اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۰ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(آزاده خویی)

 

بــدون نــَــرد ذلّـت، ساختـــم کــاشــانه‌ی خود را
مبــادا تــا کــه بـــازم ، عــــزت مـــردانه‌ی خود را

 

نــدارد حـاصــلی در ایـن دو روز عمـــر بی بنــیان
که از خشت خطـا ، بنـیان کنم کــاشــانه‌ی خود را

 

سـتادم سروسان بر پا که همچون تــاک از حاجت
نســازم خــم به زیــر بــار منّـت ، شــانه‌ی خود را

 

چنــین آزاده‌خــویــی را بـه دنیـــایــی نمی‌بخشم
اگــــر حتیٰ دهــم از کـف، سـرِ فــــرزانه‌ی خود را

 

مکــن ســودا به بـازار خیــانـت طبــع خود هرگـز
مَــده از کـف بــه نــــانــی، کِـلـک آزادانه‌ی خود را

 

بنــــای زنـــدگــی‌ات را مکــن بنـــیان بـه روی آب
که در ســیل فنـــا بیـنی یقیـن ویـــرانه‌ی خود را

 

مشو با غیــر اهـــل درد ، یــار و همــدل و همــدم
که سـازی آگـه از خــود دشمــن بیــگانه‌ی خود را

 

غرض عبــرت بوَد در این حدیث و قصه‌ی مُجمل
بیـــان کــردم کـه دانـی قصّــه و افسانه‌ی خود را

 

شراب از خــون دل گیـــرم بــدون منّـت (ساقی)
ز خـون رَز ، نخواهــم پـُـر کنــم پیمــانه‌ی خود را

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

✅ 20 مهرماہ، سالروز بزرگداشت حضرت لسان ‌الغیب، حافظ شیرازی بر اهالی شعر و ادب و فرهنگ، گرامی باد.

 

(بر مزار حضرت حافظ)

 

به سرِ کوی تو با سوز و گداز آمده‌ام
به مداوای دل ای محرم راز ، آمده‌ام

 

ایکه در بزم سخن، صدر نشین غزلی
شاعری کوچکم از روی نیاز آمده‌ام

 

مرغ دل در قفس سینه به تنگ آمدہ بود
که به دیدار تو از راہ دراز آمده‌ام

 

تا ز شیراز حضورت ببرم توشه‌ی فضل
از قم از جاده‌ی پر شیب و فراز آمده‌ام

 

تا زنم بوسه به درگاہ رفیعت ز خلوص
با سمند دلِ دیوانه ، بتاز آمده‌ام

 

دل ، چو آهنگ طربخانه‌ی عرفان تو کرد
بی دف و بربط و چنگ و نی و ساز آمده‌ام

 

تو خدای غزل و حکمت و عرفانی و من
سوی درگاه تو ای بندہ نواز ، آمده‌ام

 

همدم شام غریبانه‌ی من شعر تو شد
که ز شام دل زارم ، به حجاز آمده‌ام

 

زائر کعبه‌ی عشق تو شدم از سرِ جان
که به احرام تو در حال نماز آمده‌ام

 

بر درِ میکده‌ی شعر تو ای (ساقی) عشق
بهرِ یک جرعه‌ی پرسوز و گداز آمده‌ام .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1373 - شیراز 

(استحاله)

 

همه شب به یاد رویت نظری به ماه دارم
به جنون کشیده مانم چو به مَه نگاه دارم

 

دل من به جستجویت همه شب بشوق رویت
شده معتکف به کویت چو تو پادشاه دارم

 

نه شب مرا سحرگه نه سحر ز سوزم آگه
که ز سوز هجرت ای مَه! دلِ پر ز آه دارم

 

شده عشق روی دلبر اگرم گناه و کیفر
به یقین هزار دفتر ، سیه از گناه دارم

 

برو کاروان شتابان که منم در این بیابان
به هوای ماه کنعان دل و دین به چاه دارم

 

نه دلِ مرا قراری، نه امیدِ وصل یاری
نه ز بخت انتظاری، نه به دوست راه دارم

 

به در ِ سرای او سر ، بزدم به حلقه ی در
که به سر ز مهرش افسر عوض کلاه دارم

 

شده‌ام اگر غزلخوان، به گل جمال جانان
غم هجر او فراوان ، به دلم نگاه دارم

 

بده (ساقی) آن پیاله که شده مرا حواله
به امید استحاله دل و دین تباه دارم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(قامت دلجو)

 

عطر گندم‌زارها از نفحهٔ خوشبوی توست
پیچ نیلوفر ، نماد طره ی گیسوی توست

 

آسمان با آن بزرگی رنگ بازد پیش تو
آبی هفت آسمان از آبی مینوی توست

 

عارفی گفتا که در مسجد به هنگام نماز
قبلهٔ محراب، مایل بر خم ابروی توست

 

چون زلیخا می‌کند افسون ، نگاه مست تو
یوسف کنعان، اسیر نرگس جادوی توست

 

جعد گیسویت ز غنچه برده دل در بوستان
چشم نرگس، مات آن زلفین تو در توی توست

 

لعل لب ‌هایت گرفته باج ، از رنگ شراب
سرخی آلاله ها از سرخی گلروی توست

 

سرو اگر سر می‌کشد هر دم به سوی آسمان
طالب روی تو و آن قامت دلجوی توست

 

ترک چین با آن همه رعنایی و افسونگری
محو زیبایی روی و دیده ی هندوی توست

 

لیلی و شیرین و عذرا و زلیخا هر یکی...
در سپاه گیسوی تو کمتر از یک موی توست

 

گردش چشمان تو چون گردش جام شراب
(ساقی) میخانه، دستان تو و بازوی توست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

(دست پاییز)

 

کـــوفیــان بــارهــا ســتم کردند
بــر دل شــیعیـــان ، اَلـــم کردند

 

نـزد ظــالم ز سست عهــدی شان
خویش را همچو دال خــم کردند

 

چون عــرب‌های جـاهلـی از جهل
دشمنـی‌ جمـــله بـا عجـــم کردند

 

با علـی، فاطمــه، حسـین و حسن
بـیــوفــــایـــی دم بــــه دم کردند

 

مــرتضـیٰ را بـه مسجــد کـــوفــه
غرقه در خـون به تیـغ غــم کردند

 

وقت سجــده به تیــغ کیـنه جــدا
فـــرق آن شـــاه ِ محتــــرم کردند

 

ســر بــریــدنــد ، از حسـینِ علــی
پــرچــــم ظـــلم را ، علَــــم کردند

 

ســیــنه‌ی شـیعیــــــان عـــالــم را
مـــرکـــز مـــاتـــم و اَلـــــم کردند

 

‌خـوشـنویسان برای مشـق فِـــراق
دســت پــاییـــز را ، قلــــم کردند

 

‌بعــد بـا کِلـکِ سر بــریـده ی شـان
مشـــقِ اشعــــار محتـشــم کردند‌

 

تـا کـه تـــاریــخِ ظــلم و تقـــوا را
بـر جهــان بـا قلـــم ، رقــم کردند

 

آل سفـیــان و کــوفیـــان را نیـــز
بــــا درایــــات ، مـتـهــــــم کردند

 

گرچه این قــوم نـــابکـــارِ وقیــح
خــویش را راهـــی عــــدم کردند

 

شــاهـــدان غیـــور کــرب و بـــلا
جــان فــــدا در بــرٍ ســـتم کردند

 

شـیعیـــان خــاک پـاکشان را نیــز
از سـرِ عشــقـشـان، حــــرم کردند

 

حــرمی را که قبــله‌ی عشق است
رشک فــردوس و هـــم ارم کردند

 

ایـن بــوَد سـرنـوشـت مــــردانــی
کــه بــه راه خـــدا ، کــــرم کردند

 

کرد (ساقی) بیــان به طبـع کلیـل
خود بخوان قصه را وُ کن تحلیـل

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1394

 

(اَلسّلامُ علَیکَ یا اَباعبداللهِ الحُسَین)

(خیمه‌ ی مهتاب)

 

وقتی همــه ـ آلالــه هــا را ، سـر بریدند
وقتی که مــردان خــدا در خـون تپیدند

 

آوای قـــرآن ـ بر فـــراز نیـــزه ـ گـل کرد
هرچند گل را نــاجــوانمـــردانــه چیدند

 

ظلمـت اگرچه زوزه میزد چون شغــالان
خورشید را بر خیــمه ی مهتـــاب دیدند

 

آزادگـــان وقتی قفس‌هــا را شکـسـتـند
تــا بیکـــران آسمـــان‌‌هــا ، پــر کشـیدند

 

مرغان عـاشق بـــال و پــر را بـــاز کردند
تــا آسمـــان عشـق ، سـوی حـــق پریدند

 

دل‌بسـتگان زنــدگــی وامـــانـــده در راه
دلدادگــان حـــق به ســرمنـــزل رسیدند

 

عِطر شهـــادت در میان دشـت ، پیچیــد
وقتی شقـــایـق‌ها به صحــرا می‌دمیدند

 

آنــان کـه در بنــــد حقــارت مانده بودند
خـود را به اعمـــاق دنـــائـت می‌کشیدند

 

چشمان‌شان چون مـاتِ بــرق سکه‌ها شد
کــور از هــوس، زیبـــایی حـق را ندیدند

 

مــردانگـــی را با طـــلا ، تعـویض کردند 
نــامــردمــی هــا را بـرای خــود خریدند

 

در زیــر بــار بــردگـی و شـرم و عِصـیان
در‌مـانـدگان خوف و خفّـت ‌قــد خمیدند

 

بر خـارطبعــان مـانـد شـرم و روسـیاهی
آلالــه‌هــا ـ بـــا سـربـلنـــدی ، روسپـیدند

 

تـا مست گـردنـد از مـی (ساقی) کــوثــر 
بـا عشـق، جـــام "ارجعی" را سرکشیدند

 

کــردنــد بیـــدار آن به غفلت خفتگـان را
آسـوده دل ـ تـــا روز محشـر ، آرمیـــدند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

✅ به اقتباس غزلی از بزرگ بانوی شعر معاصر بانو پروین اعتصامی

 

 (جهان گذران)

 

دلم آهنگ پر از سوز و نوایی دارد
کز کمند غم جان شوق رهایی دارد

 

غم فزا هست جهان با همه پهناوری ‌اش
خرّم آن دل که از آن، راہ به جایی دارد

 

ساحت عیش ، به ابعاد و مساحت نبوَد
گوشه‌ای امن عجب لطف و صفایی دارد

 

تکیه بر همّت خود را ، به دو عالم ندهم
نیست محتاج، هرآنکس که عصایی دارد

 

در جوانی به سراپردہ ی مقصود رسد
"آنکه چون پیر خرد ، راهنمایی دارد"

 

میخورد چوب مکافات عمل را ، آخر
آنکه پیوسته درین دهر خطایی دارد

 

ای ستمکار زمان! غَرّہ بر این چرخ مشو
که تو را عاقبت این چرخ ، جزایی دارد

 

شاہ بسیار به خود دیدہ به ادوار، جهان
که پس از دولتِ خود ، دورِ گدایی دارد

 

فصل شادی گذران است درین دار فنا
کآخرالامر ، غم و حزن و عزایی دارد

 

قامت ، آلودہ به تقوای ریایی منِمای
زاهد آن نیست که پشمینه ردایی دارد

 

بی‌صدا گرچه زند دزد ، به اموال کسان
در دل شب چو شود صبح صدایی دارد

 

بگذرد خوب و بدِ ما به جهان گذران
گرچه هر غصّه و غم نیز دوایی دارد

 

چرخ این دهر اگر چه به مراد تو نگشت
مخور افسوس که هر بندہ ، خدایی دارد

 

منّت از مُنعم نوکیسه مکِش در همه عمر
ای بسا مفلس محضی ، که سخایی دارد

 

(ساقیا) ساغری از عشق ، مرا مهمان کن
بگذر از پند ، که هر موعظه جایی دارد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(پریشانی)

 

عمــــری‌سـت اســـیر دل زنـــدانی خویشم
فــــارغ ز هـــــوا و ز هـــوســرانی خویشم

 

از هـرچـه زلیخــاست ، بـــرى گشـته‌ام امـا
محکـــوم‌تــریــن یوسـف زنـــدانی خویشم

 

طــالـب بـه رمــوز عقـــلایـم ولی افسوس!
ســر در گــم اســـرار ، ز نـــــادانی خویشم

 

بیــــزار ز تـــزویـــر و ریــــاکــــاری‌ام امـــا
خشـنود ز کــــردار و مسلمــــانــی خویشم

 

بـر اهـــل جهــان تکیــه نکـردم به همه عمر
سـرشــار ازیـن خصــلت انســـانی خویشم

 

چشـمی نگشــایــم بـه روی مــاه شب تــار
تــا در طــلب آن مـَـــه کنعــــــانی خویشم

 

دریــاسـت اگـرچــه متـــلاطــم گـه و بیگاه
آسـوده دریـن کشـتی طـــوفـــانی خویشم

 

ساکن به کــویـر (قمم) و قسمتم این‌ است
قـــانـــع بـه هــــوای دل بـــــارانی خویشم

 

هرچنـــد کـه آواره‌‌تـــریــن سـاکـن شهـــرم
راضی ولی از بـی‌سـرو ســامــانی خویشم

 

در شهـــر ، یکی نیست که مــا را بشــناسد
چون گمشده‌ی شهــر غـزل‌خوانی خویشم

 

از نــام و نشــانــم خبـــرى نیسـت ولیکــن
مشهـــور بـه القــــاب پـــریشــانی خویشم

 

چون حسرت گل‌هاى اقاقی به سرم نیست
عمــری‌ست که سرگرم گل افشانی خویشم

 

از خویش بـریـدم که به خویشان رسم امـا
در مسلخ خویش‌است که قـربـانی خویشم

 

این پـاسـخ آن پیـــر مـــراد است که گوید:
"دلبسـته ى یــــاران خـــراســانی خویشم"

 

(ساقی) بـده جـامی که سر از تـن نشناسم
هرچند که مسـت از می عــرفـانی خویشم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1387

(ماتم سرا)

 

از این دنیای محنت زای ناهنجار می‌ترسم
که کرده یک جهان را‌ بر سرم آوار می‌ترسم‌

 

از این ماتم سرای مملو از بیداد و استبداد
که راه زندگی را ، کرده ناهموار می‌ترسم‌

 

‌نفس حبس‌است از ناچار در این سینهٔ سوزان
ازین بغضی که مانده در کف اظهار می‌ترسم‌‌

 

اگر مذهب بوَد معیار انسانی انسان‌ها
من از این مذهب و این مردم دیندار می‌ترسم

 

خدای من ، بوَد بخشنده و آرامش دل‌ها
ولی از این خدایی که بوَد جبّار می‌ترسم

 

اساس مذهب از جنت رقم چون خورد بر آدم
که نهی امر حق شد موجب اِدبار می‌ترسم

 

عدالت نیست چون در خلقت این خالق عالم
از آن روزی که کرد او با پدر پیکار می‌ترسم

 

"تمرد" شد بهانه ، تا "پدر" شد رانده از جنت
به گردن ‌می‌کشم چون جرم او ناچار ، می‌ترسم

 

‌جزای گندمی ، تبعید در خاک کویری شد
ز جرم خوردن یک عمر ، گندمزار می‌ترسم‌

 

پر کاهی گنه ، سوزد اگر کوهی ز تقوا را ؟
از آنکه هست بر دوشش گنه بسیار می‌ترسم

 

‌‌سؤالی می‌کُشد ما را که زاهد زین همه عصیان
نمی‌ترسد چرا از شعله‌ های نار ؟... می‌ترسم

 

به سر دارم هزار اما که میخواهم بیان دارم
ولی از موش ‌های در پس دیوار می‌ترسم

 

نبود آزادی از اول چو اکنون بر بنی آدم
من از زندان و از زنجیر و از افسار می‌ترسم

 

همان بهتر که (ساقی) دم فرو بندی بناچاری
که آخر می‌دهی سر بر طناب دار ، می‌ترسم‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(تمنای وصال)

 

دل اگر از تو بگوید سخنی، حق دارد
نقش سیمای تو زیبایی مطلق دارد

 

کِلک زرین خداوند به ترسیم رخت
خط دیوانی و ریحان و محقق دارد

 

مسجد شاه که اسطورهٔ نقش است و نگار 
شمّه‌‌ای از تو به کاشی معرّق دارد

 

مصدر دیدن روی تو به قاموس ادب
دهخدایی‌ست که دلواژه‌ی مشتق دارد

 

زار و سرگشته و حیران سر زلف توام
بس ‌که گیسوی تو حالات معلّق دارد

 

پاکی و دلبری آمیخته‌ی هم شده چون 
باغ رخسار تو هم نرگس و زنبق دارد

 

در زنخدان جمال تو اسیر افتادم
راه عشق‌ است و درآن مانع و خندق دارد

 

صبر هرچند که تلخ است ولی شیرین است
گر به سر منزل مقصود ، موفق دارد

 

دوست دارم که شناور بشوم در نگهت
بس‌که در برکه‌ی چشمان تو زورق دارد

 

هرکه یکلحظه تو را بیند و عاشق نشود
در دلش جای طلا ، معدن مِفرغ دارد

 

آنکه دل می‌برد از عاشق دل خسته‌ی زار
هیچ دانی که چه‌ها دیده و او حق دارد؟ :

 

سینه، سیمین و لب، عنابی و گیسوی سیاه
بینیِ نازک و دو دیده ی ابلق دارد

 

دیده چون دید ، فرو بست دهان را اما
عشق ، دل را ز سر عجز ، دهان لق دارد

 

حرف دل را نتوان گفت به هر بیهده‌گوی
که بیان دل ما ، شرح موَثق دارد

 

منت (ساقی) و ساغر نکشد باده‌گسار
تا که میخانه ی چشمان تو رونق دارد

 

جرعه‌ای می‌کشم از جام خیالت که مرا
مست و افتاده ترم ، از خط ازرق دارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)