عاشقی، اهـل هــوس را عذر پردهپوشی اَست
در نگــاه عــاشــق ِ امروزه ، هـم آغوشی اَست
بادهخوارانرا مراد از مِی فقط مدهوشیاَست
در چــراغ البـته ریزی آب اگر خـاموشی اَست
شاخه چون بیبرگ و بار افتاد میگردد هَرس
نیست آن عشقی که میباشد مجــازی پـایدار
نفس سرکش ، هست اسبی که نمیگیرد سوار
گـر زنی آن را لگــام از عشـق ، گــردد راهــوار
ورنه باید گفت بر این سرکش گـردون: حمــار
وای! از این عــاشق تشــنهلـب جـــام هـــوس
عشـق ، امــروزه نـــدارد اعتــــبار و جــایگــاه
از هـویٰ و از هــوس، گردیده عـاشـق روسـیاه
عشـق عنــوانی مقـــدس هست نَـه بــار گنــاه
بیش ازین پـرپـر مــزن در پـرتگـــاه شـرمگــاه
بــاش چون عنقـــا بلنـــدا آشــیانه ، ای مگس!
نیست حاصل در چنین عشقی بجز شرمندگی
عشـق اگــر شد پــاک باشد موجـب بــالنــدگی
خویشـتن را کــن رهـــا ، از منجــلاب زنــدگی
قـلب را ـ آییــنه کــن خواهـی اگـر رخشـندگی
وسعـت این زنـدگــانـی را مکـن بر خود قفس
چون طــلای عشق، از اخــلاص میگیرد عیار
در دل معشــوق ، دارد تـــا هـمیـشــه اعتـــبار
مرکز عشق است چون در قلب عاشق استوار
میتوان با عشق گــردی بر همه عــالــم مــدار
تـا شـوی از پــاکــدامــانی، جهــان را ملتـمَس
عشق پیــونـدیاست جــاویــدانـه بین قلبها
شادی و غــم نیست مـانـع ، رهگــذار عشق را
عاشق صـادق همیشه هست در خوف و رجـا
تـا مبـادا یک نفس، گــردد ز معشـوقش جــدا
عـاشـق صــادق نگـردد بـا هَــریمــن هم_نفس
مقصد از (ساقی) و جــام بــاده و روی نگــار
نیست در قاموس عاشق، شهوت و دفع خمار
رازهــا پنهـــان بـوَد هــرچنــد گــردد آشکـــار
آنکــه را در کـــورهراه عشـق بــاشــد اســتوار
رستگــاری نیست البـته نصیـب خــار و خـس
- ۰ نظر
- ۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۶