اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۳۶ مطلب با موضوع «اشعار آیینی» ثبت شده است

 

(میلاد حضرت باقرالعلوم مبارک باد)

(مفخر شرع نبی)

 

در مدینه آسمان امشب درخشان می‌شود
کهکشان تا کهکشان، آیینه بندان می‌شود

 

غنچه‌ای گل می‌کند، از بوستان مصطفیٰ
کز شمیمش رَشکِ گل‌های بهاران می‌شود

 

چارمین ماهِ سماوات ولا بعد از علی (ع)
زیب عرش اعظم و آیینه‌ی جان می‌شود

 

باقر آل محمد (ص) ، مفخر شرع نبی ـ
بر امامِ ساجدین اِعطا ز یزدان می‌شود

 

مالک المُلک علوم دهر واقف اسرار حق
موشکافِ جمله‌ی احکام قرآن می‌شود

 

می‌شکافد پَرده‌های عِلم را با تیغ عقل
تا که اسرار نهان بر او نمایان می‌شود

 

برترین دانشور عالَم که باشد بی بدیل
نزد او درمانده چون طفل دبستان می‌شود

 

هر سؤالی را دهد پاسخ از اسرار جهان
کز فصاحت، مثنوی‌های فراوان می‌شود

 

کاخ جهل و برج عِصیان و بنای ارتداد
از نسیم دانشش از پایه، ویران می‌شود

 

هر که دارد شبهه‌ای در آفرینش، بی‌درنگ
از کلامش مورد ایمان و ایقان می‌شود

 

آنکه باشد دردمند دانش و جویای عِلم
در کلاس درس او بی پرده درمان می‌شود

 

آنکه سر ساید به خاک مکتب جانپرورش
ذرّه‌ای باشد اگر، خورشیدِ تابان می‌شود

 

آنکه نوشد قطره‌ای از بحر عِلم و دانشش
ناخدای کشتی دریای عرفان می‌شود

 

گرچه او بی بارگاه است و ندارد قبّه‌ای
خاک کویش توتیای اهل ایمان می‌شود

 

چون شدی نادم ز کردارت بخواه از او که چون
یک نگاهش موجب عفو گناهان می‌شود

 

بار می‌گیرد ز دوشی که شده خم از گناه
شافع درماندگان ، در روز میزان می‌شود

 

(ساقیِ) میخانه‌‌‌ی علم است و عرفان و حِکم
جرعه‌نوش مکتبش مست و غزلخوان می‌شود

 

شایگان آورده‌ام گر قافیه در این غزل...
در مضامین سخن گهگاه، شایان می‌شود.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391

 

(أَلسّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ الشّهیدِ بِکربلاء)

(کِلکِ قضا)

 

آن دم کــــه راز خـلـقـــتِ مـا را نوشته اند
بـــ‍ـر آدم و بـــه دامـــن حـــــوّا  نوشته اند

 

دیبــاچــه ی رسـالـت حـق را به کِلک عشق
سربسته کـــاتبـــان ، بــه تــــولا نوشته اند

 

ختــم البــیان لــوح رسُـل را بــه خـطّ نـور
کـتـّـاب حــق ، بـــر احمــــد والا نوشته اند

 

شـرحــی ز درس عشــق ، نوشـتــند بر علی
شـرح دگـــر بــه دامــن زهــــــرا نوشته اند

 

کِلـکِ قضـــا بـه شـــرح علـــی بـــود از ازل
راز جهـــان بـه جــوهــــر اعـــلا نوشته اند

 

هر فصـلِ این کتــاب، حدیـثــی نوشته شد
فصلی به‌ کشـفِ طـور به مـوسـا نوشته اند

 

فصـل دگــر بـه دامن مـــریـــم نوشـته شد
کآن را بــه نـــام پــاکِ مسیـــحا نوشته اند

 

بعـد از علــى به فصل ولایت رقـم ز مهـــر 
بــر دامــن عفـیـفــــه ی حــــورا نوشته اند

 

اوّل حسـن رقـم زده شد بعـد ازآن حســین
داغــی به بــرگِ لالــه ی حَمــــرا نوشته اند

 

اینجا قلم به‌ خون بِنِشست و حدیثِ عشق
بر دشـتِ خــون، به خـطّ مُعـــلا نوشته اند

 

اینجا قلـم شکست چه‌ گـویم که بعـد از آن
احــوالِ عرشــیان، به چه انشـا نوشته اند؟

 

نور خــدا که بر همـه جا پـرتـو افکــن است
در ایـن مکـان به کـــوری اعــــدا نوشته اند

 

اینجا حــریــــم ســبط رســـول خـــدا بــوَد
که_افــلاکیـــان به زیــوَر غـبـــرا نوشته اند

 

این خــاک را بــه بــال مـلایـک ، از آسمـــان
چون نسخـــه ای ، بـرای مـــداوا نوشته اند

 

گــردی ازین تــراب که چون تــوتیــاست را
داروی درد دیـــــــده ی اعمـــــــا نوشته اند

 

خوش آن دلی که درک کند قـدر این مُقـــام
کـاو را ز خبـث و کیـــنه ، مبــــرا نوشته اند

 

آن را کـه نیست معـــرفـتِ درک این مکـــان
وی را ز جمـــع شـیـعه ـ مجـــــزا نوشته اند

 

این بــارگــاه عشــق بـــوَد در زمیــن ، ولــی
عشقی کـه بر صحیفـه ی دل‌هـــا نوشته اند

 

راز بـقــــــای عشــق در ایـــن بــــارگــــاه را
روز ازل ، بــــه شهپـــــر عنقــــــا نوشته اند

 

این عشق را ز سوی خـــداونـــد ذوالجــلال
در لابــــلای سـیـــنــه ی شــــیـدا نوشته اند

 

این خـاک را که هست به حق‌ قبله‌گاه عشق
بــر عـاشقــــان، بـه حـکم مصــلّا نوشته اند

 

یوسـف دریــن مکان بخـــدا سجـده می‌کند
گر عـــاشقــی، به نـــام زلیخــــــا نوشته اند

 

زیـــرا مقـــــام و منـــزلــت ایـن تـــــراب را
حـتّــیٰ بـــــرای اهــــــل کِلیـســـا نوشته اند‌

 

(ساقی) به شرح عشـق چه ‌گویی که از اَزل
سرمشق عشـق را ـ ز همین جــــا نوشته اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج) 

( سلاله ی طاها)

 

بر من بتاب ، ای مَهِ زیبا ببینمت!
تا از زمین ، به عرش ثریا ببینمت

 

در انتظار ماه رخت در تمام عمر...
هر شب نشسته‌ام به تماشا ببینمت

 

چشمم سپید شد همه شب در غیاب تو 
ای ماه شب ‌فروز...! بیا تا ببینمت

 

صد سلسله بشوق تو در خواب رفته است
برخیز ، ای سلاله ی طاها ببینمت

 

هی جمعه بی‌تو آمد و بی‌تو غروب کرد
آیا شود به جمعه ی فردا ببینمت ؟

 

جانم به لب رسید و نفس در گلو شکست
بر من بِدم ، نگار مسیحا...! ببینمت

 

بس بیت‌ها به شوق غزال نگاه تو
گفتم که تا میان غزل‌ ها ببینمت

 

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
مشتاقِ دیدنم به تمنّا ببینمت

 

در این کویر تب‌زده عمرم به سر رسید
شاید به بی‌کرانه ی دریا ببینمت

 

لب ‌تشنه ی وصالم و در ساغر خیال
خواهم که ای شراب گوارا ببینمت

 

تا چشم بد نظر نکند بر جمال تو
تن‌ها رها نموده که تنها ببینمت

 

اصلاً بگو که یوسف زهرا چسان کجا؟
قسمت شود مرا چو زلیخا ببینمت

 

لیلای من! بیا که درین دشت پرملال
مجنون صفت به دامن صحرا ببینمت

 

گر نیستی موافق کیش و مرام ما
گو تا به دِیر ، یا به کِلیسا ببینمت؟

 

هرچند شد خزان گل عمرم درین فراق
خواهم که تا همیشه شکوفا ببینمت

 

در انتظار روی تو مویم سپید شد
امّا نشد به دیده ی بینا ببینمت

 

چشمی نمانده است که بینم اگر تو را
لَختی بیا به دیده ی معنا ببینمت

 

شاید که نیست دیدن رویت نصیب من
پس لااقل بیا که به عقبا ببینمت

 

(ساقی) بریز باده‌ای از ساغر وصال
تا مِی کشان و مست ، به دنیا ببینمت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(اَلسّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(حلولی دلنشین)

 

سرم خاکِ سرِ کوی حسـین است
دلم در بنـد گیسوی حسـین است

 

گــُـلِ گلــزار بــاغ عشـق و مستی
نشــاط شیعـــه در گلـــزار هستی

 

عــزیــز مصطفـــا و پــور حیـــدر
گــُــل بســتـان زهـــــرای مطهّــــر

 

بـــزرگ آمـــوزگـــار اسـتقـــامــت
مــُـرادِ شـیعـــه تـا روز قیـــامــت

 

بــُـوَد کشــتی دریــــای هـــدایــت
چــــراغ زنـدگـی، تا بـی نهـــایــت

 

پَر قنـداقه اش سِحـر حـلال است
شِفـای فطـرس بشکسته ‌بال است

 

غبـــار مقــدش، کُحـــل بصــر شد
فروزان از رخش شمس وقمر شد

 

مــَـرام دلپـــذیـــرش، عــاشقـــانه
قیــــام بـی‌نظیـــرش، جــــاودانه

 

چو فــانـی در وجود کبــریــا شد
بــزرگ آییـــنه ی ایـــزد نمـــا شد

 

از آدم تا به خــاتــم، ریزه‌خوارش
به جز احمـــد که باشد افتخارش

 

ز رتبـت بـرتـر از عیسَی بن مـریـم
گـــدای کــویـش ابـراهیــمِ ادهــم

 

به صورت یا به سـیرت یا کلامش
بوَد صد یـوسف مصری غـــلامش

 

مبـارک باشد این فرخنــده میــلاد
که شعبـان را حلــولی دلنشین داد

 

اَلا ای شـیعـــه ی نــــاب حسـیـنی!
ز جـــان بگـــذر در آداب حسـیـنی

 

که بر شـیعــه شفـیـــع روزِ محشر
بُــود نــــور دل (ساقی) کــــوثــــر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1378

(السَّلامُ عَلیکِ یا یا زَینَب الکبری)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(نادره‌ی عصمت)

 

زینب آندم که عنایت ز سوی داور شد
فاطمه ، مفتخر از زادن این دختر شد


در ِ رحمت به روی منبع رحمت شد باز
چون عنایت به علی، فاطمه‌ای دیگر شد


زینب آن نور دل حضرت زهرا و علی
که ز انوار رخش ارض و سما انور شد


گریه می‌کرد در آغاز ولادت؛ که حسین
بغلش کرد و تبسم به لب، آن دلبر شد


چونکه زد بوسه به رخساره‌ی زینب، فهمید
یاورش اوست که اعطا ز سوی داور شد


فضه آمد که بگیرد ز حسین او را دید
اشک، جاری به رخ دختر پیغمبر شد


گفت بر فاطمه: جانم به فدایت بانو
گریه‌ات چیست که گویی به دلم خنجر شد


گفت رازی‌است نهفته به دلم از پدرم
چون به یاد آمدم آن راز، دلم مجمر شد


سال‌ها طی شد و هنگامه‌ی آن راز رسید
وقت بوسیدن رگ ، با دو لب خواهر شد


راهی دشت بلا گشت حسین آن شه عشق
که در آن واقعه ، سرمستِ می کوثر شد


زینب آن نادره‌ی عصمت و ایثار و شکیب
که در آن دشت بلا یک تنه یک لشکر شد ـ


چونکه میخواست شود ناظر اجلال حسین
همره قافله‌ی عشق، در آن منظر شد


دو پسر داشت که در راه خدا کرد فدا
گرچه از حیث دگر، زینب نام آور شد


کشته شد حضرت عباس، علمدار رشید
شیرمردی که به‌سان پدرش حیدر شد


«ارباً اربا» بشد آن اکبر رعنای جوان
او که یادآور ِ بشکوهی پیغمبر شد


وای از آندم که روی دست برادر می‌دید
که چه تیری ز جفا بر گلوی اصغر شد


ای فلک! اف به تو و جور و جفایت که ز کین
تن شاهنشه احرار ، بدون سر شد


سر چه گویم که روی نیزه تلاوت می‌کرد
تن چه گویم که به زیر قدم اَستر شد


کربلا شد حرم آل عبا (ع) و شهدا
بلکه این خاک، قرین حرم داور شد


شعله‌ور گشت دلِ اهل حرم تا ملکوت
حرمی که ز شرارت، همه خاکستر شد


دختر شیر خدا ، خواهر شاه شهدا
عمه نه! بهر اسیران حرم، مادر شد


با اسیران به‌سوی شام ستم بود به مِهر
غمگسار اسرا ، زینب غم پرور شد


چون رسیدند به کاخ ستم و ظلم یزید
چه بگویم که در آنجا بخدا محشر شد


رأس خونین شهنشاه شهیدان در تشت
پیش چشمان رقیه، ستمی دیگر شد


این ستم با که توان گفت که این طفل حزین
در کنار سر شاه شهدا ، پرپر شد


زینب آن نادره‌ی صبر، عنان از کف داد
دیده‌ها خیره بر آن شوکت و زیب و فر شد


خواست بر باد دهد هیمنه‌ی ظالم را
رفت در مسجد و با هیمنه بر منبر شد


خطبه‌ای کرد بیان ، نزد یزید ملعون
که همه پستی این قوم، نمایانگر شد


موج آسا به خروش آمد، تا کشتی ظلم
غرق در بحر حقارت به عیان یکسر شد


ریخت بر هم همه‌ی شوکت پوشالی‌شان
که یزید از غم رسوایی‌شان، چنبر شد


قصه‌ی زینب و سالار شهیدان این بود
کربلا فخر خداوند جهان‌گستر شد


گرچه از مولد و میلاد سخن می‌گفتم
نام زینب به لبم آمد و دل مضطر شد


دانم آنقدر، که این نام مبارک، امشب
موجب فخر من و زینت این دفتر شد


(ساقیا) کرب و بلا زنده اگر مانده هنوز
همه از صبر و شکیبایی این خواهر شد


نه فقط کرب و بلا ، بلکه دوباره اسلام
زنده از شوکت این دختر دانشور شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

 

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(امام سجاد در عزای پدر)

 

از بس ‌کـه : در عــزای پــدر ، گریه می‌کند
خــون‌ها به‌ جــای اشک بصـر گریه می‌کند

 

بـانگ تــلاوتی که به گوشش رسیده است
بـــر نـیـــزه ، از لبـــان پـــدر ، گریه می‌کند

 

از ظهر خـون و شام غریبـان اهل‌بیت (ع)
هر شب نشـسته تا به سحـــر گریه می‌کند

 

چـون کشــتی ســـپاه حسیـنی بــه نیـــنوا
در خون شده‌ست زیـر و زبـر گریه می‌کند

 

دیده به چشم خویش چو در آسمان عشق
بــر نیـــزه هــا طـــلوع قمـــر گریه می‌کند

 

دیــده گـــلوی اصغـــر در خــون تپــیده را
پــرپــر شــده ز تیـــر سه‌ســر گریه می‌کند

 

بر روی نیـزه‌های سـتم ، دیـده است چـون
هفتــاد و دو جــداشـده سـر ، گریه می‌کند

 

از مــرگ جانگــداز عـزیـزان مصطفی‌(ص)
با اشـک و آه و خــون جگـــر گریه می‌کند

 

بیـــند چـو آل عصمــت حق را به روی خار
در راه شــامِ غـــم، بــه سفـــر گریه می‌کند

 

یـــاد لبـــان تشــنـه ی بــابــا ، بــه روی آب
چون می‌کنـد به دیــده نظـــر گریه می‌کند

 

آه و فغـــان تشــنه‌لبـــان را شـنـید و دیــد
نـــزد ســـتـم نـکـــرد ، اثــــر ، گریه می‌کند

 

هر چنــد گــریــه‌خیـــز بـوَد شرح کــربـــلا
امـــا بــــرای خـلـــــق بشـــر ، گریه می‌کند

 

چون کربلا حیــات مسلمانی است و دیــن
بـــر مُســلمِ بـــدون خـبـــــر ، گریه می‌کند

 

این اسـت شـرح راز امـامــت ، کـه با دلـی
خـالی ز بغـض و کیـنه و شـر گریه می‌کند

 

در کــربـــلا، کـه هسـت نمـــاد مقـــاومــت
بــر پیـــروان خســته‌ کمـــر ، گریه می‌کند

 

بـر آن جمــاعتی کــه : بــه بـــازار عـاشقی
پیــوســـته مـی‌کنـــند ضـــرر گریه می‌کند

 

چون عــده‌ای شدند ز غفـلت، غــلام ظـلم
بــر شـیعـیــان تــشــنـه‌ی زر ، گریه می‌کند

 

(ساقی) همین بس‌است در احوال آن امام
در مــرگِ شـاهِ نیــزه به سـر ، گریه می‌کند

 

شد عاقبت شهیــد به حکـم "ولیــد" پست

گردون دوباره از غمی عظما به غم نشست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

" اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن"

(نور دوچشم حیدر)

 

سهمگیـن اسـت عـــزایـت بخـــداونـد وَدود
بــر قـیـــام تــو و بر لشکـــر و آل تـــو درود

 

نه فقط شــیعه عــــزادار تو گـردیده کنــون
کـه عـــزادار تو هسـتـند مسـیحی و جهــود

 

پسر فــاطمـــه! ـ ای نــور دو چشـم حیـــدر
که شدی کشـته ی تیـغ ستم و تیـر و عمــود

 

گــریــه میکــرد بر احــوال غمـت ، پیغمبـــر
زآن دمـی که شدی از دامــن مــادر، مـولــود

 

ریخت چون خـون تو در راه خداوند کریم
خـونبهـــای تــو بــوَد حضرت حــیّ معبــود

 

دشمنت کشت اگر ، کی رهــد از دست قـدَر
کـه کنـد گــریــه بر احــوال بـدش آل ثمــود

 

سربـلنـــد آمــده ای از سفـــر کـــرب و بـــلا
دشمنـت گشـت به میـدان دیــانـت مـــردود

 

آنکه دل باخت به شیطان، نبَـرد ره به کمـال
بنـده ی خـالص حــق است همیشه محمــود

 

پــدرت هسـت عـلـــی ، اختـــر تـــابـــان ولا
مــادرت فــاطمــه آن زهــره ی بـرج مسعود

 

سـومیــن اختــر تــابــان ولایــی که ز عشق
تـا خـــداونـد نمــودی به سمـــاوات صعــود

 

بـه مقـــامــت نرسد پــای کسی ، تـا به ابـد
گرچه باشند همه زاهــد و از اهــل شهـــود

 

از سخاوت چو گذشتی ز خود و اهلِ عیال
گــوی سبقت ، کرمت از همه عــالــم بـربـود

 

حـاتـم طـایـی و امثال وی از عجــز و نیـاز 
سائـل کوی تو هستند ؛ تویی! مظهــر جـود

 

سخــن لاف نبـــاشــد پسـر شـــیر خـــدا...!
کـه خــداونـد ، تو را از سر تکــریـم ستــود

 

گفت: «لولاک» و تو بودی هدف از خلقت او
کـه کمــال بشریـت ، ز تــو بــاشـد مشهـــود

 

فهــم من نیست تـو را گرچه همین می‌دانم
که به عشق تو شده خلـق ، همه بود و نبود

 

تو به صحرای کویری که به جز خـار نداشت
گــل نمودی و شدی جــاری پیوسته چو رود

 

کعبـه ، گر قبــله ی اسـلام شد از سوی خدای
عــالمـی را ست سـزاوار به کــوی تو سجـود

 

«خــامـس آل عـبـــایـی» کــه ز لطـف ازلــی
هرکه دل بست به تو زنگ غم از سینه زدود

 

آنکـه غــافــل بــوَد از منــزلـت و مـرتبـت‌ات
هسـت از حلقــه ی ادراک و ارادت مطـــرود

 

گریه‌خیز است اگر مــرگ تو ای فــانــی حق
آسمـــان از غــم جـانسوز تو گردیده کبـــود

 

می‌زنـد پــر ، دل خونین به هــوای حَـرمـت
شــود آیــا بشـود قسـمـت این دل بـه ورود

 

«بُعــــد منـــزل نبــوَد در سفــــر روحـــانی»
تا نفس هست بــوَد رشته ی پیمـــان معهود

 

(ساقی) غمزده گر در غــم تو نوحه‌گر است
با دلی لجـّـه ی خــون ، مـرثیـه‌ات را بسرود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلامُ عَلیکِ یا أُمُّ المَصائِبِ یا زَینَب)

(اگر زینب نبود)

 

کربلا در خود رها می‌شد اگر زینب نبود
ظهر عاشورا فنا می‌شد اگر زینب نبود

 

پرچم اسلام می‌افتاد بر روی زمین
پرچم ظالم بپا می‌شد اگر زینب نبود؟

 

محو می‌شد ماجرای عاشقان کربلا
عشق بی قدر و بها می‌شد اگر زینب نبود

 

قصه ی جانبازی سالار دشت نینوا
عاری از شور و نوا می‌شد اگر زینب نبود

 

بانگ "هل من ناصر" از سوی حسین تشنه‌لب
اندک اندک بی‌ صدا می‌شد اگر زینب نبود

 

از سر بی جسم شاه دین به روی نیزه ها
بی‌خبر ، خلق خدا می‌شد اگر زینب نبود

 

صحنه ی ایثار هفتاد و دو یار باوفا
صحنه‌ای بی اعتنا می‌شد اگر زینب نبود

 

جسم صدچاک علی اکبر ، عزیز مصطفی
از زمین کی جابجا می‌شد اگر زینب نبود

 

تیر و حلق اصغر و دست پلید حرمله
در فراموشی رها می‌شد اگر زینب نبود

 

پیکر و دستان سقای علمدار حسین
بیشتر از هم جدا می‌شد اگر زینب نبود

 

ظلم شمر و ابن سعدِ نحس و عمّال یزید
محو از روی و ریا می‌شد اگر زینب نبود

 

در بیان ماجرای حق و باطل ، تا ابد
حق مطلب کی ادا می‌شد اگر زینب نبود

 

کشتی اسلام می‌شد غرق از بعد حسین
تا ابد ، بی ناخدا می‌شد اگر زینب نبود

 

ظالم ملعون، یزید دون میان مسلمین
لایق حمد و ثنا می‌شد اگر زینب نبود

 

گوش عالم بی‌خبر می‌ماند از بیداد او
قصه از این ماجرا می‌شد اگر زینب نبود

 

(ساقیا) از ماجرای کربلا ، بر شیعیان
کرد زینب دختر شیر خدا حق را بیان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلامُ عَلیکَ یا قمر بنی هاشم)

(ماه عشق)

 

آبرویت بُرد از آب ـ آبرو ، ای ماه عشق!
ای‌که بودی از ازل استاد دانشگاه عشق

 

مَشک را پُر کردی اما خود ننوشیدی از آب
تا گدای عزتت گردید آب ، ای شاه عشق!

 

سر سپردی چون به نزد شاه دشت کربلا
لحظه‌ای غافل نگشتی از مسیر راه عشق

 

سرفراز از ورطه‌ی دریا برون آید کسی
کِه بوَد در وقت طوفان بلا ، آگاه عشق

 

چونکه کشتی نجات خلق می‌باشد حسین
باز بیند ساحل امن آنکه شد همراه عشق

 

ناخدایان جهان ، در پیش او زانو زنند
چون خدا دارد نظر بر کشتی اِسپاه عشق

 

نوح اگرچه بود کشتی‌بان ولی فرزند او
غرق در بحر فنا گردید و شد گمراه عشق

 

گمرهان را می‌شود شیطان همیشه مقتدا
آگهان را نیست استادی به جز الله عشق

 

یوسف کنعان اگر افتاد در چاه ستم
سربلند آمد برون از لطف حق از چاه عشق

 

میدهد جان در صراط مستیقم آنکو که هست
آگه از دیوان و قاضی عدالتخواه عشق

 

ای علمدار حسین ، ای ساقی دشت بلا...!
ای‌که نامت هست زیبا واژه‌ی دلخواه عشق

 

بارگاهت می‌زند طعنه به فردوس برین
مدفنت در کربلا شد قبله و درگاه عشق

 

گر گدای عشق معشوق اند خیل عاشقان
بر سریر عشق، هستی خسرو جمجاه عشق

 

(ساقی) عشاق حق گشتی چو از عشق حسین
ذکر نامت می‌کند سرمست در افواه عشق

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

شهادت حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

https://s6.uupload.ir/files/سید_محمدرضا_شمس_(ساقی)_0961.jpg

(مرگ سرخ)
 
عـلــــــیِ اکـبـــــــر آن شـــــیر دلاور
پــــدر را شد به میدان یــار و یـــاور

 

گــرفـت اذن از پــدر با شـوق بسـیار
کــه تــــازد جـــانـب میـــدان کفــــار

 

پـــدر گفتـــا : بــرو ای جــــان بــابــا
کــه مــا حقیــم و حق همیشه با مــا

 

اگــرچــــه آگــه از پـــایـــان کـــــارم
ولـی یکــدم به ابــــرو خـــم نیـــارم

 

که مـرگ سرخِ ما احیــای دیـن است
خوشا آنکس که با ما همنشین است

 

بــرفت آن یکّــه تـــاز بــی‌ همـــاننــد
دلـش سرشــار از عشـق خــــداونـــد

 

پـــدر را بـــا رشــادت کــــرد یــــاری
درخــت عشــق را ، کــــرد آبیـــــاری

 

رجــز خواند و حریفــان را طلب کرد
بــه مــردی بــا ستمکـــاران نــامـــرد

 

عــــدو چــون دیـــد آن شـــیر دلاور
نـــدارد بـــاکـــی از افــــواج لشکـــر

 

به خود گفتـا که با این مَــردِ جنــگی
خطـــا بـــاشــد اگـــر تنهـــا بجنــگی

 

بــه جنـگ تـن بـه تـن نـابــود گــردی
بــه پیکــاری چنــین مـــردود گــردی

 

که پیروزی بر او بی‌شک محال است
یـلی جنگندہ است و بی‌مثــال است

 

نـــدارد در دلـش بیــــم از تقــــابــل
نبــایــد کـرد در میـــدان ، تغــــافــل

 

که ازِ هـر حیـث باشد چـون پیمبـــر
ولـی در عرصه‌ی میــدان چو حیــدر

 

سپـس دســتور داد آن رذل نــامــرد
کـه از هـر سـو علیــه آن جــوانمــرد

 

به تیــر و نیــزہ و شمشیر و خنجــر
هـــدف گیـــریــد آن گــل را مکــــرر

 

بــه زیــر آریـد او را جملــه بــا هـــم
کــه پیــــروزی بر او گـــردد مُسـلّــم

 

پس از جنـگی که کرد آن شـیر غـران
بـه دشت کــربـلا ، با خیــل عـــدوان

 

بـه تیــر و نیــزه شد آغشته در خون
گــــل لیـــــلا ، در آن وادی مجنـــون

 

ز قـــدّی کــه چو سرو کاشمـــر بــود
ز رویــی کــه بهٰ از قرص قمـــر بــود

 

نمــانــدہ جـــز تنــی در هــم تنـــیدہ
کـه دارد پشــت عــــالــم را خمیـــدہ

 

شهیـــد اولیــن شــد بعــــد یـــــاران
همــان شهـــزاده‌ی گیسـو پــریشــان

 

تنـش آمـــاج تیـــر و نیـــزه هـــا شد
از ایـــن دنیـــــای وانفســا رهـــا شد

 

حسـین آمـــد کنـــــار جســم اکبــــر
چه جسمی شرحه شرحه بـود یکسر

 

گرفت آن مــاه تــابــان را بــه دامــن
بگفتـــا بــــا خـــدای حـــی ذوالمــن

 

که این است اکبــر در خــون تپــیده
شـده قــربانی‌ات ایــن نـــور دیـــده

 

پریشــان گشــته گیـسوی کمنـــدش
شــده کـــوتـــاه ، آن قــــد بلنــــدش

 

بـه روی دست بــابــا مـــاه تـــابـــان
فــروزان‌تـــر ز خـورشــید درخشــان

 

"پسـر را گیـسوان بــر بـــاد می‌رفت
پــدر را بــر فلـک، فـــریــاد می‌رفت"

 

چو جسمش را درون خیمــه بــردنـد
جـــراحــات تنـش را مـی‌شمــــردنـد

 

ز حــد خـــارج شمـار زخـــم‌ هــا بود
فقــط آگــــاہ ، از آن‌هـــا خـــــدا بود

 

خــداونــدا ‌بــه حــق خــون اکبــــر
بـه فــرق پـــاره‌ی (ساقی) کـــوثـــر

 

جــواز کـــربــلا ، بــر مــا عطــا کــن
بـه شـش گـوشه نگــه را آشــنا کــن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)