اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۳۶ مطلب با موضوع «اشعار آیینی» ثبت شده است

زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر

 

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه ، بــرادر...! بخـدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره ـ بخــدا ـ لایـق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه "ولای" تـــو ســـپردم دل محــنـــت زده را
که کنــون در دل من غیـــر "تــولّای" تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

"خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست"

 

آنقــدر زیـــر سُــم اسـب ، بـه تــو تــاختــه‌انـد
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
بخــدا عــاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

"دشمنت کشت ولی نـــور تو خــامــوش نشد"
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1399

(أَلسّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ الشّهیدِ بِکربلاء)

(کِلکِ قضا)

 

آندم که راز خلقتِ ما را نوشته اند
بر آدم و به دامن حوّا  نوشته اند

 

دیباچه ی رسالت حق را به کِلک عشق
سربسته ـ کاتبان ، به تولّا نوشته اند

 

ختم البیان لوح رسل را به خط نور
کُتّاب حق بر احمدِ والا نوشته اند

 

شرحی ز درس عشق نوشتند بر علی
شرح دگر ، به دامن زهرا نوشته اند

 

کِلکِ قضا ، به شرح علی بود از ازَل
راز جهان ، به جوهر اعلا نوشته اند

 

هر فصلِ این کتاب ، حدیثی نوشته شد
فصلی به ‌کشفِ طور ، به موسا نوشته اند

 

فصل دگر ، به دامن مریم نوشته شد
کآن را به نام پاکِ مسیحا نوشته اند

 

بعد از على به فصل ولایت رقم ز مهر 
بر دامن عفیفه ی حورا نوشته اند

 

اوّل حسن رقم زده شد بعد ازآن حسین
داغی به برگِ لاله ی حَمرا نوشته اند

 

اینجا قلم به‌ خون بِنِشست و حدیثِ عشق
بر دشتِ خون به خطّ مُعلّا نوشته اند

 

اینجا قلم شکست چه‌ گویم که بعد از آن
احوالِ عرشیان ، به چه انشا نوشته اند؟

 

نور خدا که بر همه جا پرتو افکن است
در این مکان ، به کوری اعدا نوشته اند

 

اینجا حریم سبط رسول خدا بُوَد
که_افلاکیان به زیوَر غبرا نوشته اند

 

این خاک را به بال ملایک از آسمان
چون نسخه ای ، برای مداوا نوشته اند

 

گردی ازین تراب که چون توتیاست را
داروی درد دیده ی اعما نوشته اند

 

خوش آن دلی که درک کند قدر این مقام
کاو را ز خبث و کینه ، مبرا نوشته اند

 

آن را که نیست معرفت درک این مکان
وی را ز جمع شیعه ـ مجزا نوشته اند

 

این بارگاه عشق بُوَد در زمین ولی...
عشقی که بر صحیفهٔ دل‌ها نوشته اند

 

این عشق را ز سوی خداوند ذوالجلال
در لابلای سینه ی شیدا نوشته اند

 

این خاک را که هست به حق قبله گاه عشق
بر عاشقان ، به حکم مصلّا نوشته اند

 

یوسف درین مکان بخدا سجده می‌کند
گر عاشقی ، به نام زلیخا نوشته اند

 

زیرا مقام و منزلت این تراب را...
حتّیٰ برای اهل کِلیسا نوشته اند

 

(ساقی) به شرح عشق چه ‌گویی که از اَزل
سرمشق عشق را ـ ز همین جا نوشته اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

ماه محرم آمد و حیّ علَی العَزا
بر نیزه‌ می‌رود سر سالار نینوا

 

آن سر که بود "سَرور آزادگانِ" دهر
با تیغ جهل، گشت جدا از تن از قفا

 

چون زیر بار ظلم یزید و متابعین
هرگز نرفت زاده ی زهرا و مرتضا

 

بست آب را به روی عزیزان اهل‌بیت
ابن زیاد پست ؛ همان نطفه ی زنا

 

فرمان جنگ داد به بن سعد دون و گفت :
خواهی اگر امارت ری ، خود به ما نما

 

آگاه باش اگرچه کثیرند لشکرت
با لشکری قلیل، نیفتی به قهقرا

 

جنگی بپا نمای ، مبادا که یک نفر
از لشکر حسین بماند کسی به جا

 

ناقوس جنگ را چو دمیدند؛ بی امان
کشتند هر که بود ، از اصحاب باوفا

 

بعد از شهادت همه یاران، سوی حسین
آمد علی ِ اکبر رعنا ، به التجا ـ

 

اذن پدر گرفت که اینک علیه کفر
تا پا نهد به معرکه، آن شِبهِْ مصطفا

 

بی واهمه نهاد قدم در مصاف ظلم
شد کشته گرچه؛ کُشت از آن لشکر دغا

 

فریاد و آه و ندبه شد از خیمه‌ها بلند
دیدند پیکری که شده قطعه قطعه را

 

سوز عطش ز سینه توان را گرفته بود
گرمای دشت، شعله کشان همچو اژدها

 

از فرط تشنگی عزیزان اهل‌بیت (ع)
فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا

 

عباس ، آن یگانه "علمدار شاه دین"
رفت از فرات ، آب بَرد تا به خیمه‌ها

 

با تیغ کین و کفر به فرمان شمرِ دون
در علقمه ، دو دست علمدار شد جدا

 

بگْرفت مَشکِ آب به دندان و شد روان
بر سوی خیمه‌های عزیزان ، که از قضا

 

مَشکش درید تیر و تنش را هدف گرفت
دستی که داشت اِذن ، به کشتار اتقیا

 

هرگز ندید چشم فلک این‌چنین ستم
نشنیده نیز گوش فلک این‌چنین جفا

 

بر کف گرفت کودک عطشانِ خود حسین
فریاد زد که : تشنه بوَد می‌شود فنا

 

آبی دهید محض خدا بر رضیع من
انصاف اگر که هست درون دل شما

 

گوشی نبود کور و کران را ز فرط بغض
رحمی نبود در دل آن قوم بی حیا

 

آبش نداد دستی و دستی بلند شد
بر کف گرفت تیر و کمان را درآن فضا

 

زیر گلوی اصغر شش ماهه ، حرمله
تیر سه شعبه کرد ز سنگین‌دلی رها

 

در کربلا نهایت بیداد و خشم و کین
شد ثبت، با قساوت دل‌های بی خدا

 

هفتاد و دو گلاله ی بستان معرفت
پرپر شدند ، از ستم و جور اشقیا

 

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش
در سوکِ کشتگان سرافراز کربلا

 

نخل بلند "سَرور آزادگان" شکست
پشت فلک خمید ، ازین داغ جانگزا

 

در راه حق قدم چو گذاری علیه ظلم
باید که بگذری ز خود و خویش و آشنا

 

آنکو ز عشق ، فانی فی الله می‌شود
در راه حق به شوق خدا می‌شود فدا

 

خوشبخت آن کسی که کند ، بندگی حق
راهی جز این چو نیست به سرچشمهٔ بقا

 

بیچاره آن کسی که اسیر هویٰ شود
خود را کند به بند مکافات ، مبتلا

 

کرب و بلا مبارزه ی عقل و عشق بود
در این مبارزه فقط عشق است رهنما

 

(ساقی)! قلم چگونه تواند رقم زند
ظلمی که شد به آل پیمبر ، به ناروا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(صحرای کربلا)

 

«بند اول»

 

خواب از سرم پرید چو در نیمه های شب
خواب خوشی که بود به شیرینی رطب

 

انداختم نظر ، به سوی آسمان ، دریغ...
دیدم که کرده است به روی زمین غضب

 

مَه در مُحاق کامل گردون نشسته بود
ظلمت گرفته بود جهان را وجب وجب

 

مرغان شب‌نوا همه در بهت غم اسیر
در این شبی، که گشته گرفتار در تعب

 

سر می‌کشید هر طرفی دیو ظلم و جور
بر خاک کربلا که شد از خون حق ذهب

 

گویی خبر رسیده که این دشت پر ملال
آبستن غمی بوَد از کینه ی عرب

 

از ازدحام درد که بر سینه ها نشست
خون در عروق عالمیان گشت ملتهَب

 

آری مُحرّم است که با تیغ اشقیا
خون خدا چکید به صحرای کربلا

 

«بند دوم»

 

از کربلا چو "شاه شهیدان" نشان گرفت
با اهل‌‌بیت خویش در آنجا مکان گرفت

 

فرمود : چونکه گشته مُقدّر ز سوی حق
باید درین مکان پس ازین آشیان گرفت

 

آبی که بود مهریه ی مادرش ، دریغ...
دشمن ز بغض و کینه از آن کاروان گرفت

 

بَست آب را به روی حسین و مواکبش
با حیلتی که از همه تاب و توان گرفت

 

شش ماهه کودکی، به روی دست شاه دین
لب تشنه تا که سر، به سوی آسمان گرفت

 

فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا
دژخیم روزگار به دستش کمان گرفت

 

مرگا به "حرمله" که به خشنودی یزید
زیر گلوی "نوگل شَه" را نشان گرفت

 

گویی که آسمان ز غمش گریه خیز شد
وقتی که پاره ، حنجره با تیر تیز شد

 

«بند سوم»

 

میدان عشق بود و عداوت به کربلا
پیکار بغض بود و کرامت به کربلا

 

بغضی که داشت ریشه در افکار جاهلی
شد حمله ور ، به سوی امامت به کربلا

 

آری رذالت است که پیکار می‌کند
با لشکر عظیم عدالت ، به کربلا

 

جان می‌دهد امام ، در احیای دین حق
چون دارد از خدای ، رسالت به کربلا

 

از خود گذشت و کرد فدا خاندان خویش
ایثار را ببین و سخاوت به کربلا

 

گوش فلک شنید به معراج نیزه از ـ
رأس بریده : بانگ تلاوت به کربلا

 

از موج کفر ، کشتی ایمان، گذر نمود
این است رمز و راز سلامت به کربلا

 

مُردن به راه حق ، بخدا عین زندگی‌ست
آنکس که راه حق طلبد این زمانه کیست؟

 

«بند چهارم»

 

بنده ، اگر چه گاه رَود راهِ اشتباه
بر حق اگر نظر نکند می‌شود تباه

 

"حُر" بست اگر به روی امام آب را ولی
ناگه به خویش آمد و شد دور ، از گناه

 

پیوست بر امام و طلب کرد با خلوص
عفو و کرم که : بگذر ازین حرّ روسیاه

 

گفتا : اگر چه عبد گنهکار گشته ام
اما به توبه سوی تو آورده ام پناه

 

غافل شدم ز خویش و شدم غافل از خدای
کز غفلتم فتاد به ناگه ز سر کلاه

 

هرچند روسپید شد آخر به لطف حق
از تیرگی برون شد و پیوست بر پگاه

 

صبحی که مطلع ابدیت ز روی اوست
گیرد شعاع ، از رخ او روی مِهر و ماه

 

آزادگی : رها شدن از بند زندگی‌ست
از حق جدا مشو که سرآغاز بندگی‌ست

 

«بند پنجم»

 

در برگریز حادثه دشمن حبیب نیست
گلچین روزگار حبیب و نجیب نیست

 

از دوستان ستم چو ببینی عجیب هست
از دشمنان ستم چو ببینی عجیب نیست

 

آنکس که هست در دل او مهر ایزدی
هم‌‌کیش با خلایق مردم فریب نیست

 

بیند اگر که ظلم به پا شد علیه ظلم
استادگی نموده و او را شکیب نیست

 

هر چند پیر عمر بوَد، کی توان نشست؟
در کربلا ، نظیر "بُریر" و "حبیب" نیست

 

جان داده اند در ره احیای دین حق
مَرد خدا که مرگ برایش غریب نیست

 

مُهری که می‌خورد به جبین از شرار عشق
بر آنکه نیست اهل حقیقت نصیب نیست

 

آدم اگر که رانده شده ، از بهشت عدن
فرمانبری نکرده ز حق، حرف سیب نیست

 

گر کوفیان به حادثه پیمان شکسته اند
خود باب خیر را به روی خویش بسته اند

 

«بند ششم»

 

بعد از شهادت همه اصحاب ناگهان
آمد به نزد شاه ، "علی اکبر" جوان

 

گفتا : پدر ! اجازه بده تا که اکبرت
اکنون شود علیه دنی سیرتان روان

 

رخصت گرفت ، از پدر آن شبه مصطفی
تا که رود به عرصه ی میدان امتحان

 

در امتحان بندگی و کفر ، می‌شود
پیروز ، آنکه بگذرد از شاهراه جان

 

جان ، پر بهاترین ثمر باغ خلقت است
بهتر که فدیه ی ره حق گردد این زمان

 

رفت و علیه دشمن دین کرد بی‌دریغ
مردانگی و عزت و آزادگی ـ عیان

 

شد قطعه قطعه پیکر آن سبط مرتضی
از تیر و تیغ خصم در آن دشت بی امان

 

زین ماجرا اگرچه بوَد شیعه داغدار
شد تا همیشه پرچم اسلام استوار

 

«بند هفتم»

 

چون شد شهید ، اکبر رعنا به کربلا
آتش کشید از غم داغش به خیمه ها

 

"قاسم" که وا نگشته گل زندگانی اش
مویی نرسته بر رخ گلگونش از قضا

 

آمد به سوی شاه شهیدان به آه و سوز
گفتا : عمو ! اجازه ی میدان عطا نما

 

هرچند من بهار جوانی ، ندیده ام
دانم به قدر خویش بتازم به اشقیا

 

گفتا عمو که: مرگ درین راه چیست؟ گفت:
"شهد من العسل" چو شود جان من فدا

 

تا عاقبت اجازه ی میدان گرفت و تاخت
با قامتی نحیف ، در آن جنگ ناروا

 

"ابن فضیل" پست به فرمان "ابن سعد"
پرپر نمود ، آن گل رعنای مجتبا

 

آمد حسین بر سر بالین او و گفت :
دشمن ببین چه کرد بر آل نبی ، خدا

 

در کربلا ، حماسه ی عالم مصوّر است
نقشی بود عیان که تداعی محشر است

 

«بند هشتم»

 

"عباس" تا که عزم فرات ، اختیار کرد
آسیمه سر سفر ، به سوی آن دیار کرد

 

وقتی که دید آب روان را ز تشنگی
دستی درون علقمه ، بی اختیار کرد

 

تا جرعه ای بنوشد از آن آب، ناگهان
از آب ـ یاد اهل حرم ـ احتذار کرد

 

پُر کرد مَشکِ آب ، ولی "شمر" روسیاه
راهش گرفت و از سر ذلّت، هوار کرد :

 

برگرد از حسین ، که من حامی توام
هرکس که با من است به خود افتخار کرد

 

عباسِ تشنه لب به وفاداری حسین
سوز نهان خویش ز دل آشکار کرد

 

گفتا : خموش باش و مگو از برادرم
شمشیر چون کشید به سویش فرار کرد

 

تا شمر دون به پاسخ تلخی کزو شنید
تیر و سنان ، رها سوی آن گل‌عذار کرد

 

مَشک‌اش درید و نیز دو دستش ز تن گرفت
تا جان به راه عشق برادر ، نثار کرد

 

چشم فلک ندید چو این قوم ددسرشت
این شرح جانگزا ز بشر کِی توان نوشت؟

 

«بند نهم»

 

هفتاد و دو ستاره ی تابان معرفت
هفتاد و دو شهاب درخشان معرفت

 

هفتاد و دو نماد سلحشوری و قیام
هفتاد و دو شقایق بستان معرفت

 

هفتاد و دو نبسته به دنیا دل از وفا
هفتاد و دو نشسته به پیمان معرفت

 

هفتاد و دو رها ز زلیخای نفس شوم
هفتاد و دو عزیز ، ز کنعان معرفت

 

هفتاد و دو دلیل ، برای جهانیان
هفتاد و دو پدیده‌ ی برهان معرفت

 

هفتاد و دو رسیده به سرچشمه ی کمال
هفتاد و دو نتیجه ی عنوان معرفت

 

هفتاد و دو ذبیح سرافراز راه دین
هفتاد دو شهید ، به میدان معرفت

 

اسطوره گشته ‌اند ، به راه امام‌شان
"ثبت است بر جریده ی عالم دوام"شان

 

«بند دهم»

 

وقتی که روح خسروِ احرار پر کشید
رنگ از رخ زمین و سماواتیان پرید

 

عصری فرا رسید که شعله بر آسمان
از آه سینه سوزِ ستمدیدگان رسید

 

اهل حرم اسیر ، به دست حرامیان
طوفان بی پناهی و اندوه و میوزید

 

در راه شام ، قلب عزیزان اهل بیت
در سینه های خسته و خونبار می‌تپید

 

طفل سه ساله روی مغیلان به راه شام
از بیم تازیانه ی اشرار می‌دوید

 

زینب، عزیز فاطمه آن بضعه ی رسول
از بار رنج و مِحنت و غم قامتش خمید

 

با خطبه ای به نزد یزید سیه تبار
غالب شد و به نزد خدا گشت روسپید

 

وقتی رضای حق، طلبی فارغ از خودی
رسوا کنی هر آنکه زند دم ز بیخودی

 

«بند یازدهم»

 

از کربلا هر آنچه نویسد قلم ، کم است
پشت جهان ز بار چنین ماتمی خم است

 

بر بوم کربلا ، بنگر تا عیان شود
آزادگی و عزت و ایثار توأم است

 

بحری عظیم هست و کناره پذیر نیست
کشتی عقل ، غرق درین بحر ماتم است

 

این راز سر به مُهرِ شهادت، به راه دوست
بر آنکه نیست مَحرم اسرار ، مبهم است

 

گر بحرها مُرکّب و راقم شود بشر
از بحر عشق اگر بنویسند شبنم است

 

از اولین بشر که خدا آفریده است
در نزد او حسین همیشه مقدم است

 

عهدی که بست روز ازل با خدای خویش
اثبات کرد رشته ی این عهد، محکم است

 

این رشته را به خون جگر پروریده است
عهدی چنین ، خدا ز خلایق ندیده است

 

«بند دوازدهم»

 

راه خدا اگر طلبی؟... راه کج مپو
حق را به غیر صدق عمل در جهان مجو

 

شیطان دهد به باد فنا ، هستی تو را
ابلیس را برون کن ازین سینه ی نکو

 

بیهوده عِرض خود مبری در جهان دون!
از کف مده! ز حق شکنی ، قدر و آبرو

 

دیدی اگر که حق کسی می‌شود تباه
حق را بدون پرده و بی واهمه بگو

 

پیراهن صداقت اگر پاره شد به تن
با تار و پود زهد ریا ، کِی شود رفو؟

 

چون کربلا مبارزه ی حق وَ باطل است
گر شیعه ای به جز ره سالار دین مپو

 

(ساقی) اگرچه دم زنی از جام باده ات
مستی ز جام عشق طلب کن نه از سبو

 

راه حسین ، راه خداوند داور است
راه علی و ، آل شریف پیمبر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

(استغاثهٔ حرّ بن یزید ریاحی)

 

حسین جان این منم حرّ ریاحی
که فارغ گشتم از جهل و تباهی

 

قبولم می‌کنی ای شاہ عطشان!
که بیرون آمدم از جمع عدوان؟

 

قبولم کن که مدیون تو هستم
که راہِ آب ، بر روی تو بستم

 

چو هل من ناصرت اکنون شنیدم
به پای دل ، به یاری ات دویدم

 

دویدم تا که باشم در رکابت!
قبولم کن که غرقم در انابت

 

تو‌ که نور دوچشم حیدرستی
گلی ـ از گلشن پیغمبرستی

 

تو  که  آموزگار  عالمینی!...
قبولم کن که گردیدم حسینی

 

فدایت می‌کنم این جان خسته
مکن شرمنده‌ای را  دلشکسته

 

اگرچه دل شکستن از تو دور است
سزای مردمان گنگ و کور است

 

کسی که حق و باطل را نداند
همان بهْ ، در جهالت ‌ها بماند

 

ولی دانی که من هستم مسلمان
مسلمانی که دارد بر تو ایمان

 

چو حقانیتت ، باشد مسلّم
چرا امضا کنم لوح جهنم ؟

 

بهشت ایزدی  در  چنبر  توست
گل باغ محمد(ص) مادر توست

 

تو ثاراللہ و سبط مصطفایی
زهازہ ، خامسِ  آل ِ عبایی

 

تو کشتی نجات عالمینی
پناہ بی پناهانی؛ حسینی

 

چسان باید کنون با تو بجنگم
حرامی سیرتم  یا اهل ننگم ؟

 

کسی که تیغ بر تو می‌کشاند
تمیز  حق و باطل  را  نداند

 

اگر با تو ستیزد خوار گردد
دچارِ  خفّتِ  بسیار  گردد

 

نبودم سرسپردہ ، نزد دشمن
همین لطف خدا بوده‌ست با من

 

که اکنون سر نهادم پیش پایت
که تا شاید شود  جانم  فدایت

 

قبولم کن قبولم کن حسین جان
پشیمانم ، پشیمانم ، پشیمان

 

به شعر (ساقی) دلخون نظر کن
ز کوتاهی او صرف‌ِ نظر کن

 

که دارد از شما چشم شفاعت
دعایش  را  بفرما  استجابت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(سرهای نینوایی)

 

بخوان بخوان که قلم کردہ شِکـوه‌‌ها را سر
"بـه نــام نــامـی سـر ، بـاسمــه تعـــالی سر"

 

قــلم به سینه‌ی کــاغــذ چو بیـــد می‌لــرزد
که از کجــا بنویسد ز دسـت، پــا ـ یـا ـ سر؟

 

بلی! ز ســر بنـویسـد ولـی چگــونـه ســری؟
از آن سـری که ندارد قــرینـــه، حــاشــا سر

 

سـری کــه سَــروَر سـرهــای نیــنوایی بــود
ز تـن جــدا شـد و با نیـــزہ رفـت بــالا، سر

 

به نیــزہ خــوانـد کــلام خـــدا و بعد از آن
بــرفـت ســوی خـــداونــد حــیّ ِ یکتــا سر

 

زمیـن چگــونـه نلــرزد به خود چو می‌بیند :
عـزیـز فاطمه (س) را بر فــراز صحـرا ، سر

 

چـه گویم از دل زینـب چو دید دست جفــا
کـه کـرده با دل ِ سنگ از بـدن ، مجــزا ، سر

 

کشید آهـی و ، سر سوی آسمــان‌هــا ، گفت:
کــه ؟ دیـده است به عالم چنین خـدایـا سر

 

رقیــه کنــج خـــرابــه به خـود بگفـت : آیـا
زنـد دگـر بـه من اکنــون جنــاب بــابــا سر؟

 

به تـشت خـون نظر افکند و دید رأس پــدر
به آه و نــالــه بگفتـا کـه : دیــده بگشــا سر

 

نگاه کن به من ای سَر که خفته‌ای در تشت!
کـه یک نگــاهِ تــو بر مـن ‌دهــد تســلّا ـ سر

 

اگـر که وانکنـی دیــده ، پس ببــر بـا خــود
که نیست از تو مرا غیــر ازین تقــاضــا سر

 

قــلم چگــونه نلــرزد از این سـتم بر خــود؟
چنین حـدیـث غــم‌افــزا ، شـنـیدہ آیــا سر؟

 

به تیــر و نیــزہ و شمشـیر، اوفتـاد از اسب
بــدون دسـت ، علمـــدار ، بـر زمیـن بــا سر

 

تنـی کــه بــود شبـیه پیمبـــر خــاتــم (ص)
به تیــغِ خصــم شدہ قطعه قطعه سرتــاسر

 

به روی دست پـدر حنجـرش هــدف گردید
رضــیع دشـت بــلا ، گویم از تنش یـا ـ سر؟

 

نـدیـدہ چشـم فلک این‌چنین سـتم هــرگــز
ز هیفــدہ تـن گلگــون ، به عــرش اعــلا سر

 

الا کــه در پـی مفهـــوم عشـق ، حیـــرانـی!
ببـین که عشقِ به حــق را نموده معنـــا سر

 

بـه دشـت کــرببــلا در میـان آتـش و خـون
قلنــدرانــه بـه پــا کـردہ است غــوغـــا سر

 

چنانکه تیــغ زبــان تیــزتــر ز شمشیر است
در آن میــان شـدہ حتــی تمــام اعضـــا سر

 

بــه راہِ دیــن خــــدا در سـتــیز ـ بــا کفـــار
نـداشــته ز عــــدو وُ ، ز تیــــغ ، پــــروا سر

 

به سجدہ‌‌گاہ عبـــادت، به مسجـــد کــوفـه
بـه راہ دیــن خـــدا ، دادہ است مــــولا سر

 

همین بس‌است که عبـرت بگیرد این دشمن
کـه کـردہ دیــن خــدا را همیشه احیـــا سر

 

قــلم شکست در اینجــا و بر زمیــن افتــاد
نوشت تـا که جــدا شد ز روی تــن‌هــا ، سر

 

اَلا امــام مبــین! منجـی جهــان ، بـــرخیــز
شـتاب کــن کـه بگیـــری تقـــاصِ سر را سر

 

به جمکران وصالت چه جمعه‌ها که گذشت
نیــــامــدی و نشــد تــا ببــیـنـمــت بـــا سر

 

چـو نیست قسمـت ما پــای‌بــوسی‌ات امــا
به وقـت مـوت، کــرم کن بـزن تو بر مـا سر‌

 

دوبــارہ دسـت شقـــاوت، بــه انهـــدام بشر
از آسـتـین زدہ بیـــرون و کـــردہ بلـــوا سر

 

بیــــا و آتـش کـفـّــــار را ، فـــــرو بـنشــان!
که شعــله می‌کشد از فـــرش تا ثـــریــا سر

 

به حـق (ساقی) بی‌دست کــربــلا بــرخیــز
بــزن به تیــغ عــدالــت ، تمــام اعـــدا... سر

 

حکـومت علــوی را به رغـــم بــدخــواهــان
بـه پــا نمــا و جهــــان را ، بگیـــر سرتــاسر

 

ردیـف کــردم اگــر سر درین قصــیدہ ولـی
خـلاف قــاعــدہ طـی می‌کنم همین‌جـا سر

 

بــدان امیــد ، که گیری تقـــاص مظــلومـان
نشــسـته‌ام بـه تمــاشــا ز خاک ، تــا محشر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1393

https://s6.uupload.ir/files/ماه_عزای_زاده‌ی_زهرای_اطهر_است_mmxs.jpg

 

« مُحـرّم »

 

یارب! چرا که شیعه ، سیه پوش و مضطر است
این ویل‌ و وا ز چیست که در کوی و معبر است؟

 

این شیون و فغان که به هفت آسمان رسد
در ماجرای کیست که چون روز محشر است؟

 

این آهِ جان‌گداز ، که سوزد تن جهان ...
در افتراقِ کیست که جان‌ها در آذر است؟

 

زین آهِ آتشین ، که کشد شعله بر فلک ...
خورشید هم تلألؤش از جنس دیگر است

 

در این طلوع غم چه پیامی‌ست کاین‌چنین
در خون نشسته پهنه ی گردون اخضر است

 

آری! کدام ماہ بوَد کز الیم آن ،
خَلقی عظیم ازین غم عظما مکدر است

 

آمد ندا ز هاتف غیبم : که بی خبر !
ماهِ عزای زادہ ی زهرای اطهر است

 

ماهی که روی نیزہ، سرِ شهسوار عشق
قرآن به لب ـ ز نغمه ی اللّهُ اکبر است

 

ماهی که دست ظلم و جهالت ز بغض و کین
آغشته بر قِتالِ عزیزان حیدر است

 

ماهی که تیر حرمله ـ آن رذل روسیاه
نقش گلوی نازک شش ماهه اصغر است

 

طفلی که روی دست پدر  بال و پر زنان ،
چون مرغ نیم بسملِ در خون شناور است

 

هفتاد و دو ذبیحِ سرافراز و با وفا ،
در خون تپیدہ بهر حسین دلاور است

 

هفتاد و دو ستارہ ی تابان معرفت ،
روی زمین فتادہ که عالم منور است

 

آری چنین مهی‌ست که نقشش به کِلک عشق
بر بوم آسمانِ دو عالم ، مصوّر است

 

ماهی که روسیاهی آن بر زغال ماند
ماهی که روسپیدی آلِ پیمبر است

 

دستِ طلب ، بلند کن ای شیعه! کز کرم ،
در دست اوست هرچه از ایزد مقدر است

 

گر قرن‌ها گذشت از این ماجرای شوم ،
تا روز حشر، شیعه ازین داغ، مضطر است

 

ای روزگار...! اف به تو کز دست جور تو
کام جهان ، همیشه نصیب ستمگر است

 

اما نماندہ ظلم به پا گرچه این جهان ،
ناکس پرست بودہ و نامرد پرور است

 

(ساقی!) چسان زنم رقم شرح کربلا ؟...
وقتی که خون ازین غم عظما به ساغر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

مــاهِ مُحــــرّم آمــد و حَــیّ علَــی العَــــزا

بـــر نیـــــزه‌ می‌رود سَــرِ ســالار نیـــــنوا

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش

در ســوکِ کشــتگان سـرافـــراز کــــربـــلا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(آوای عطش)

 

باز ، آوای غــم و حــزن و عــزا آید به گوش
این صفیـر درد از عــرش عـُـلا آید به گوش

 

آمـده مــاه محـــرّم ، ماه سـوز و اشـک و آه
ماه سرهایی که شد از تن جـدا آید به گوش

 

بانگ "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرْنی" از سوی حسین
با دلــی خونین ز دشت کــربــلا آید به گوش

 

آهِ هفتـــاد و دو یـــار بــاوفـــا از دشت خون
همنــوا با آن شــه گلگــون قبـــا آید به گوش

 

باز آوای فغــــان و نــــالـــه و ســوز عطــش
از گـلــــوی تشـــنـگان نیـــــنـوا آید به گوش

 

باز از لـب‌هــای عطشان و گلـویی پر ز خـون
نــالــه ‌های اصغــر شیرین لقـــا آید به گوش

 

باز آواى ابـــاالفضـــل آن علمــــدار حســـین
با نــواى ادرک ادرک یـــا اخــــا آید به گوش

 

باز آواى تـــــلاوت ، بـــا نــــوایـــی آتشـــین
از سری بی تن ز عـرش نیـزه‌ها آید به گوش

 

باز آهِ جـــان‌گـــداز و سیــنه سـوز اهـل‌بیـت
از شقـاوت ‌های خصم بی ‌حیــا آید به گوش

 

بــــاز آواى یگــــــانــــه راوى دشـــت بــــــلا
زیـنــب آن غمـپـــرور آل عبـــــا آید به گوش

 

بی‌گمـــان از کــربـــلا بر خلـق عــالـم یکصدا
قصــه ی زیبـــایـی بـی انتهـــــا آید به گوش

 

تــا شـود سرمشق بر ابـنــــای آدم در جهــان
شــرح آیـــات شـریــف "انمّــــا" آید به گوش

 

بس غــم انگیـز است این ماهِ محـــرّم گوییا
هــای‌هــای گـریه از سوی خـــدا آید به گوش

 

جام (ساقی) پر ز خـون گردید از جــام بـــلا
بـانـگ نـوشانـوش آل مصطفــــا آید به گوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(عید غدیر خم مبارک باد.)

(وَلیّ الله)

 

تا محمّد «ص» دست مولا را گرفت
در «غدیر خم» ، «ولایت» پا گرفت

 

گشت «مولا» جانشینِ مصطفیٰ
شیعه آن ‌جا ، دامن مولا گرفت

 

نور یزدان گشت بر وی منجلی
مِهر او در جان عالم، جا گرفت

 

بود چون مبهوت ، در ذاتِ خدا
ذات حق در ذات او مأوا گرفت

 

منزلت را بین که گوید مصطفی :
چون به سوی آسمان‌ها پا گرفت ـ

 

هاله ی نوری به شکل مرتضی
گِرد او در «لیلة الاسرا» گرفت

 

آن امام متقین از دست حق
تاج «فضّلنا» ز «کرّمنا» گرفت

 

شد «ولیُّ اللّه» بر روی زمین
گرچه حُکمِ کلّ مافیها گرفت

 

چون علی حق‌ است و جز او نیست حق
از حقیقت، او ز حق، امضا گرفت

 

تا که طغرای «امیرالمؤمنین»
از علیّ عالیِ اعلا گرفت

 

گفت دشمن گرچه بَخّن یا علی!
دشمنی، از آن زمان ، بالا گرفت

 

فتنه ها کردند از بعد غدیر
عالَم اسلام را ، بلوا گرفت

 

تا خلافت را ، پلیدی روسیاه
از علی آن شاه بی‌همتا گرفت

 

شیرِ حق ناچار شد عزلت نشین
چون شغالی بیشه را بیجا گرفت

 

دین ختم المرسلین از بعد آن
زشتی از آن رذل بدسیما گرفت

 

شد خلافت چون از آنِ ناکسان
مُلکٍ دین بی‌دینی از آنها گرفت

 

پَستی و نامردمی از آن زمان
در میان مسلمین ، معنا گرفت

 

عاقبت دست خدا، از آستین :
شد برون و راه بر اعدا گرفت

 

حق بجای خود نشست از لطف حق
حقِ خود را زآن سه تن رسوا گرفت

 

پرچمی که دست ظلم افتاده بود...
مرتضی آن را ، به استیلا گرفت

 

خشک شد مرداب‌ های بی‌حیات
دشت‌ دین را وسعت دریا گرفت

 

تا حسین بن علی «ع» در کربلا
مُزد مولا را ، به عاشورا گرفت

 

موجی از دریای شیعه شد بلند
که خروشش پهنه‌ی دنیا گرفت

 

ای خوشا آنکس که در قول و عمل
درس ، از آن شاهِ عدل آرا گرفت

 

(ساقیا) هرکس خمار عشق گشت
مستی از خمخانه‌ی مولا گرفت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(لولاک لما خلقت الافلاک)

 

مقصـود خــدا ز خلقــت نــوع بشـر

بی شبهه بـوَد شـاه ولایـت ، حیــدر

گر عشق علی نیست کسی را در سر

بـایـد که نمـاید این سـؤال از مـــادر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)