌شد اگر زینب نبود

 

(ساقیا) از ماجرای کربلا ، بر شیعیان
کرد زینب دختر شیر خدا حق را بیان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(مشکلات موجود در فضای مجازی)

 

وقتی تمیز شعر خوب از بد ندارند
اشعار جعلی جای اصلی می‌گذارند

 

صرفاً مشو قانع به گوگل ای گرامی! 
وقتی عموماً سرچ ها ، بی اعتبارند

 

باید کنی تحقیق ، از وب‌های جامع
نه سایت‌هایی که کپی هی می‌نگارند

 

اشعار شاعرها که در گنجور ثبت است
الحق چو گنجی پر بها و شاهکارند

 

"گنجور" باشد شعر شاعرهای ماضی
آنها که : شاهنشاه مُلک اقتدارند

 

تفکیک کن اصلی و جعلی را ز دانش
حتی معاصرهای زبده ، بی شمارند

 

هستند شاعرها که در عین جوانی
مشهور در عِلم بیان و ابتکارند

 

آنان که زین کردند اسب مَعرفت را 
در عرصه ی میدانِ دانش تکسوارند

 

وقتی قریحه هست و دانش، از بزرگی
تخت غزل را با قداست ، "شهریار" ند

 

وقت چکامه، گرچه در فصل خزانند
اما شکوفا ، مثل گل‌های "بهار" ند

 

وآنانکه سر در لاک جهل خویش کردند
از غفلت و درماندگی‌ها بی قرارند

 

استاد می‌دانند خود را از توهّم
هر چند آگاهی لازم را ندارند

 

اکنون اگر که در مَجازی یکه تازند
در انجمن‌های حقیقی، تار و مارند

 

وقتی نمی‌دانند فرق دوغ و دوشاب
حتی به نزد خویشتن هم شرمسارند

 

در جمع اهل دانش از فرط ندانی..‌.
این قوم دایم مدعی همچون حمارند

 

در بیشه ی شیر و پلگان قوی چنگ
بوزینه‌وش از بیم جان بر شاخسارند

 

هنگام بحث شعر ، مانند شغالان
زوزه کنان پیوسته در حال فرارند

 

هرچند اگر بالند بر خود ، از حماقت
تاریخ می‌گوید که : ننگ روزگارند

 

سنگی که با ارزش بوَد گردد نگینی
باقی ز پستی همچو ریگ کوهسارند

 

کی ذزه را باشد تقابل نزد خورشید
وقتی که نوری در حضور او ندارند

 

اصلا قیاسی نیست این دریوزگان را
عالِم بوَد چون گل ولی جُهّال ، خارند

 

حتی اگر که : پیر دنیایند ، از جهل
آثار ایشان از طفولی در مزارند

 

افسوس با اشعار سست و خوی نخوت
بر شیشه ی دل‌ ، از کدورت‌ ها ، غبارند

 

غم نیست هرگز، چونکه بر مستوری ماه
کِی ابرهای تیره ، دایم پایدارند ؟

 

بنگر به اوج آسمان ، اِستارگان را :
در قلب ظلمت ، روشنا و استوارند

 

راه برونی نیست از این تیره روزی
جز علم ، آنها را که بر غفلت دچارند

 

باید بخوانند و نویسند و بدانند :
آگاه‌_مردان تا همیشه ماندگارند

 

آموختند ایشان چون اسرار نهان را
با حِلم از افتادگی ها ، رستگارند

 

آنانکه جام از دست (ساقی) ناگرفتند
از خودسری در جمع سرمستان، خمارند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلامُ عَلیکَ یا قمر بنی هاشم)

(ماه عشق)

 

آبرویت بُرد از آب ـ آبرو ، ای ماه عشق!
ای‌که بودی از ازل استاد دانشگاه عشق

 

مَشک را پُر کردی اما خود ننوشیدی از آب
تا گدای عزتت گردید آب ، ای شاه عشق!

 

سر سپردی چون به نزد شاه دشت کربلا
لحظه‌ای غافل نگشتی از مسیر راه عشق

 

سرفراز از ورطه‌ی دریا برون آید کسی
کِه بوَد در وقت طوفان بلا ، آگاه عشق

 

چونکه کشتی نجات خلق می‌باشد حسین
باز بیند ساحل امن آنکه شد همراه عشق

 

ناخدایان جهان ، در پیش او زانو زنند
چون خدا دارد نظر بر کشتی اِسپاه عشق

 

نوح اگرچه بود کشتی‌بان ولی فرزند او
غرق در بحر فنا گردید و شد گمراه عشق

 

گمرهان را می‌شود شیطان همیشه مقتدا
آگهان را نیست استادی به جز الله عشق

 

یوسف کنعان اگر افتاد در چاه ستم
سربلند آمد برون از لطف حق از چاه عشق

 

میدهد جان در صراط مستیقم آنکو که هست
آگه از دیوان و قاضی عدالتخواه عشق

 

ای علمدار حسین ، ای ساقی دشت بلا...!
ای‌که نامت هست زیبا واژه‌ی دلخواه عشق

 

بارگاهت می‌زند طعنه به فردوس برین
مدفنت در کربلا شد قبله و درگاه عشق

 

گر گدای عشق معشوق اند خیل عاشقان
بر سریر عشق، هستی خسرو جمجاه عشق

 

(ساقی) عشاق حق گشتی چو از عشق حسین
ذکر نامت می‌کند سرمست در افواه عشق

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

شهادت حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

https://s6.uupload.ir/files/سید_محمدرضا_شمس_(ساقی)_0961.jpg

(مرگ سرخ)
 
عـلــــــیِ اکـبـــــــر آن شـــــیر دلاور
پــــدر را شد به میدان یــار و یـــاور

 

گــرفـت اذن از پــدر با شـوق بسـیار
کــه تــــازد جـــانـب میـــدان کفــــار

 

پـــدر گفتـــا : بــرو ای جــــان بــابــا
کــه مــا حقیــم و حق همیشه با مــا

 

اگــرچــــه آگــه از پـــایـــان کـــــارم
ولـی یکــدم به ابــــرو خـــم نیـــارم

 

که مـرگ سرخِ ما احیــای دیـن است
خوشا آنکس که با ما همنشین است

 

بــرفت آن یکّــه تـــاز بــی‌ همـــاننــد
دلـش سرشــار از عشـق خــــداونـــد

 

پـــدر را بـــا رشــادت کــــرد یــــاری
درخــت عشــق را ، کــــرد آبیـــــاری

 

رجــز خواند و حریفــان را طلب کرد
بــه مــردی بــا ستمکـــاران نــامـــرد

 

عــــدو چــون دیـــد آن شـــیر دلاور
نـــدارد بـــاکـــی از افــــواج لشکـــر

 

به خود گفتـا که با این مَــردِ جنــگی
خطـــا بـــاشــد اگـــر تنهـــا بجنــگی

 

بــه جنـگ تـن بـه تـن نـابــود گــردی
بــه پیکــاری چنــین مـــردود گــردی

 

که پیروزی بر او بی‌شک محال است
یـلی جنگندہ است و بی‌مثــال است

 

نـــدارد در دلـش بیــــم از تقــــابــل
نبــایــد کـرد در میـــدان ، تغــــافــل

 

که ازِ هـر حیـث باشد چـون پیمبـــر
ولـی در عرصه‌ی میــدان چو حیــدر

 

سپـس دســتور داد آن رذل نــامــرد
کـه از هـر سـو علیــه آن جــوانمــرد

 

به تیــر و نیــزہ و شمشیر و خنجــر
هـــدف گیـــریــد آن گــل را مکــــرر

 

بــه زیــر آریـد او را جملــه بــا هـــم
کــه پیــــروزی بر او گـــردد مُسـلّــم

 

پس از جنـگی که کرد آن شـیر غـران
بـه دشت کــربـلا ، با خیــل عـــدوان

 

بـه تیــر و نیــزه شد آغشته در خون
گــــل لیـــــلا ، در آن وادی مجنـــون

 

ز قـــدّی کــه چو سرو کاشمـــر بــود
ز رویــی کــه بهٰ از قرص قمـــر بــود

 

نمــانــدہ جـــز تنــی در هــم تنـــیدہ
کـه دارد پشــت عــــالــم را خمیـــدہ

 

شهیـــد اولیــن شــد بعــــد یـــــاران
همــان شهـــزاده‌ی گیسـو پــریشــان

 

تنـش آمـــاج تیـــر و نیـــزه هـــا شد
از ایـــن دنیـــــای وانفســا رهـــا شد

 

حسـین آمـــد کنـــــار جســم اکبــــر
چه جسمی شرحه شرحه بـود یکسر

 

گرفت آن مــاه تــابــان را بــه دامــن
بگفتـــا بــــا خـــدای حـــی ذوالمــن

 

که این است اکبــر در خــون تپــیده
شـده قــربانی‌ات ایــن نـــور دیـــده

 

پریشــان گشــته گیـسوی کمنـــدش
شــده کـــوتـــاه ، آن قــــد بلنــــدش

 

بـه روی دست بــابــا مـــاه تـــابـــان
فــروزان‌تـــر ز خـورشــید درخشــان

 

"پسـر را گیـسوان بــر بـــاد می‌رفت
پــدر را بــر فلـک، فـــریــاد می‌رفت"

 

چو جسمش را درون خیمــه بــردنـد
جـــراحــات تنـش را مـی‌شمــــردنـد

 

ز حــد خـــارج شمـار زخـــم‌ هــا بود
فقــط آگــــاہ ، از آن‌هـــا خـــــدا بود

 

خــداونــدا ‌بــه حــق خــون اکبــــر
بـه فــرق پـــاره‌ی (ساقی) کـــوثـــر

 

جــواز کـــربــلا ، بــر مــا عطــا کــن
بـه شـش گـوشه نگــه را آشــنا کــن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر

 

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه ، بــرادر...! بخـدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره ـ بخــدا ـ لایـق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه "ولای" تـــو ســـپردم دل محــنـــت زده را
که کنــون در دل من غیـــر "تــولّای" تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

"خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست"

 

آنقــدر زیـــر سُــم اسـب ، بـه تــو تــاختــه‌انـد
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
بخــدا عــاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

"دشمنت کشت ولی نـــور تو خــامــوش نشد"
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1399

(أَلسّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ الشّهیدِ بِکربلاء)

(کِلکِ قضا)

 

آندم که راز خلقتِ ما را نوشته اند
بر آدم و به دامن حوّا  نوشته اند

 

دیباچه ی رسالت حق را به کِلک عشق
سربسته ـ کاتبان ، به تولّا نوشته اند

 

ختم البیان لوح رسل را به خط نور
کُتّاب حق بر احمدِ والا نوشته اند

 

شرحی ز درس عشق نوشتند بر علی
شرح دگر ، به دامن زهرا نوشته اند

 

کِلکِ قضا ، به شرح علی بود از ازَل
راز جهان ، به جوهر اعلا نوشته اند

 

هر فصلِ این کتاب ، حدیثی نوشته شد
فصلی به ‌کشفِ طور ، به موسا نوشته اند

 

فصل دگر ، به دامن مریم نوشته شد
کآن را به نام پاکِ مسیحا نوشته اند

 

بعد از على به فصل ولایت رقم ز مهر 
بر دامن عفیفه ی حورا نوشته اند

 

اوّل حسن رقم زده شد بعد ازآن حسین
داغی به برگِ لاله ی حَمرا نوشته اند

 

اینجا قلم به‌ خون بِنِشست و حدیثِ عشق
بر دشتِ خون به خطّ مُعلّا نوشته اند

 

اینجا قلم شکست چه‌ گویم که بعد از آن
احوالِ عرشیان ، به چه انشا نوشته اند؟

 

نور خدا که بر همه جا پرتو افکن است
در این مکان ، به کوری اعدا نوشته اند

 

اینجا حریم سبط رسول خدا بُوَد
که_افلاکیان به زیوَر غبرا نوشته اند

 

این خاک را به بال ملایک از آسمان
چون نسخه ای ، برای مداوا نوشته اند

 

گردی ازین تراب که چون توتیاست را
داروی درد دیده ی اعما نوشته اند

 

خوش آن دلی که درک کند قدر این مقام
کاو را ز خبث و کینه ، مبرا نوشته اند

 

آن را که نیست معرفت درک این مکان
وی را ز جمع شیعه ـ مجزا نوشته اند

 

این بارگاه عشق بُوَد در زمین ولی...
عشقی که بر صحیفهٔ دل‌ها نوشته اند

 

این عشق را ز سوی خداوند ذوالجلال
در لابلای سینه ی شیدا نوشته اند

 

این خاک را که هست به حق قبله گاه عشق
بر عاشقان ، به حکم مصلّا نوشته اند

 

یوسف درین مکان بخدا سجده می‌کند
گر عاشقی ، به نام زلیخا نوشته اند

 

زیرا مقام و منزلت این تراب را...
حتّیٰ برای اهل کِلیسا نوشته اند

 

(ساقی) به شرح عشق چه ‌گویی که از اَزل
سرمشق عشق را ـ ز همین جا نوشته اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

ماه محرم آمد و حیّ علَی العَزا
بر نیزه‌ می‌رود سر سالار نینوا

 

آن سر که بود "سَرور آزادگانِ" دهر
با تیغ جهل، گشت جدا از تن از قفا

 

چون زیر بار ظلم یزید و متابعین
هرگز نرفت زاده ی زهرا و مرتضا

 

بست آب را به روی عزیزان اهل‌بیت
ابن زیاد پست ؛ همان نطفه ی زنا

 

فرمان جنگ داد به بن سعد دون و گفت :
خواهی اگر امارت ری ، خود به ما نما

 

آگاه باش اگرچه کثیرند لشکرت
با لشکری قلیل، نیفتی به قهقرا

 

جنگی بپا نمای ، مبادا که یک نفر
از لشکر حسین بماند کسی به جا

 

ناقوس جنگ را چو دمیدند؛ بی امان
کشتند هر که بود ، از اصحاب باوفا

 

بعد از شهادت همه یاران، سوی حسین
آمد علی ِ اکبر رعنا ، به التجا ـ

 

اذن پدر گرفت که اینک علیه کفر
تا پا نهد به معرکه، آن شِبهِْ مصطفا

 

بی واهمه نهاد قدم در مصاف ظلم
شد کشته گرچه؛ کُشت از آن لشکر دغا

 

فریاد و آه و ندبه شد از خیمه‌ها بلند
دیدند پیکری که شده قطعه قطعه را

 

سوز عطش ز سینه توان را گرفته بود
گرمای دشت، شعله کشان همچو اژدها

 

از فرط تشنگی عزیزان اهل‌بیت (ع)
فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا

 

عباس ، آن یگانه "علمدار شاه دین"
رفت از فرات ، آب بَرد تا به خیمه‌ها

 

با تیغ کین و کفر به فرمان شمرِ دون
در علقمه ، دو دست علمدار شد جدا

 

بگْرفت مَشکِ آب به دندان و شد روان
بر سوی خیمه‌های عزیزان ، که از قضا

 

مَشکش درید تیر و تنش را هدف گرفت
دستی که داشت اِذن ، به کشتار اتقیا

 

هرگز ندید چشم فلک این‌چنین ستم
نشنیده نیز گوش فلک این‌چنین جفا

 

بر کف گرفت کودک عطشانِ خود حسین
فریاد زد که : تشنه بوَد می‌شود فنا

 

آبی دهید محض خدا بر رضیع من
انصاف اگر که هست درون دل شما

 

گوشی نبود کور و کران را ز فرط بغض
رحمی نبود در دل آن قوم بی حیا

 

آبش نداد دستی و دستی بلند شد
بر کف گرفت تیر و کمان را درآن فضا

 

زیر گلوی اصغر شش ماهه ، حرمله
تیر سه شعبه کرد ز سنگین‌دلی رها

 

در کربلا نهایت بیداد و خشم و کین
شد ثبت، با قساوت دل‌های بی خدا

 

هفتاد و دو گلاله ی بستان معرفت
پرپر شدند ، از ستم و جور اشقیا

 

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش
در سوکِ کشتگان سرافراز کربلا

 

نخل بلند "سَرور آزادگان" شکست
پشت فلک خمید ، ازین داغ جانگزا

 

در راه حق قدم چو گذاری علیه ظلم
باید که بگذری ز خود و خویش و آشنا

 

آنکو ز عشق ، فانی فی الله می‌شود
در راه حق به شوق خدا می‌شود فدا

 

خوشبخت آن کسی که کند ، بندگی حق
راهی جز این چو نیست به سرچشمهٔ بقا

 

بیچاره آن کسی که اسیر هویٰ شود
خود را کند به بند مکافات ، مبتلا

 

کرب و بلا مبارزه ی عقل و عشق بود
در این مبارزه فقط عشق است رهنما

 

(ساقی)! قلم چگونه تواند رقم زند
ظلمی که شد به آل پیمبر ، به ناروا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(صحرای کربلا)

 

«بند اول»

 

خواب از سرم پرید چو در نیمه های شب
خواب خوشی که بود به شیرینی رطب

 

انداختم نظر ، به سوی آسمان ، دریغ...
دیدم که کرده است به روی زمین غضب

 

مَه در مُحاق کامل گردون نشسته بود
ظلمت گرفته بود جهان را وجب وجب

 

مرغان شب‌نوا همه در بهت غم اسیر
در این شبی، که گشته گرفتار در تعب

 

سر می‌کشید هر طرفی دیو ظلم و جور
بر خاک کربلا که شد از خون حق ذهب

 

گویی خبر رسیده که این دشت پر ملال
آبستن غمی بوَد از کینه ی عرب

 

از ازدحام درد که بر سینه ها نشست
خون در عروق عالمیان گشت ملتهَب

 

آری مُحرّم است که با تیغ اشقیا
خون خدا چکید به صحرای کربلا

 

«بند دوم»

 

از کربلا چو "شاه شهیدان" نشان گرفت
با اهل‌‌بیت خویش در آنجا مکان گرفت

 

فرمود : چونکه گشته مُقدّر ز سوی حق
باید درین مکان پس ازین آشیان گرفت

 

آبی که بود مهریه ی مادرش ، دریغ...
دشمن ز بغض و کینه از آن کاروان گرفت

 

بَست آب را به روی حسین و مواکبش
با حیلتی که از همه تاب و توان گرفت

 

شش ماهه کودکی، به روی دست شاه دین
لب تشنه تا که سر، به سوی آسمان گرفت

 

فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا
دژخیم روزگار به دستش کمان گرفت

 

مرگا به "حرمله" که به خشنودی یزید
زیر گلوی "نوگل شَه" را نشان گرفت

 

گویی که آسمان ز غمش گریه خیز شد
وقتی که پاره ، حنجره با تیر تیز شد

 

«بند سوم»

 

میدان عشق بود و عداوت به کربلا
پیکار بغض بود و کرامت به کربلا

 

بغضی که داشت ریشه در افکار جاهلی
شد حمله ور ، به سوی امامت به کربلا

 

آری رذالت است که پیکار می‌کند
با لشکر عظیم عدالت ، به کربلا

 

جان می‌دهد امام ، در احیای دین حق
چون دارد از خدای ، رسالت به کربلا

 

از خود گذشت و کرد فدا خاندان خویش
ایثار را ببین و سخاوت به کربلا

 

گوش فلک شنید به معراج نیزه از ـ
رأس بریده : بانگ تلاوت به کربلا

 

از موج کفر ، کشتی ایمان، گذر نمود
این است رمز و راز سلامت به کربلا

 

مُردن به راه حق ، بخدا عین زندگی‌ست
آنکس که راه حق طلبد این زمانه کیست؟

 

«بند چهارم»

 

بنده ، اگر چه گاه رَود راهِ اشتباه
بر حق اگر نظر نکند می‌شود تباه

 

"حُر" بست اگر به روی امام آب را ولی
ناگه به خویش آمد و شد دور ، از گناه

 

پیوست بر امام و طلب کرد با خلوص
عفو و کرم که : بگذر ازین حرّ روسیاه

 

گفتا : اگر چه عبد گنهکار گشته ام
اما به توبه سوی تو آورده ام پناه

 

غافل شدم ز خویش و شدم غافل از خدای
کز غفلتم فتاد به ناگه ز سر کلاه

 

هرچند روسپید شد آخر به لطف حق
از تیرگی برون شد و پیوست بر پگاه

 

صبحی که مطلع ابدیت ز روی اوست
گیرد شعاع ، از رخ او روی مِهر و ماه

 

آزادگی : رها شدن از بند زندگی‌ست
از حق جدا مشو که سرآغاز بندگی‌ست

 

«بند پنجم»

 

در برگریز حادثه دشمن حبیب نیست
گلچین روزگار حبیب و نجیب نیست

 

از دوستان ستم چو ببینی عجیب هست
از دشمنان ستم چو ببینی عجیب نیست

 

آنکس که هست در دل او مهر ایزدی
هم‌‌کیش با خلایق مردم فریب نیست

 

بیند اگر که ظلم به پا شد علیه ظلم
استادگی نموده و او را شکیب نیست

 

هر چند پیر عمر بوَد، کی توان نشست؟
در کربلا ، نظیر "بُریر" و "حبیب" نیست

 

جان داده اند در ره احیای دین حق
مَرد خدا که مرگ برایش غریب نیست

 

مُهری که می‌خورد به جبین از شرار عشق
بر آنکه نیست اهل حقیقت نصیب نیست

 

آدم اگر که رانده شده ، از بهشت عدن
فرمانبری نکرده ز حق، حرف سیب نیست

 

گر کوفیان به حادثه پیمان شکسته اند
خود باب خیر را به روی خویش بسته اند

 

«بند ششم»

 

بعد از شهادت همه اصحاب ناگهان
آمد به نزد شاه ، "علی اکبر" جوان

 

گفتا : پدر ! اجازه بده تا که اکبرت
اکنون شود علیه دنی سیرتان روان

 

رخصت گرفت ، از پدر آن شبه مصطفی
تا که رود به عرصه ی میدان امتحان

 

در امتحان بندگی و کفر ، می‌شود
پیروز ، آنکه بگذرد از شاهراه جان

 

جان ، پر بهاترین ثمر باغ خلقت است
بهتر که فدیه ی ره حق گردد این زمان

 

رفت و علیه دشمن دین کرد بی‌دریغ
مردانگی و عزت و آزادگی ـ عیان

 

شد قطعه قطعه پیکر آن سبط مرتضی
از تیر و تیغ خصم در آن دشت بی امان

 

زین ماجرا اگرچه بوَد شیعه داغدار
شد تا همیشه پرچم اسلام استوار

 

«بند هفتم»

 

چون شد شهید ، اکبر رعنا به کربلا
آتش کشید از غم داغش به خیمه ها

 

"قاسم" که وا نگشته گل زندگانی اش
مویی نرسته بر رخ گلگونش از قضا

 

آمد به سوی شاه شهیدان به آه و سوز
گفتا : عمو ! اجازه ی میدان عطا نما

 

هرچند من بهار جوانی ، ندیده ام
دانم به قدر خویش بتازم به اشقیا

 

گفتا عمو که: مرگ درین راه چیست؟ گفت:
"شهد من العسل" چو شود جان من فدا

 

تا عاقبت اجازه ی میدان گرفت و تاخت
با قامتی نحیف ، در آن جنگ ناروا

 

"ابن فضیل" پست به فرمان "ابن سعد"
پرپر نمود ، آن گل رعنای مجتبا

 

آمد حسین بر سر بالین او و گفت :
دشمن ببین چه کرد بر آل نبی ، خدا

 

در کربلا ، حماسه ی عالم مصوّر است
نقشی بود عیان که تداعی محشر است

 

«بند هشتم»

 

"عباس" تا که عزم فرات ، اختیار کرد
آسیمه سر سفر ، به سوی آن دیار کرد

 

وقتی که دید آب روان را ز تشنگی
دستی درون علقمه ، بی اختیار کرد

 

تا جرعه ای بنوشد از آن آب، ناگهان
از آب ـ یاد اهل حرم ـ احتذار کرد

 

پُر کرد مَشکِ آب ، ولی "شمر" روسیاه
راهش گرفت و از سر ذلّت، هوار کرد :

 

برگرد از حسین ، که من حامی توام
هرکس که با من است به خود افتخار کرد

 

عباسِ تشنه لب به وفاداری حسین
سوز نهان خویش ز دل آشکار کرد

 

گفتا : خموش باش و مگو از برادرم
شمشیر چون کشید به سویش فرار کرد

 

تا شمر دون به پاسخ تلخی کزو شنید
تیر و سنان ، رها سوی آن گل‌عذار کرد

 

مَشک‌اش درید و نیز دو دستش ز تن گرفت
تا جان به راه عشق برادر ، نثار کرد

 

چشم فلک ندید چو این قوم ددسرشت
این شرح جانگزا ز بشر کِی توان نوشت؟

 

«بند نهم»

 

هفتاد و دو ستاره ی تابان معرفت
هفتاد و دو شهاب درخشان معرفت

 

هفتاد و دو نماد سلحشوری و قیام
هفتاد و دو شقایق بستان معرفت

 

هفتاد و دو نبسته به دنیا دل از وفا
هفتاد و دو نشسته به پیمان معرفت

 

هفتاد و دو رها ز زلیخای نفس شوم
هفتاد و دو عزیز ، ز کنعان معرفت

 

هفتاد و دو دلیل ، برای جهانیان
هفتاد و دو پدیده‌ ی برهان معرفت

 

هفتاد و دو رسیده به سرچشمه ی کمال
هفتاد و دو نتیجه ی عنوان معرفت

 

هفتاد و دو ذبیح سرافراز راه دین
هفتاد دو شهید ، به میدان معرفت

 

اسطوره گشته ‌اند ، به راه امام‌شان
"ثبت است بر جریده ی عالم دوام"شان

 

«بند دهم»

 

وقتی که روح خسروِ احرار پر کشید
رنگ از رخ زمین و سماواتیان پرید

 

عصری فرا رسید که شعله بر آسمان
از آه سینه سوزِ ستمدیدگان رسید

 

اهل حرم اسیر ، به دست حرامیان
طوفان بی پناهی و اندوه و میوزید

 

در راه شام ، قلب عزیزان اهل بیت
در سینه های خسته و خونبار می‌تپید

 

طفل سه ساله روی مغیلان به راه شام
از بیم تازیانه ی اشرار می‌دوید

 

زینب، عزیز فاطمه آن بضعه ی رسول
از بار رنج و مِحنت و غم قامتش خمید

 

با خطبه ای به نزد یزید سیه تبار
غالب شد و به نزد خدا گشت روسپید

 

وقتی رضای حق، طلبی فارغ از خودی
رسوا کنی هر آنکه زند دم ز بیخودی

 

«بند یازدهم»

 

از کربلا هر آنچه نویسد قلم ، کم است
پشت جهان ز بار چنین ماتمی خم است

 

بر بوم کربلا ، بنگر تا عیان شود
آزادگی و عزت و ایثار توأم است

 

بحری عظیم هست و کناره پذیر نیست
کشتی عقل ، غرق درین بحر ماتم است

 

این راز سر به مُهرِ شهادت، به راه دوست
بر آنکه نیست مَحرم اسرار ، مبهم است

 

گر بحرها مُرکّب و راقم شود بشر
از بحر عشق اگر بنویسند شبنم است

 

از اولین بشر که خدا آفریده است
در نزد او حسین همیشه مقدم است

 

عهدی که بست روز ازل با خدای خویش
اثبات کرد رشته ی این عهد، محکم است

 

این رشته را به خون جگر پروریده است
عهدی چنین ، خدا ز خلایق ندیده است

 

«بند دوازدهم»

 

راه خدا اگر طلبی؟... راه کج مپو
حق را به غیر صدق عمل در جهان مجو

 

شیطان دهد به باد فنا ، هستی تو را
ابلیس را برون کن ازین سینه ی نکو

 

بیهوده عِرض خود مبری در جهان دون!
از کف مده! ز حق شکنی ، قدر و آبرو

 

دیدی اگر که حق کسی می‌شود تباه
حق را بدون پرده و بی واهمه بگو

 

پیراهن صداقت اگر پاره شد به تن
با تار و پود زهد ریا ، کِی شود رفو؟

 

چون کربلا مبارزه ی حق وَ باطل است
گر شیعه ای به جز ره سالار دین مپو

 

(ساقی) اگرچه دم زنی از جام باده ات
مستی ز جام عشق طلب کن نه از سبو

 

راه حسین ، راه خداوند داور است
راه علی و ، آل شریف پیمبر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393