اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(شهادت امام هادی تسلیت باد.)

(امام دهمین)

 

گُلی از گلشن باغ نبوی (ص)، پَرپَر شد
شیعیان را ز غمش خاک عزا بر سر شد


بلبل غمزده، خاموش شد از غصه چو دید
گلی از حاصل بستان وِلا، پرپر شد


حضرت هادی امام دهمین گشت شهید
مرتکب، دست ستمکار ِ ستم پَرور شد


کرد با «جامعه‌»اش جامعه‌ای را بیدار
موجب معرفت امت پیغمبر (ص) شد


قدرِ گل، بلبل شوریده بداند امّا...
قدر او نیز برای همگان باور شد


دستگیر فقرا بود در آن عصر فجیع
غمگسار دل هر مرد و زنِ مضطر شد


«معتمد» سوخت چو با زهر جفا سینه‌ی او
زار و شرمنده ازین واقعه تا محشر شد


قتل، یک لکّه‌ی ننگ است به دامانِ بشر
مرگ، در راه خداوند، ولی زیور شد


گرچه ماه رجب است و مَه خیر و برکات
گویی امشب که «مُحرّم ـ صفری» دیگر شد


مُلک شیعه ز غمش رَخت عزا بر تن کرد
خون ازین داغ، دل فاطمه و حیدر شد


لرزه افتاد نه تنها به جهان از این غم
بلکه لرزان ، حرم و بارگه داور شد


جام لبّیک ، چو بگرفت ز (ساقی) اجل
آخرین جرعه‌ی مستانگی‌اش کوثر شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1383

(حکم خطا)

 

‌نام استاد به هر کس به خطا نتوان داد
تاج شاهی ز تغافل به گدا ، نتوان داد

 

آنکه خود در خم پس کوچهٔ جهل است اسیر
درس وارستگی از راه خطا نتوان داد

 

صد چرا هست که یک را نتوان داد جواب
حکم استاد ، که بی چون چرا نتوان داد

 

‌آن که بیمار بوَد ، از عطش استادی...
آب دریاش به عنوان دوا نتوان داد

 

ظرف و مظروف ، تقارن طلبد بی تردید
بحر در کوزه به صد معجزه جا نتوان داد

 

‌آسمان ، گستره ی پر زدن شاهین است
جوجه ی یک شبه را بالِ هوا نتوان داد

 

‌کور را ـ گرچه عصا ـ راهگشا می‌گردد
دستِ بینا ـ که بوَد کور، عصا نتوان داد

 

حکم دانش به خطا گرچه فراوان بدهند
بر چنین حکم خطا ، مُهر بقا نتوان داد

 

‌جهد_ناکرده به عالم نبَرد ره به کمال
جامه ی علم به هر ژنده قبا نتوان داد

 

‌موی ژولیده مبادا بشود تاج هنر
کاه را جای بِتن ، ریز بنا نتوان داد

 

‌زانکه خرما شده مرسوم عزاداری ها...
نقل شادی و شعف وقت عزا نتوان داد

 

چهره چون تیره شود باز جلا می‌گیرد
قلب چون تیره شود باز جلا نتوان داد

 

‌سرنوشتی که رقم خورده به کِلک تقدیر
ثبت گردیده و تغییر قضا نتوان داد

 

‌(ساقیا) گرچه مجازی‌ست عناوین امروز
نام استاد ، به هر کس به خطا نتوان داد‌.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(میلاد حضرت باقرالعلوم مبارک باد)

(مفخر شرع نبی)

 

در مدینه آسمان امشب درخشان می‌شود
کهکشان تا کهکشان، آیینه بندان می‌شود

 

غنچه‌ای گل می‌کند، از بوستان مصطفیٰ
کز شمیمش رَشکِ گل‌های بهاران می‌شود

 

چارمین ماهِ سماوات ولا بعد از علی (ع)
زیب عرش اعظم و آیینه‌ی جان می‌شود

 

باقر آل محمد (ص) ، مفخر شرع نبی ـ
بر امامِ ساجدین اِعطا ز یزدان می‌شود

 

مالک المُلک علوم دهر واقف اسرار حق
موشکافِ جمله‌ی احکام قرآن می‌شود

 

می‌شکافد پَرده‌های عِلم را با تیغ عقل
تا که اسرار نهان بر او نمایان می‌شود

 

برترین دانشور عالَم که باشد بی بدیل
نزد او درمانده چون طفل دبستان می‌شود

 

هر سؤالی را دهد پاسخ از اسرار جهان
کز فصاحت، مثنوی‌های فراوان می‌شود

 

کاخ جهل و برج عِصیان و بنای ارتداد
از نسیم دانشش از پایه، ویران می‌شود

 

هر که دارد شبهه‌ای در آفرینش، بی‌درنگ
از کلامش مورد ایمان و ایقان می‌شود

 

آنکه باشد دردمند دانش و جویای عِلم
در کلاس درس او بی پرده درمان می‌شود

 

آنکه سر ساید به خاک مکتب جانپرورش
ذرّه‌ای باشد اگر، خورشیدِ تابان می‌شود

 

آنکه نوشد قطره‌ای از بحر عِلم و دانشش
ناخدای کشتی دریای عرفان می‌شود

 

گرچه او بی بارگاه است و ندارد قبّه‌ای
خاک کویش توتیای اهل ایمان می‌شود

 

چون شدی نادم ز کردارت بخواه از او که چون
یک نگاهش موجب عفو گناهان می‌شود

 

بار می‌گیرد ز دوشی که شده خم از گناه
شافع درماندگان ، در روز میزان می‌شود

 

(ساقیِ) میخانه‌‌‌ی علم است و عرفان و حِکم
جرعه‌نوش مکتبش مست و غزلخوان می‌شود

 

شایگان آورده‌ام گر قافیه در این غزل...
در مضامین سخن گهگاه، شایان می‌شود.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391

 

(أَلسّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ الشّهیدِ بِکربلاء)

(کِلکِ قضا)

 

آن دم کــــه راز خـلـقـــتِ مـا را نوشته اند
بـــ‍ـر آدم و بـــه دامـــن حـــــوّا  نوشته اند

 

دیبــاچــه ی رسـالـت حـق را به کِلک عشق
سربسته کـــاتبـــان ، بــه تــــولا نوشته اند

 

ختــم البــیان لــوح رسُـل را بــه خـطّ نـور
کـتـّـاب حــق ، بـــر احمــــد والا نوشته اند

 

شـرحــی ز درس عشــق ، نوشـتــند بر علی
شـرح دگـــر بــه دامــن زهــــــرا نوشته اند

 

کِلـکِ قضـــا بـه شـــرح علـــی بـــود از ازل
راز جهـــان بـه جــوهــــر اعـــلا نوشته اند

 

هر فصـلِ این کتــاب، حدیـثــی نوشته شد
فصلی به‌ کشـفِ طـور به مـوسـا نوشته اند

 

فصـل دگــر بـه دامن مـــریـــم نوشـته شد
کآن را بــه نـــام پــاکِ مسیـــحا نوشته اند

 

بعـد از علــى به فصل ولایت رقـم ز مهـــر 
بــر دامــن عفـیـفــــه ی حــــورا نوشته اند

 

اوّل حسـن رقـم زده شد بعـد ازآن حســین
داغــی به بــرگِ لالــه ی حَمــــرا نوشته اند

 

اینجا قلم به‌ خون بِنِشست و حدیثِ عشق
بر دشـتِ خــون، به خـطّ مُعـــلا نوشته اند

 

اینجا قلـم شکست چه‌ گـویم که بعـد از آن
احــوالِ عرشــیان، به چه انشـا نوشته اند؟

 

نور خــدا که بر همـه جا پـرتـو افکــن است
در ایـن مکـان به کـــوری اعــــدا نوشته اند

 

اینجا حــریــــم ســبط رســـول خـــدا بــوَد
که_افــلاکیـــان به زیــوَر غـبـــرا نوشته اند

 

این خــاک را بــه بــال مـلایـک ، از آسمـــان
چون نسخـــه ای ، بـرای مـــداوا نوشته اند

 

گــردی ازین تــراب که چون تــوتیــاست را
داروی درد دیـــــــده ی اعمـــــــا نوشته اند

 

خوش آن دلی که درک کند قـدر این مُقـــام
کـاو را ز خبـث و کیـــنه ، مبــــرا نوشته اند

 

آن را کـه نیست معـــرفـتِ درک این مکـــان
وی را ز جمـــع شـیـعه ـ مجـــــزا نوشته اند

 

این بــارگــاه عشــق بـــوَد در زمیــن ، ولــی
عشقی کـه بر صحیفـه ی دل‌هـــا نوشته اند

 

راز بـقــــــای عشــق در ایـــن بــــارگــــاه را
روز ازل ، بــــه شهپـــــر عنقــــــا نوشته اند

 

این عشق را ز سوی خـــداونـــد ذوالجــلال
در لابــــلای سـیـــنــه ی شــــیـدا نوشته اند

 

این خـاک را که هست به حق‌ قبله‌گاه عشق
بــر عـاشقــــان، بـه حـکم مصــلّا نوشته اند

 

یوسـف دریــن مکان بخـــدا سجـده می‌کند
گر عـــاشقــی، به نـــام زلیخــــــا نوشته اند

 

زیـــرا مقـــــام و منـــزلــت ایـن تـــــراب را
حـتّــیٰ بـــــرای اهــــــل کِلیـســـا نوشته اند‌

 

(ساقی) به شرح عشـق چه ‌گویی که از اَزل
سرمشق عشـق را ـ ز همین جــــا نوشته اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نمی‌شود)

 

عـــاشــق بـــه راه عشــق ، مـــردد نمی شود
اصـــل حـــلال ، کــافـــر و مــرتــد نمی شود

 

زلـف بلنــد اگـر چـه فــریبــا و دلکـش اسـت
خــوشــتر ولــی ، ز زلــف مُجَعـــد نمی شود

 

تشخیص راه باطـل و حق گرچه مشکل است
مـَــــرد خــــــدا ـ ز  راه خــــــدا رد نمی شود

 

دشـت کـــویـــر سـیـنه گلسـتان شــود ولــی
رحمــت، اگـــر بـــه سـیـنه نبــــارد نمی شود

 

حــق را درون سـیـنه ی خــود جسـتجـو نمـا
پیــدا خـــدا ، به مسجــد و معبـــد نمی شود

 

دل را بـــده بــدون ریــــا بـــر خـــــدا ببـــین
غــافــل ز بنـــده ، حضــرت ایـــزد نمی شود

 

وقتـی کــه ضابطــه، شـود افضــل ز رابطــه
هــر زیــرِ دسـت، یـک شـبه ارشـــد نمی شود

 

داری اگر هــدف! مشو غـافـل ز جـِـد و جهـد
فــایــق، کســی کــه نیست مقیــّـد نمی شود

 

تقصـیر خود حــوالـه ی تقـــدیـــر حـق مدان
بخـتــت ـ جــــز اختـــیار ـ مُسَــوّد نمی شود

 

بـا همــت و تــلاش بـه رفعــت تــوان رســید
نــابــرده رنـــج ، صــاحــب مَســند نمی شود

 

بگـــذار پـــا بــه پلــــه ی اول صعــــود کـــن!
یــک یــک اگــر گـــذر نکنــی صـــد نمی شود

 

راه سفـــــر بـپـــوی ، بــه آرامــش خـیــــــال
بــی‌حــوصلـــه مــوفــــق مقصــــد نمی شود

 

رفتـی گـــر اشـتــباه رهــی را بــــزن بــــرون
جـز خـود کسی به پیش رهـت سد نمی شود

 

عــاقــل، اگـر رهـــا شـود از بنــــد مشکـــلات
در بـنـــــــد مشکــــــلات مجــــــدد نمی شود

 

از خـــودزده بـه خــواب جهــالــت عبــور کن
بیـــدار، هــرگــز آن کـه نخــواهـــد نمی شود

 

بــدخــواه کس مبـاش که شــیرین به روزگار
کـــام کســی کـــه بخــــل بــــورزد نمی شود

 

از خـود گذشــته انـد بــزرگــان ، تمــام عمــر
بیهــوده کــس شهـــیر و ســرآمــد نمی شود

 

(ساقی) بـه وقـت بــاده به رسـم گـذشــتگان
تـا جرعــه‌ یـی بــه خـــاک نــریــزد نمی شود

 

ایــن جــرعــه را نثـــار سفـــرکــردگــان کنــد
ایــن رسـم کهنــه تـا بــه ابــد ، بــد نمی شود.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نخل عشق)



‌از یاد، کِی رَوی؟ چو به دل دوست دارمت
دور از منی به ظاهر اگر ، در کنارمت

 

با یک نظر به دیده ی شب زنده دار من
با چشم دل ببین که چسان دوست دارمت

 

یادم نمی‌کنی و نمی‌جویی ام ولی
روزی هزار مرتبه در یاد ، آرمت

 

هرشب به لوح سینهٔ در خون نشسته‌ام
با خون دل به خامه ی مژگان ‌نگارمت

 

از آن دمی که پا به خیالم نهاده‌‌ای
دیوانه‌وش به دیده ی دل می‌گذارمت

 

ذهن مُشوّشم شده تقویم عاشقی
در خلسه ی خیال، تو را می‌شمارمت

 

ای آهوی رمیده ی دشت جنون! که خود
صیاد دل شدی و من اکنون شکارمت ـ

 

هرگز گمان مکن که اگر غافل از منی
آنی، به دستِ غفلتِ گردون سپارمت

 

از این خزان تب‌زده بیرون بیا ببین
در انتظار رویش فصل بهارمت

 

ای نخل عشق! روی زمین نیست جای تو
آری! بیا به سینه ی دلخون بکارمت

 

تا لحظه‌‌ای که می‌رسد از راه، پیکِ مرگ
یک کهکشان ، نگاهم و در انتظارمت

 

سرخوش ز جام دلکش (ساقی) نمی‌شوم
سرمستی ام تویی که هم اکنون خمارمت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بر مزار مادرم)

(شادروان زهره سادات شمس)

 

ای بهـــاران ِخفتــه در پـاییــز
ای صفـابخش گلشن و جالیــز
ای که بودی ز عاطفت لبـریــز
مـادرم! قبـله گـاه من بـرخیــز

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

این حدیثی بدون تردیـد است
از "محمــد" که نور امّیـد است
زیر پایت ، بهشتِ جاوید است
چه‌بهشتی شعاعِ‌خورشید‌است

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

آمــدم در کـنــــار مـــرقـــد تـو
ای فــــدای وفــــای ممتـــد تـو
پـاشو از جــا به حق ایـــزدِ تـو
تـا ببـــویـــم گُـــل مُجَعــَــد تـو

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

شــدم از دوری تـــو افـســرده
مثـل گــل‌هـای زرد ، پــژمــرده
تــوی گلــدانکی تـرک خــورده
خیـز و بــرخیــز، هسـتم آزرده

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

خسته‌ام خسته! ای گــل زیبــا
خسته از روزگــار جـــانفــرسا
مــادرا ، ای خـــدای خـوبی‌هـا
مــانده‌ ام بــا هـــزارهـــا امـــا

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

عکس تو شد چـراغ خانه ی ما
روشـنی بخــش آشـــیانه ی ما
یــاد تــو هسـت پشـتوانه ی ما
نــام زیبـــای تــو ـ تـــرانه ی ما

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

زندگی بعد تو غــم‌انگیـز است
کاسه‌ی صبر ِ سینه لبریـز است
با غــم محنـتت، گـلاویـز است
خانه بی‌تو همیشه پاییـز است

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

کـاش بـودی تـو در بـَـرم مــادر
تـا ببـوسـم ز پــای تـو ـ تا ســر
گرچه مـرگـت نشد مــرا بـــاور
شدم از داغ دوری‌ات مضطـــر

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

کــاش بـودی مرا تو می‌دیــدی
پسری که چو گـل تو بـوییــدی
نه فقط بـو ـ که گـاه بـوسـیدی
بعـدِ تو گشته غــرق نــومیــدی

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

مــادر ای رفتـه سایه‌ات از سر
کن دعـــا بر من شکسته کمـــر
آن دعــایی کـه دارمش بــــاور
بشـوم عــاقبـت بخیـــر از شـر

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

خــوش بیـــارام مـــادر خسـته
مــادرِ خسـته از جهـــان رسـته
که وجـودم به تـوست وابسـته
یــاد تــو در دل اسـت پیوسـته

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

مــادرم ، ای شعـــاع اشــراقی!
تــا نفس هست در دلــم بــاقی
جـــایگــاه تــو در دل (سـاقی‌)
باشد از شور عشق و مشـتاقی‌

 

کـن نگـاهی به سـوی مـا مــادر
رفتـی و نیـست رفتـنت بـــاور

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج) 

( سلاله ی طاها)

 

بر من بتاب ، ای مَهِ زیبا ببینمت!
تا از زمین ، به عرش ثریا ببینمت

 

در انتظار ماه رخت روز و هفته ‌ها
هر شب نشسته‌ام به تماشا ببینمت

 

چشمم سپید شد همه شب در غیاب تو 
ای ماه شب ‌فروز...! بیا تا ببینمت

 

صد سلسله بشوق تو در خواب رفته است
برخیز ، ای سلاله ی طاها ببینمت

 

هی جمعه بی‌تو آمد و بی‌تو غروب کرد
آیا شود به جمعه ی فردا ببینمت ؟

 

جانم به لب رسید و نفس در گلو شکست
بر من بِدم ، نگار مسیحا...! ببینمت

 

بس بیت‌ها به شوق غزال نگاه تو
گفتم که تا میان غزل‌ ها ببینمت

 

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
مشتاقِ دیدنم به تمنّا ببینمت

 

در این کویر تب‌زده عمرم به سر رسید
شاید به بی‌کرانه ی دریا ببینمت

 

لب ‌تشنه ی وصالم و در ساغر خیال
خواهم که ای شراب گوارا ببینمت

 

تا چشم بد نظر نکند بر جمال تو
تن‌ها رها نموده که تنها ببینمت

 

اصلاً بگو که یوسف زهرا چسان کجا؟
قسمت شود مرا چو زلیخا ببینمت

 

لیلای من! بیا که درین دشت پرملال
مجنون صفت به دامن صحرا ببینمت

 

گر نیستی موافق کیش و مرام ما
گو تا به دِیر ، یا به کِلیسا ببینمت؟

 

هرچند شد خزان گل عمرم درین فراق
خواهم که تا همیشه شکوفا ببینمت

 

در انتظار روی تو مویم سپید شد
امّا نشد به دیده ی بینا ببینمت

 

چشمی نمانده است که بینم اگر تو را
لَختی بیا به دیده ی معنا ببینمت

 

شاید که نیست دیدن رویت نصیب من
پس لااقل بیا که به عقبا ببینمت

 

(ساقی) بریز باده‌ای از ساغر وصال
تا مِی کشان و مست ، به دنیا ببینمت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

"اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن"

(آموزگار اسقامت)

 

سرم خاکِ سرِ کوی حسین است
دلم در بنـد گیسوی حسین است

 

امــام ســوم از آل محمـــد (ص)
که جان را فـدیه کرد از بهر ایـزد

 

چو فــانی در وجود کبــریــا شد
بــزرگ آییـــنه ی ایــزد نمـــا شد

 

گــلِ گلــزار بـــاغ عشق و مستی
نشـاط شیعـــه در گلـــزار هستی

 

عــزیــز مصطفـــا و پــور حیـــدر
گــــل بســتـان زهــــرای مطهّــــر

 

بــوَد کشــتی دریــــای هـــدایــت
چــــراغ روشنی تا بــی نهـــایــت

 

پَر قنـداقه اش سِحر حـلال است
شِفــای فطرس بشکسته‌بال است

 

غبـــار درگهـش کحـــل بصــر شد
فروزان از رخش شمس وقمر شد

 

مرامش در طــریقـت ، عــاشقــانه
قیـــامـش تــا همیـشـه ، جــاودانه

 

ز آدم تا به خــاتــم ، ریزه خوارش
به جز احمـــد که باشد افتخـارش

 

ز رتبـت بـرتـر از عیسَی بن مـریـم
گـــدای کــویـش ابـراهیــمِ ادهــم

 

به صورت یا به سـیرت یا کلامش
بوَد صد یـوسف مصری غـــلامش

 

بـــزرگ آمـــوزگـــار اسـتـقـــامــت
مـــرادِ شـیعـــه تـا روز قیــــامــت

 

اَلا ای شـیعـــه ی نــــاب حسـیـنی!
ز جـــان بگـــذر در آداب حسـیـنی

 

که بر شـیعـــه شفـیـــع روزِ محشر
حسین است و بوَد (ساقی) کــوثـر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلامُ عَلیکِ یا یا زَینَب الکبری)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(نادره‌ی عصمت)

 

زینب آندم که عنایت ز سوی داور شد
فاطمه ، مفتخر از زادن این دختر شد


در ِ رحمت به روی منبع رحمت شد باز
چون عنایت به علی، فاطمه‌ای دیگر شد


زینب آن نور دل حضرت زهرا و علی
که ز انوار رخش ارض و سما انور شد


گریه می‌کرد در آغاز ولادت؛ که حسین
بغلش کرد و تبسم به لب، آن دلبر شد


چونکه زد بوسه به رخساره‌ی زینب، فهمید
یاورش اوست که اعطا ز سوی داور شد


فضه آمد که بگیرد ز حسین او را دید
اشک، جاری به رخ دختر پیغمبر شد


گفت بر فاطمه: جانم به فدایت بانو
گریه‌ات چیست که گویی به دلم خنجر شد


گفت رازی‌است نهفته به دلم از پدرم
چون به یاد آمدم آن راز، دلم مجمر شد


سال‌ها طی شد و هنگامه‌ی آن راز رسید
وقت بوسیدن رگ ، با دو لب خواهر شد


راهی دشت بلا گشت حسین آن شه عشق
که در آن واقعه ، سرمستِ می کوثر شد


زینب آن نادره‌ی عصمت و ایثار و شکیب
که در آن دشت بلا یک تنه یک لشکر شد ـ


چونکه میخواست شود ناظر اجلال حسین
همره قافله‌ی عشق، در آن منظر شد


دو پسر داشت که در راه خدا کرد فدا
گرچه از حیث دگر، زینب نام آور شد


کشته شد حضرت عباس، علمدار رشید
شیرمردی که به‌سان پدرش حیدر شد


«ارباً اربا» بشد آن اکبر رعنای جوان
او که یادآور ِ بشکوهی پیغمبر شد


وای از آندم که روی دست برادر می‌دید
که چه تیری ز جفا بر گلوی اصغر شد


ای فلک! اف به تو و جور و جفایت که ز کین
تن شاهنشه احرار ، بدون سر شد


سر چه گویم که روی نیزه تلاوت می‌کرد
تن چه گویم که به زیر قدم اَستر شد


کربلا شد حرم آل عبا (ع) و شهدا
بلکه این خاک، قرین حرم داور شد


شعله‌ور گشت دلِ اهل حرم تا ملکوت
حرمی که ز شرارت، همه خاکستر شد


دختر شیر خدا ، خواهر شاه شهدا
عمه نه! بهر اسیران حرم، مادر شد


با اسیران به‌سوی شام ستم بود به مِهر
غمگسار اسرا ، زینب غم پرور شد


چون رسیدند به کاخ ستم و ظلم یزید
چه بگویم که در آنجا بخدا محشر شد


رأس خونین شهنشاه شهیدان در تشت
پیش چشمان رقیه، ستمی دیگر شد


این ستم با که توان گفت که این طفل حزین
در کنار سر شاه شهدا ، پرپر شد


زینب آن نادره‌ی صبر، عنان از کف داد
دیده‌ها خیره بر آن شوکت و زیب و فر شد


خواست بر باد دهد هیمنه‌ی ظالم را
رفت در مسجد و با هیمنه بر منبر شد


خطبه‌ای کرد بیان ، نزد یزید ملعون
که همه پستی این قوم، نمایانگر شد


موج آسا به خروش آمد، تا کشتی ظلم
غرق در بحر حقارت به عیان یکسر شد


ریخت بر هم همه‌ی شوکت پوشالی‌شان
که یزید از غم رسوایی‌شان، چنبر شد


قصه‌ی زینب و سالار شهیدان این بود
کربلا فخر خداوند جهان‌گستر شد


گرچه از مولد و میلاد سخن می‌گفتم
نام زینب به لبم آمد و دل مضطر شد


دانم آنقدر، که این نام مبارک، امشب
موجب فخر من و زینت این دفتر شد


(ساقیا) کرب و بلا زنده اگر مانده هنوز
همه از صبر و شکیبایی این خواهر شد


نه فقط کرب و بلا ، بلکه دوباره اسلام
زنده از شوکت این دختر دانشور شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384