اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(کیمیای معرفت)

 

روزی که من خواب تو را تعبیر کردم
خود را گرفتار شبی شبگیر کردم

 

ساز مخالف می‌زدی و من موافق
قاضی شدم ساز تو را تکفیر کردم

 

رفتی وضو سازی و خود را وا رهانی
از کفر من ، زیرا تو را دلگیر کردم

 

عکس تو را دیدم چو ماہ افتادہ در آب
تا می‌توانستم ، نگاہ سیر کردم

 

دستی زدی در آب تا گیری وضویی
با آتش دل ، آب را تبخیر کردم

 

آهو شدی کردی فرار از پیشم امّا...
با غمزه‌ای صیدت، مثال شیر کردم

 

دیدی نداری چارہ جز ساز موافق
گفتی که من در کار دل تقصیر کردم

 

امّا رهایت کردم از بند وجودم
هر چند آتش در دلم تکثیر کردم

 

رفتی ولی باز آمدی با شوق بسیار
به به عجب در قلب تو تأثیر کردم

 

آن دل که آهن بود را در شعلهٔ عشق
با کیمیای معرفت ، اکسیر کردم

 

بیخود شدم از خود تو را دیدم کنارم
دستانِ دل ، بر گردنت زنجیر کردم

 

قلبی که شد روزی شکسته از غم تو
امروز در آغوش تو ، تعمیر کردم

 

دانستم آخر می‌شوی پابند این دل
روزی که من خواب تو را تعبیر کردم

 

(ساقی) به هر حیله به دل رہ کی توان برد؟
من عشق را در این غزل ، تقریر کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نوبهار آرزو)

 

پیر هجر یارم و عمر جوان گم کرده ام
طایر بشکسته بالم، آشیان گم کرده ام

 

گشته‌ام حیرانِ آن ماهی که گشته در محاق
بر زمین میگردم اما آسمان گم کرده ام

 

بس‌که گردیدم به هر شهر و دیاری عاقبت
کشور و شهر و محل و خانمان گم کرده ام

 

شد خزان نخل امیدم در بیابان طلب
نوبهار آرزو را در خزان گم کرده ام

 

شد کمان از بار سنگین فراقش قامتم
تا به باغ عشق، آن سروِ روان گم کرده ام

 

نه فقط گم کرده ام او را درین گمکرده راه
بلکه راه زندگی را ناگهان گم کرده ام

 

گم شدم در خویش تا جویم نشان اما دریغ
هم نگار و هم خودم را توامان گم کرده ام

 

ناامیدی گشت غالب بر من شوریده حال
شور عشق و طاقت و تاب و توان گم کرده ام

 

دل بریدم از دل و از دلبر و دلدادگی
شهرت و نام و نشان جاودان گم کرده ام

 

گر چه گردیدم تمام عمر را با بیدلی
پایداری را به وقت امتحان گم کرده ام

 

عمر، چون آب روان جاری و من غافل از آن
نوبت پیری شد و بخت جوان گم کرده ام

 

در خرابات جهان از بس خراب افتاده ام
(ساقی) و میخانه و رطل گران گم کرده ام

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(خیال یار)

 

دلم از بس به سر دارد خیال یار را امشب
ز کف دادم عنانِ این دلِ هشیار را امشب

 

اگرچه خواب از چشمم ربود و کرد حیرانم
نخواهم لحظه‌ای حیرانی آن یار را امشب

 

به یاد ماهِ رویش، داده‌ام صبر و قرار از دل
چو مجنونی که داده رامش رفتار را امشب

 

ز بس غم میخورد مرغ دلم از شوق دیدارش
گرفتم خصلت مرغان بوتیمار را امشب

 

اگرچه نقش رویش ، نقش‌بند سینهٔ ما شد
ولی سر می‌کشد دل، خانهٔ دلدار را امشب

 

من آن شیرم که خود افتاده‌ام در دام آهویی
چه آهویی که برده از سرم پیکار را امشب

 

بپایِ دل بوصلش چون سمندی سرکش و حیران
بپیمایم ره ِ هموار و ناهموار را امشب

 

چو سیمایت میسّر نیست بر هر دیده‌ای امّا
مرا یک‌دم ، میسّر کن مَهِ رخسار را امشب

 

بنای خانه ی دل شد خراب و گشت ویرانه
بر آبادانی‌اش یارب رسان آن یار را امشب

 

خزان عمر در راه است و فصلِ برگ‌ریزانم
بهاری گردم ار بینم ، گلِ بی‌خار را امشب

 

الا (ساقی) ز مخموری چنان سر در گریبانم
که گم کردم خم و خمخانه و خَمّار را امشب

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1388

(بی ‌وفا)

 

ای‌ که اندیشه ‌ات مرا به سر است
چه بگویم؟ که دوره‌ ای دگر است

 

گر چه بر من نظر نمی‌داری...
یادت اما همیشه در نظر است

 

بار سنگین بی وفایی ها...
مثل کوهی بُود که بر کمر است

 

راستی ؛ این درخت مهر شما...
از چه بابت بُود که بی ‌ثمر است؟

 

همه ی قلب من ، از آن تو باد
گرچه ناقابل است و مختصر است

 

گر نداری قبول ، مهر ِ مرا...
شاهد من همین دو چشم تر است

 

زندگانی ، بدون مهر و وفا...
زندگی نیست مرگ مستمر است

 

اندک اندک ، اجل رسد از راه
آری آری که مرگ، بی‌خبر است

 

بعد مرگم چه سود آه و فغان ؟
که تنم زیر خاک، مستتر است

 

تا که هستم ، بیا به بالینم
که نگاه امید من به در است

 

شد زبان همه شکسته دلان...
شعر (ساقی) که خود شکسته‌ پر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(پگاه بیداری)

 

وای ازیــن روزهــــای تکــــراری
زنــدگـــانــی تـلـــخ و اجبــــاری

 

هـرکسی سر بـه کـــام خود دارد
دوســتی‌هـــا شــده هـــم_آزاری

 

عده‌ای سرخوش از هزاران شغل
عــده‌ای دل‌غـمیـــن ز بیکـــــاری

 

دزد گــردیــده پــاســبان وطـــن
چه توان گفت ازین همه خـواری

 

دیــن شـده پــایگـــاه استـــبداد
دیـن‌مـداری شـده‌است طــــراری

 

میخورم غـــم ازین همـه بیــداد
گـرچـه دور است دور بـی‌عـــاری

 

همــه خــوابنـــد در شـب غفلـت
کــــاش آیـــد پگـــــاه بـیــــداری

 

(ساقیا) ســاغـــری بـــده مـــا را
زآن مـیِ خــوشگـــوار هشــیاری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَةَ المَعصومَه)

(بحر ‌رحمت)

‌کسی که بر همگان می‌دهد امیــد اینجاست
کسی که شام سـیه را کند سپــید اینجاست

‌مـــزار (حضرت معصومه) است این درگــاه
شفیـع و شـافی مـرضـاى ناامیــد اینجاست

‌مــریــد هــر کــه شــوى ، بـی‌بهـــا بـوَد زیـرا
که هم مـراد در اینجا و هم مـرید اینجاست

‌نـــواى نـــالــه اگـــر ســر کنــی ز راهِ بعیــــد
کسی که نـاى تو را می‌توان شنید اینجاست

‌مشـو ز رحمـت حــق ، نـاامیــــد در عـــالــم
که بحــر مرحمت و گـوهــر امیــد اینجاست

‌غمیــن مبـــاش! اگـــر قفـــل بســته‌‌ای داری
"فــزون‌تـر از عدد قفــل‌ها کلیــد اینجاست"*

‌بگیـــر دامــن او را ، کــه هـــرچــه را طــلبی
چه از ســیاه گرفته چه از سپــید اینجاست

‌شکــوفــه‌‌هاى اجـابـت، چو غنچه‌‌هاى بهــار
که از نسـیم دعــا می‌توان دمیــد اینجاست

‌به شعــر (ساقی) شوریده‌ دل درنگــی کــن!
کسی که می‌دهدت مستی مـدیـد اینجاست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
* "
مرحوم هادی رنجی"

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

‍ (شافع جنت)

 

قــم ، اگر شد عـشّ آل مصطفی(ص) و امّـتش
از وجــود «حضـرت معصـومه» بـاشـد علتـش

 

از فـــروغ روی او، بـاشــد منــــوّر شهــــر قــــم
چشمه‌ی خورشید چون شمعی‌‌ست نزد طلعتش

 

دختـر موسَی بن جعفر، خـواهــر سلطان تـوس
کز شرف شد سجــده‌‌‌گاه اهـل عــرفــان تربتش

 

معـدن عــلم و فقــاهـت هست و کنـز معــرفت
عــالمــان مـات‌اند و در حیـرت ز اوج حشمتش

 

اسـوه‌ی عِصـمت بُــوَد بـر دختـــران بــا وقـــار
چونکه معصومه‌‌ست نـزد حق ز فرط عصمتش

 

هر که با صـدق و صفــا بوسد ضــریحِ اَنــورش
کِـی؟ تـوانـد چشـم پوشـد از حـــریــمِ رحمتش

 

آنکــه تــوفیـقی نیـابد در حـــریــم و کـــوی او
تــا همیـشه می‌کشــد آه از دل پـــر حســرتـش

 

بـارگـاهـش می‌زنـد طعــنه بـه فــردوس بـریـن
کـز بــزرگـی و شـرف، این رتبــه دارد ساحتش

 

درگـه حـاجـات خلق است و کنــد حـاجـت روا
هرچـه میخـواهی بخــواه از درگــه ذی‌رفعتش

 

خــلوتی پیــدا کن و خود را ز غــم‌هـا وارهــان
بنــد مشکل‌های خود را ، بــاز کـن در خــلوتش

 

شـافــع جنّـت بـُوَد بر شیعیــان ، در روز حـشر
حقتعــالـیٰ امـر فـرمـود‌ه‌‌ست و داده رخصتش

 

طبــع من قاصــر بُـوَد در مـدح شهبــانوی قــم
بلکه صــدها همچو من عـاجـز بوَد در مِدحتش

 

آنقــدر دانـم که ســر سـاینــد شــاهــان جهــان 
چون گـــدایــان از حقــارت در حــریـم دولتش

 

هست الحـق (سـاقی) بـــزم شهــود و معــرفت
عــارفــان را می‌کنــد سرمستِ جــام شـوکتش

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1389

(خلقت)

 

‌کـاش خـالـق ز ازل ، عــالــم ایجــاد نداشت
یا اگر داشت جهان، این‌ همه شــیاد نداشت

 

بـذر خلقت به هـدایت چو عجین بود، خـدا
احتـیاجـی بـه رسـولان که فرسـتاد نداشت

 

تخـــم تبعیـض ، نمی‌کـاشت گر ایــزد ز ازل
حاصلش وقـت دِرو این همـه ایـراد نداشت

 

همه معصــوم و مبـــرا ز خطـــا ، گـر بودند
ظــلم، جــایـی به دلِ عـالـم ایجــاد نداشت

 

عـــدل اگــر بـود ره_آوردِ عـــدم بـر عــالــم
روزگــار این‌ همه بیچــاره ز بیـــداد نداشت

 

‌گـر همه همــدل و هــم رأی و بــرابــر بودند
مُلـک هسـتی بخــدا یـک دل نـاشـاد نداشت

 

گــر به ابلیـس نمی‌داد تـــوان حضرت حـق
زندگی، جــانی و جنگــاور و جــلاد نداشت

 

هست امــروزه دریغـــا ! همــه جـا واویـــلا
کاش تقــویم وطن، نیمــه‌ی خــرداد نداشت

 

گـر از ایـــرانِ کنــونی خبـــری داشت کسی
خبر از قصه‌ی چــل دزد، به بغـــداد نداشت

 

گـر زمیـن‌خـواریِ امــروزه نمی‌گشت مجــاز
از تبر زخـم به دل، شیشَم و شمشاد نداشت

 

ملتی قعـر جحیــم اند و گـروهـی به بهشت
کـاشـکی کشـور ما این ‌همـه شــداد نداشت

 

بــود اگر گفتــه و انـدیشــه و کـــردار، یکی
زهـدِ تــزویــر و ریــا بـانـی و بنــیاد نداشت

 

عشق اگر بــود چو امــروزه مَجــازی، تاریخ
یـاد در خاطر خود خسرو و فرهــاد نداشت

 

گر نبود این همه سنجش، وَ خطاکاری خلق
اعتـباری به جهــان ، مکتـب اســتاد نداشت

 

خواست خالق که خــلایــق بسـتاینـد او را
خلقـتی کرد که جــز رنجش آحـــاد نداشت

 

شد قـرین غصـه و شـادی و جفــا و احسان
ورنه تا ختم جهان کس ز خـدا یـاد نداشت

 

آفــریــن بــاد خـدا را کــه بـه اندیشـه‌ی من
سخت می‌گشت اگر وعده‌ی میعــاد نداشت

 

بیــم محشر شده مـوجـب که بشر رام شود
گـر جـز این بود جهـان یک دِه آبــاد نداشت

 

شـیخ بر نقــد نظر کـرد و دل از نسـیه برید
اعتــنا چون به بهشت و به پـریـزاد نداشت

 

او بُـد آگــاه بـر ایـن قصـه و افسـانـه ، ولی
خلق ، آگــاهی ازین حیــله‌ی اوتــاد نداشت

 

همــه‌ی عمر فقط مــوعظــه‌گــر بود به جـِـد
گرچه بــاور به مواعیـظ و به ارشاد نداشت

 

کــرد سرگــرم خــرافــات ، بشر را به حِیـَـل
چـاره‌ای چون بجـز از غفـلت عُبّــاد نداشت

 

سـود او بــود بـــه بـــــازار روایــــات دروغ
بــا تحــاریـف احــادیـث کـه اســناد نداشت

 

شده ویــران اگر این مملکت از تیشه‌ی ظلم
چون دلیـــری به سلحشوری حـــداد نداشت

 

مــرغ اقبــال، از این خـانه‌ی ویــرانه پـریـد
کـاش ویــرانــه‌ی ما این‌همه صــیاد نداشت

 

(ساقیا) ! ساغـر و پیمــانه کشی بود مبــاح
گر که سرمستی خـلق از ازل افساد نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(بسیط عشق)

 

به کوی عاشقان هرگز نبینی عاقلی، دیگر
نباشد غرقه ی بحر جنون را ساحلی دیگر

 

مکن ای فکر عقل اندیش! مَنعم هیچ می‌دانی؟
ندارد هیچ جایی در سر ما عاقلی دیگر

 

شرار عشق، می‌سوزد مس عقل و نمی‌دانی
که عاشق را طلای ناب بخشد حاصلی دیگر

 

نداری گر سر ادراکِ معنای جنون آخر
سمند عقل افتد در عِقال جاهلی دیگر

 

بساط عقل را روی زمین گسترده‌ اند امّا
بسیط عشق را باشد مقام و منزلی دیگر

 

تو عاقل باش و من مجنون صحراگرد بی سامان
که می‌گردم پی لیلای هستی با دلی دیگر

 

اگر داری به سر عقل و هزاران دردِ سر اما
نباشد جز وصال یار ، ما را مشکلی دیگر

 

تمام ماه رویان جهان ، باشد از آن تو
که دارم در میان ماه رویان خوشگلی دیگر

 

به آب و خاک این دنیا نبستم دل که دانستم
در آخر هست ما را جایگاهی در گِلی دیگر

 

دو روز زندگانی را تلف هرگز مکن با غم
غم ماضی مزن پیوند با ، مستقبلی دیگر

 

درِ شادی و بهروزی به روی خویشتن وا کن
مکن طی عمر خود در کوره راه باطلی دیگر

 

ز یای مصدری بگذر مکن عیبم که در وحدت
ندارم هیچ در انبان ، ندارم عاملی دیگر

 

ز جام (ساقی) گردون طلب کردم می نابی
که جز ما کس نبیند می‌گسار کاملی دیگر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دادگاه ستم)

 

سـتم ، زیــاد چــو شـد ، پــادشــاه می‌میرد
مـــرام ، اگــر کــه نبــاشد رفــــاه ، می‌میرد

 

‌چو فقر موجب حرمان و رنج جامعه است
نجــــــابــت ملـــــلِ بـــی‌ پنــــــاه ، می‌میرد

 

‌اگــرچــه مـــاهِ شـب بَــــدر ، روشـــنی دارد
بــدون پــرتــوِ خــورشـــید ، مــــاه می‌میرد

 

‌ز بغضِ جهل و حقارت چنان بوَد که خبیث
چـو شـب‌پـَــره ز حســد در پگــــاه می‌میرد

 

‌بـه زیــرِ دست مکــن ظـــلم و سرفرازی کن
امیـــــرِ مُلــکِ ســــتم ، بـی ‌ســـپاه می‌میرد

 

‌به‌هــوش باش که در راه، چــاه بسیار است
کـه بـی‌خبـــــر ، ز یکــی اشـتــــباه می‌میرد

 

‌شـبِ گنــــاه ، به پـایـان رسد ز گــام سحــر
سـپـــــیده آیــــد و شــــامِ ســــیاه می‌میرد

 

‌بخیــــــل ، ره نبـَــــــرَد در ســـرای آرامــِش
کـه از حســادت ، در هــــر نگـــــاه می‌میرد

 

‌ز بُعـــدِ راه نگــردد ملـــول ، پیـــر طــریــق
جــــــوانِ نــابَـلــــــد از بُعــــــدِ راه می‌میرد

 

‌بـه کــارگــاهِ جهــان نیسـت رونـــق مطــلق
چـو آفِتـــاب ، کـــه در شـــامگــــاه می‌میرد

 

‌بشر به جبـــرِ مکافاتِ دهـــر، محکوم است
بـه محــض زنــدگــی رو بـــه راه ، می‌میرد

 

‌طمـــع مـــدار ، بـه مـــال جهـــان بی‌بنــیاد
حــریـصِ سفلــه شبی جــان‌تبـــاه می‌میرد

 

‌کسی کـــه تــــاب نیـــارد علــــوّ یــــاران را
ز حِقــد و پســتی خـود گــاهگـــاه می‌میرد

 

‌به‌شـوق نــام و نشان دم مـزن ز نـــام خــدا
بـدون صــدقِ عمـــل ، نــام و جــاه می‌میرد

 

‌مـده بـه زهـــدِ ریـــا ، آبـــروی خود بـر بــاد
بــدون ریشــه اگــر شــد گیــــــاه ، می‌میرد

 

‌چـو آبِ رفتــه بـه جــویـی که بـر نمی‌گـردد
سـرِ بـــریــده ، بخــواهــی نخـــواه می‌میرد

 

‌زیــان مــزن بـه کسی تـا تـو را زیــان نرسد
"عقـــابِ جـــور" ، بــه یـک تیـــرِ آه می‌میرد

 

‌بــه کشـــوری کــه عـــدالــت ، ادا نمی‌گردد
بــه دادگـــــاهِ ســـتـم ، دادخــــواه می‌میرد

 

‌بگیـر عبـــرت ازیـن روزگـــار و تجــربــه‌هـا
دل از تغـــــافــــلِ هـــــر انـتـــــباه می‌میرد

 

‌ز جــام دلکش (ساقی) بنـوش و مستی کن
خمــــار عشــق ، شــبی بــی‌گنــــاه می‌میرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)