اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(آغل جهل)

 

جهان ، در رهگذار باد باشد
درین ویرانه کِی دل شاد باشد؟

 

عروس بخت چون ناسازگار است
مصیبت، حجله ی داماد باشد

 

برفته از میان رسم مروّت
زمانه عرصه ی بیداد باشد

 

گرانی و گرفتاری و ماتم
نهال جنگل غمباد باشد

 

به هرجا بنگری ویران نشینی
تظلم خواه... در فریاد باشد

 

سمند بخت‌مان افتاده در چاه
که گویی کور مادرزاد باشد

 

چو شادی رخت بسته از زمانه
مذلت ، حاکم ایجاد باشد

 

نبینی در وطن بر کرسی عدل
جوانمردی که فحل و راد باشد

 

نه معشوقی بوَد مانند شیرین
نه عاشق پیشه‌ای فرهاد باشد

 

نه آبی که غبار از چهره شوید
نه دستی که پی امداد باشد

 

نه قولی که به پیمانی نشیند
نه جایی که در آن میعاد باشد

 

نه ماهی که دهد گرمی به دل‌ها
اگر چه تیر ، یا مرداد باشد

 

تمام فصل‌ها گشته زمستان
خزان از نیمه ی خرداد باشد

 

شده باغ وطن خالی از اشجار
که پژمان صورت شمشاد باشد

 

ندانستیم قدر گل به گلشن
ندامت با تعب همزاد باشد

 

نصیب ما شده قعر جهنم
چو جنت در کف شداد باشد

 

نمانده مهر و الفت بین مردم 
تفرق ، حیلت شیاد باشد

 

هراس گرگ طبعان زمانه
وفاق و وحدت آحاد باشد

 

چو غافل گشته‌ایم از عقل و برهان
خرافه در همه ابعاد باشد

 

شده دین ملعبه بر دست ناکس
که سنگین دل تر از جلاد باشد

 

چو حق را میل خود تقریر کردند
گروهی در ره اِلحاد باشد

 

بهشت عدن اگر هشت درب دارد
جهنم در جهان هشتاد باشد

 

ندارد فرق بر ما دوغ و دوشاب
جهالت بس که بی تعداد باشد

 

نداند قدر دانش کس درین مُلک
اگر چه بمب استعداد باشد

 

ز بی علمی به مدرک خو گرفتیم
که مَدرس فاقد استاد باشد

 

دریغا کز غم سرخوردگی ‌ها
جوان این وطن معتاد باشد

 

نمی‌بینی انرژی در جوانی
اگر چه منبع فاراد باشد

 

چو آزادی نمی‌باشد درین مُلک
دهد جان گر کسی نقاد باشد

 

پدر چون نیست قادر بر معیشت
خجالت ، سفره ی اولاد باشد

 

نگاهی که بجز غم را ندیده‌ست
چگونه سرخوش از میلاد باشد

 

کجا فرموده حق انسان عاقل
فقط بر مرگ ، فکر زاد باشد

 

کسی که مُرد در عین جهالت
چه جای رنج و جیغ و داد باشد

 

به وقت مرگ بر این گونه مردم
چه بهتر ، از مبارکباد باشد؟

 

بباید کرد از خاطر فراموش
اگر حتی همه اجداد باشد

 

خدایی که شده بر خلق ترسیم
معاذالله دلش پولاد باشد

 

اگر این است قصد خالق از خلق
اساس خلقتش ایراد باشد

 

که انسانی به جرم حُبّ دنیا
سزایش کوره ی حداد باشد

 

چرا غافل از اسرار خداییم
که ایزد جامع الاضداد باشد

 

بزن بیرون ازین زهد ریایی
حقیقت ، مَسلک اوتاد باشد

 

دوای درد در دست طبیب است
ولی جاهل پی اوراد باشد

 

گرفتاریم تا در آغل جهل
سزای ما همان صیاد باشد

 

خداوندا شود روزی که میهن
ز بند دشمنان ، آزاد باشد؟!

 

مخور غم (ساقیا) آید زمانی
که ویران کاخ استبداد باشد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

✅ به اقتباس غزلی از بزرگ بانوی شعر معاصر بانو پروین اعتصامی

 

 (جهان گذران)

 

دلم آهنگ پر از سوز و نوایی دارد
کز کمند غم جان شوق رهایی دارد

 

غم فزا هست جهان با همه پهناوری ‌اش
خرّم آن دل که از آن، راہ به جایی دارد

 

ساحت عیش ، به ابعاد و مساحت نبوَد
گوشه‌ای امن عجب لطف و صفایی دارد

 

تکیه بر همّت خود را ، به دو عالم ندهم
نیست محتاج، هرآنکس که عصایی دارد

 

در جوانی به سراپردہ ی مقصود رسد
"آنکه چون پیر خرد ، راهنمایی دارد"

 

میخورد چوب مکافات عمل را ، آخر
آنکه پیوسته درین دهر خطایی دارد

 

ای ستمکار زمان! غَرّہ بر این چرخ مشو
که تو را عاقبت این چرخ ، جزایی دارد

 

شاہ بسیار به خود دیدہ به ادوار، جهان
که پس از دولتِ خود ، دورِ گدایی دارد

 

فصل شادی گذران است درین دار فنا
کآخرالامر ، غم و حزن و عزایی دارد

 

قامت ، آلودہ به تقوای ریایی منِمای
زاهد آن نیست که پشمینه ردایی دارد

 

بی‌صدا گرچه زند دزد ، به اموال کسان
در دل شب چو شود صبح صدایی دارد

 

بگذرد خوب و بدِ ما به جهان گذران
گرچه هر غصّه و غم نیز دوایی دارد

 

چرخ این دهر اگر چه به مراد تو نگشت
مخور افسوس که هر بندہ ، خدایی دارد

 

منّت از مُنعم نوکیسه مکِش در همه عمر
ای بسا مفلس محضی ، که سخایی دارد

 

(ساقیا) ساغری از عشق ، مرا مهمان کن
بگذر از پند ، که هر موعظه جایی دارد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(پریشانی)

 

عمــــری‌سـت اســـیر دل زنـــدانی خویشم
فــــارغ ز هـــــوا و ز هـــوســرانی خویشم

 

از هـرچـه زلیخــاست ، بـــرى گشـته‌ام امـا
محکـــوم‌تــریــن یوسـف زنـــدانی خویشم

 

طــالـب بـه رمــوز عقـــلایـم ولی افسوس!
ســر در گــم اســـرار ، ز نـــــادانی خویشم

 

بیــــزار ز تـــزویـــر و ریــــاکــــاری‌ام امـــا
خشـنود ز کــــردار و مسلمــــانــی خویشم

 

بـر اهـــل جهــان تکیــه نکـردم به همه عمر
سـرشــار ازیـن خصــلت انســـانی خویشم

 

چشـمی نگشــایــم بـه روی مــاه شب تــار
تــا در طــلب آن مـَـــه کنعــــــانی خویشم

 

دریــاسـت اگـرچــه متـــلاطــم گـه و بیگاه
آسـوده دریـن کشـتی طـــوفـــانی خویشم

 

ساکن به کــویـر (قمم) و قسمتم این‌ است
قـــانـــع بـه هــــوای دل بـــــارانی خویشم

 

هرچنـــد کـه آواره‌‌تـــریــن سـاکـن شهـــرم
راضی ولی از بـی‌سـرو ســامــانی خویشم

 

در شهـــر ، یکی نیست که مــا را بشــناسد
چون گمشده‌ی شهــر غـزل‌خوانی خویشم

 

از نــام و نشــانــم خبـــرى نیسـت ولیکــن
مشهـــور بـه القــــاب پـــریشــانی خویشم

 

چون حسرت گل‌هاى اقاقی به سرم نیست
عمــری‌ست که سرگرم گل افشانی خویشم

 

از خویش بـریـدم که به خویشان رسم امـا
در مسلخ خویش‌است که قـربـانی خویشم

 

این پـاسـخ آن پیـــر مـــراد است که گوید:
"دلبسـته ى یــــاران خـــراســانی خویشم"

 

(ساقی) بـده جـامی که سر از تـن نشناسم
هرچند که مسـت از می عــرفـانی خویشم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1387

(ماتم سرا)

 

از این دنیای محنت زای ناهنجار می‌ترسم
که کرده یک جهان را‌ بر سرم آوار می‌ترسم‌

 

از این ماتم سرای مملو از بیداد و استبداد
که راه زندگی را ، کرده ناهموار می‌ترسم‌

 

‌نفس حبس‌است از ناچار در این سینهٔ سوزان
ازین بغضی که مانده در کف اظهار می‌ترسم‌‌

 

اگر مذهب بوَد معیار انسانی انسان‌ها
من از این مذهب و این مردم دیندار می‌ترسم

 

خدای من ، بوَد بخشنده و آرامش دل‌ها
ولی از این خدایی که بوَد جبّار می‌ترسم

 

اساس مذهب از جنت رقم چون خورد بر آدم
که نهی امر حق شد موجب اِدبار می‌ترسم

 

عدالت نیست چون در خلقت این خالق عالم
از آن روزی که کرد او با پدر پیکار می‌ترسم

 

"تمرد" شد بهانه ، تا "پدر" شد رانده از جنت
به گردن ‌می‌کشم چون جرم او ناچار ، می‌ترسم

 

‌جزای گندمی ، تبعید در خاک کویری شد
ز جرم خوردن یک عمر ، گندمزار می‌ترسم‌

 

پر کاهی گنه ، سوزد اگر کوهی ز تقوا را ؟
از آنکه هست بر دوشش گنه بسیار می‌ترسم

 

‌‌سؤالی می‌کُشد ما را که زاهد زین همه عصیان
نمی‌ترسد چرا از شعله‌ های نار ؟... می‌ترسم

 

به سر دارم هزار اما که میخواهم بیان دارم
ولی از موش ‌های در پس دیوار می‌ترسم

 

نبود آزادی از اول چو اکنون بر بنی آدم
من از زندان و از زنجیر و از افسار می‌ترسم

 

همان بهتر که (ساقی) دم فرو بندی بناچاری
که آخر می‌دهی سر بر طناب دار ، می‌ترسم‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(تمنای وصال)

 

دل اگر از تو بگوید سخنی، حق دارد
نقش سیمای تو زیبایی مطلق دارد

 

کِلک زرین خداوند به ترسیم رخت
خط دیوانی و ریحان و محقق دارد

 

مسجد شاه که اسطورهٔ نقش است و نگار 
شمّه‌‌ای از تو به کاشی معرّق دارد

 

مصدر دیدن روی تو به قاموس ادب
دهخدایی‌ست که دلواژه‌ی مشتق دارد

 

زار و سرگشته و حیران سر زلف توام
بس ‌که گیسوی تو حالات معلّق دارد

 

پاکی و دلبری آمیخته‌ی هم شده چون 
باغ رخسار تو هم نرگس و زنبق دارد

 

در زنخدان جمال تو اسیر افتادم
راه عشق‌ است و درآن مانع و خندق دارد

 

صبر هرچند که تلخ است ولی شیرین است
گر به سر منزل مقصود ، موفق دارد

 

دوست دارم که شناور بشوم در نگهت
بس‌که در برکه‌ی چشمان تو زورق دارد

 

هرکه یکلحظه تو را بیند و عاشق نشود
در دلش جای طلا ، معدن مِفرغ دارد

 

آنکه دل می‌برد از عاشق دل خسته‌ی زار
هیچ دانی که چه‌ها دیده و او حق دارد؟ :

 

سینه، سیمین و لب، عنابی و گیسوی سیاه
بینیِ نازک و دو دیده ی ابلق دارد

 

دیده چون دید ، فرو بست دهان را اما
عشق ، دل را ز سر عجز ، دهان لق دارد

 

حرف دل را نتوان گفت به هر بیهده‌گوی
که بیان دل ما ، شرح موَثق دارد

 

منت (ساقی) و ساغر نکشد باده‌گسار
تا که میخانه ی چشمان تو رونق دارد

 

جرعه‌ای می‌کشم از جام خیالت که مرا
مست و افتاده ترم ، از خط ازرق دارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ای همــوطـــن!... )

 

ای شکسته‌قامت از درماندگی ای همـوطــن!
ای گرفتــار آمــده در بنـــد مکــر اهـــرمـــن

 

بس جفـــاهـــا دیده ایم از دولـت پر مــدعـا
طـاق گشته طـاقت پیر و جوان و مرد و زن

 

روزگـــاری گشــته امــروزه که ظــلم اغـنــیا
می‌گدازد جـان و کرده خـانه‌ها بیـت الحــزَن

 

می‌خورم افسوس، از تقــدیر نـامیمــون مان
چونکه افتاده به ‌دست ناجوانمــردان ،‌ وطن

 

دست تـزویـر و ریا بر چنگ عشرت نغمه ساز
دست محنت گشته بر دل‌های صادق، چنگزن

 

شیخی آمــد با کلیـــدی تا گشـاید قفـــل ‌‌هــا
وا نشـد قفــلی به دسـت دولـت مکـر و فتـن

 

روبهــانِ مکـــر بر مَسـند نشـسـتـند و کنــون
خَــلق شد مغــلوب تــزویــر و ریــای راهــزن

 

کشور اســلامی ایــران چــرا این‌گــونـه شد؟
عــده‌ای در کـاخ و ملت همچو موران در لَگن

 

قلب ملـت ، پـــاره از تیـــغ تـــورم شد ولــی
قلب مسؤولین شده چون سنگ خارا و ُچدَن

 

پــاســخ آلالـــــه هـــای ســرخ را دارد کسـی
که شده پامال افـــزون خواهــی زاغ و زغـن

 

ظلم و جور و اختـلاس و غـارت امـوال خلق
کرده ویـران کشور ما را به صدها فوت و فن

 

خاصه در این روزهایی که ز ویروسی مَهیـب
گشـته ایــرانی قرنطیــنه دریــن بـــوم کهـــن

 

جیـب‌ها خـالی و گشته سفـره‌ها از نـان تهـی
نیست حتی لقمـه ای تا کس گــذارد بر دهــن

 

در چنین وضعی نپــایـد دیر خَــلق مســتمنـد
می‌شود راهــی ز عسـرت بـر دیــار مَــرغَــزَن ۱

 

زانکــه با این دولــت نـاپـایــدار و بــی رمــق
جــان ما در دست عــزراییــل گشته مُـرتهـــن ۲

 

با گــرانـی و تــوَرم ، خــلق محنــت دیــده را
زنــده زنــده از وقـاحـت کرده راهـی ِ عَطَــن ۳

 

دسـت بــردار از گلـــوی خیل محنـت دیدگان
تا نفس آید بــرون از دل به همنــامــت حسن

 

چشم ما هــرگـز نخــواهــد دید تا گردد بهــی
حال و روز ما به دست آن که گشته ممتحـَــن

 

با چنـیـن احــوال در اوضــاع بی سـامــان ما
نیست تدبیـری درین دولت بجـز رنج و مِحَـن

 

کاش می‌شد همچو ابـــراهیـــم از شــوق الاه
دست‌ها می‌شد در این بـازار بت‌هـا بت شکـن

 

کاش می‌شد دست خیاط اجل بر اهــل ظــلم
جامه‌ای می‌دوخت از متقال و تیغال و گــَـوَن

 

تا نبیــند چشــم ایــرانـی درین عصر فــریـب
در لبــاس زهــــد ، نـااهـــلان به آییـن و سنن

 

سـردمهــری های قومی اجنـبی گردانده است
کشور خورشـید را یخسار دی همچون سَجـَن ۴

 

کیست در این بـرهـه ی حساس، کز مردانگـی
دست گیـرد آنکه را گــردیــده با غــم مقــترن

 

ایکه در صــدر مَحــاکــم کرده ای مأوا کنــون
حق مظلـــومـان بگیـر از مختـلس‌های لجـــن

 

گـر که کــوتــاهــی کنی در امــر مسؤولیـتـت
نیسـت فـرقـی در میان حــاکــم و دزد وطــن

 

هر که را بیــنی گرفتـه زانــوی غــم در بغـــل
چهـــره‌ها گردیده از بیـــداد، پر چین و شکـن

 

رفتـــه تـــا عیـّــوق ، آه ملــت از درمانــدگــی
در میان موج طـوفـان مانده خلقـی را سفــَـن

 

خود گرفتاریم و از قدس و فلسطین دم زنیم
رسم دنیــا نیست هــرگــز بگـذری از مُستَـکن ۵

 

چون روای خـانه باشد این چــراغ نیمه سوز
هست بر مسجـد حـرام اندر حـرام ای مؤتمن

 

قـافیــه تکـرار اگر شد لاجــرم اغمــاض کـــن
بشنو دردی را که پنهــان گشته زیر پیــرهـــن

 

چون عــدالت نیست (ساقی) در نگاه حاکمان
حــاصلــی هــرگــز نــدارد دادگــاه و انجمـــن

 

میرسد روزی که تـــابد مهـــر بر این سرزمین
تـا شود عـــاری ز ظلمـت از عطـای ذوالمنـــن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

۱ـ گورستان، ۲ـ گروگان، ۳ـ دباغخانه، ۴ـ زمهریر، ۵ـ اهل وطن

( چـــرا ؟ )

 

در آن وقتی که انسان، غافل از پندار میگردد
مصیبت، حاصل از یک مشت تا خروار میگردد


بدون فکر، انسان را نباشد مایه‌ی تدبیر
که روح آدمیت در تنش، بیمار میگردد


اگر دستش رسد روزی به میز کوچکی بینی
تهی گردیده است از خویش و خلق آزار میگردد


بصورت شکل انسان است و در سیرت بود حیوان
که از درّنده خویی همچنان کفتار میگردد


رفیق مردم و همدست دزدان است و بدکیشان
چنان که از خباثت، روبَهی مکّار میگردد


به جاى آن که دستی بر سر مردم کشد اما
علی_رغم هزاران وعده، بدکردار میگردد


چنان باشد که گر از او عدالت را شوی جویا
به حکم جبر او، ناگه سرت بر دار میگردد


چه زیبا گفت آن شاعر که شعر ناب او هر دم
چو میخوانم مرا اندیشه‌ای بیدار میگردد


«چرا وقتی که راه زندگی هموار میگردد
بشر تغییر حالت می‌دهد خونخوار میگردد»


ولی بی‌شک اگر بالفطره آدم باشد و انسان
ز مکر و حقه‌ی اهریمنی بیزار میگردد


سلیمان نبی و حشمتش بنگر که با دیوان
بر استیلای انسان، وارد پیکار میگردد


بیا بنشین دمی با (ساقی) دلخون که از جامش
هرآن کس، تر کند لب... تا ابد هشیار میگردد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1386

(رسم شاعری)

 

اولین رسم شاعری ادب است
بی ادب موجب غم و تعب است

 

چون نداند طریق هم سخنی
با بزرگان همیشه در غضب است

 

بی ادب همچو حنظل نارس
با ادب شهد فائق و رطب است

 

آن که رسم ادب ، نمی‌داند
بی‌گمان مشکلاتش از نسب است

 

گرچه خود را بزرگ می‌داند
از حقارت ز همگنان عقب است

 

فرق خوب و بدی نمی‌داند
مهر و قهرش ز پایه بی سبب است

 

(ساقیا) هر که هست اهل ادب
از فرومایه خلق، مجتنب است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عشق)

 

(خراب باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد) *
دلی که هست در بند تو آزادی نمی‌خواهد

 

مسیر عشق دشوار است و غم افزا ولی عاشق
به صحرای جنون از عاشقی شادی نمی‌خواهد

 

به هر کیشی و آیینی که هستی آدمیت کن
شرافت ، نامه ی ممهور اجدادی نمی‌خواهد

 

ز ضحاک درون، بیرون بزن با عشق پیمان کن
که عاشق شیوه ی بدخوی جلادی نمی‌خواهد

 

به راه عشق ، با چشمان بسته میرود عاشق
چو راه خویش میداند دگر هادی نمی‌خواهد

 

اگر از عشق ، بویی برده باشد شاعر امروز
غزل‌هایش دگر شیرین و فرهادی نمی‌خواهد

 

عروس عشق را نازم که از عاشق برای خود
بجز عشق حقیقی جشن دامادی نمی‌خواهد

 

ز گرمای وجود عشق هر کس بهره ور گردد
به هر فصلی که باشد تیر و مردادی نمی‌خواهد

 

مکن زاهد مرا منعم ز عشق و باده و مستی
که گوش مست عاشق پیشه ارشادی نمی‌خواهد

 

خرابم کن ز می (ساقی) ز جام باده ی عشقت
که مست باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

* طالب آملی

(جغد‌ غم)

 

گرگ با میش آشنا شد هیچ کس چیزی نگفت
کرم کوچک، اژدها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

خان نالایق ، فراری شد از آبادی مان...
شیخی آمد کدخدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خیال خام خود دم از دموکراسی زدیم
شاهی از آنِ گدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

دست استکبار ، بیرون گشت باز از آستین
کاخ شیادان بنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

با ریاکاری دم از دین و شریعت چون زدند
زهد و تقوا نخ نما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

جغد غم بنشست بر بام وطن ، بار دگر
شادی ملت عزا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اندک اندک ، فاصله افتاد در بین عموم
(دولت از ملت سوا شد هیچ کس چیزی نگفت)

 

آنکه خود گم کرده راهِ حق ز بی دینی، دریغ
ملتی را رهنما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

چشم دل شد باز و ناگه دید در وقت صلات
بی نمازی مقتدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شد نصیب خلق ، ناکامی ولیکن زندگی
چون به کام اغنیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اعتبار ملت ایران همه بر باد رفت
پول ایران بی بها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

از گرانی و تورم ، جان‌مان بر لب رسید
خلق ایران بینوا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

تیر بیداد از کمان مجلس ماضی گذشت
بر دل ملت رها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

وام ملت کرد گوش عالمی را کر ، ولی
وام جمعی بی صدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شیر تو شیر است و خر تو خر که در این سرزمین
مختلس، پرمدعا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

کرد بیت المال را غارت بدون دردسر
مال ملت جا به جا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در عوض دیدیم روزی را که دزدی بینوا
بر سر دار فنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

نیست پنهان از نگاه خلق ، تاراج وطن
راز دزدان بر مَلا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خبر آمد که مثل کاسپین ، بار دگر
کیش از ایران جدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

عهد بستند از سر ناچار، هم با روس و چین
کودتا در کودتا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

میرسد روزی که می‌گویند این ویران سرا
محو از جغرافیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

قاضی نااهل را ، گفتند کرده ارتشاء
تا که ناگه کله پا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

بسته شد پرونده ی او هم چو دزدان دگر
قصه از این ماجرا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

(ساقیا) ما خود گنهکاریم وقتی دیده ایم
این‌چنین در حق ما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)