اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

 

(جــام ولا)

 

اهل دل را در طریقت ، رهنمایی دیگر است
گوش جان را صوت جانبخش و ندایی دیگر است

 

مرغ خوشخوان در گلستان جهان کم نیستند
بلبل شوریده را ، بانگ و نوایی دیگر است

 

"ربّنا" هرچند خواندند این زمان خرد و کلان
خسرو آوازه خوان را ، ربّنایی دیگر است

 

چشم امّید همه ، بر ناخدا باشد به بحر
گرچه او را هم توکّل بر خدایی دیگر است

 

عاشقان را مقتدا معشوق می‌باشد اگر
سالکانِ راهِ حق را مقتدایی دیگر است

 

اهل دنیا را مراد از کیمیا باشد طلا 
اهل عقبا را ولیکن کیمیایی دیگر است

 

شیوه‌ی آزادگی، از خون به انسان می‌رسد
گرچه "حـُـر" را ابتدا و انتهایی دیگر است

 

مِهرورزی ها اگر باشد بدون انتظار...
حقتعالیٰ را یقیناً ، ارتضایی دیگر است

 

کار نیکو در جهان ماند همیشه جاودان
گر که پنهانی بوَد آن را بقایی دیگر است

 

خاکساری قدر انسان را فزون تر می‌کند
قالی پاخورده را قدر و بهایی دیگر است

 

هر که پوشد جامه‌ی تقوا نباشد متقی
عامل پرهیزگاری را ، ردایی دیگر است

 

چشم امّید نگون‌‌بختان به دست اغنیاست
بنده ی درگاه ایزد را ، رجایی دیگر است

 

مَرد نابینا ندارد غم ، چو دارد نورِ دل
قلبِ چون آیینه را برق و جلایی دیگر است

 

در وفاداری نباشد در جهان همچون پدر
شد مبرهن گرچه مادر را وفایی دیگر است

 

گرچه ما را آشنا ، بیگانه می‌خواند ولی
«در جهان، بیگانگان را آشنایی دیگر است» ۱

 

(ساقیا) هرگز نباشد حاجتی بر جامِ غیر
زآنکه ما را مستی از جام ولایی دیگر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

 

۱ـ صائب تبریزی

 

شهادت امام حسن عسکری تسلیت باد.

(آتشی بر خرمن)

 

از سپاه کینه توز بادِ قهرِ آذری
شد خزان نخل تنومندی ز باغ حیدری


آذرخش خانمان‌سوز فلک زد از جفا
آتشی در خَرمنِ جان امام عسکری


ماہِ تابان سماواتِ امامت، در مُحاق
شد به پشت تیرہ_ابر گنبد نیلوفری


گرچه خفاش از حسد خواهان تاریکی بوَد
آفتاب اما همیشه می‌کند روشنگری


سایه‌اش کوتاه اگر شد آن امام دادگر
می‌کند پورش پس از او عالمی را سَروری


مهدی آن موعود قائم، حجت ثانی عشر
در امامت شد نگین خاتم انگشتری


آنکه مَه‌رویان عالم، گشته محو طلعتش
آنکه صد یوسف بوَد بر ماهِ رویش مشتری


آنکه عرش و فرش عالم در کف فرمان اوست
با عنایات خداوندی به چرخ چنبری


منجی خلق جهان و رهنمای مسلمین
که جهانی را ‌نماید تا قیامت رهبری


در حکومت بی بدیل و در عدالت بی‌قرین
پادشاهان را سزد نزدش به امر چاکری


نحسی گردون بوَد در طالع بد اختران
مَرد حق را نیست در عالم بجز نیک اختری


افتخار شیعیانی، ای امام منتظر...!
«قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری»


زآنکه با لطف خدا ای صاحبِ عصر و زمان!
مِهر تو در خون ما آمیخت، شیر مادری


ای خوش آن‌روزی که می‌گردی عیان در بین خلق
ای خوش آن چشمی که می‌بیند تو را با دلبری


ای خوش آن وقتی که می‌آیی به تیر انتقام
قلب دجّال و ستمکاران عالم می‌دری


می‌کنی یکسر جهان را پاک از ظلم و فساد
چونکه می‌گیری به دستت ذوالفقار حیدری


حالیا با سینه‌ای اندوہ و روحی دردمند
می‌سُرایم این سخن را با پریشان‌خاطری


تا کنم عرض ادب، بر پیشگاہ آن امام
هم کنم پرواز در حال و هوای شاعری


نیک دانم خالی انبانم بدون لطف تو...
ایکه با یک غمزہ صدها بهْ ز من می‌پروری


(ساقیِ) غم زهر ماتم ریخت در جامت اگر
تسلیت گویم تو را یا حجة بنِ العسکری!


دست ما خالی، ولی مشتاق دیدار توییم
کاش می‌شد لحظه‌ای بر چاکرانت بنگری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://s6.uupload.ir/files/غنچه_تا_پیچیده_باشد_در_امان_است_از_گزند_nrv6.jpg

(حجـــاب)

 

اهل سـیرت ، با حجـــاب نـــاب می‌آید برون
اهل صــورت ، عـــــاری از آداب می‌آید برون

 

تــا نمــایـد دلبـــری ، بــر دیــده‌هـای بلهــوس
گــاه حتـی بـا لبــــاس خــــو‌اب می‌آید برون

 

فصـل گــرمــا چکمــه پوشد تا کند جلب نظر
در زمسـتان ، پـــای بی‌جـــوراب می‌آید برون

 

چون نـدارد مشـتری و هست بــازارش کساد
خود بــدون بــانــگِ دق البــــاب می‌آید برون

 

‌تـا کنـد جــادو جــوانـان را درین عصر فریب
بـا طلسم و رَمْـــل و اُسطــرلاب می‌آید برون

 

حسن صـورت را یقیناً حاجت مشّاطه نیست
زشـت‌رو ، با وسمــه و سرخــاب می‌آید برون

 

چون ندارد جــلوه ، سیمـای کـریـهِْ بدسرشت
بـا قـــر و اطـــوار و بـا میکـــاب می‌آید برون

 

غنچـه تا پیچیده باشد در امـان است از گزند
چیــده گردد ؛ تا ز پیـچ و تـــاب می‌آید برون

 

مــوج ویــرانگــر به روی آب جــولان می‌دهد
قعــر دریــا ، گـــوهـــر نـــایـــاب می‌آید برون

 

آسمــان عشــق را نـــازم کــه در شــام ســیاه
اختــری تـابنـــده چون مهتـــاب می‌آید برون

 

از بـرون گشتن سخـن، آمد اگر در این مقــال
هر کسی امــروزه از یک بـــاب ، می‌آید برون

 

گفتــم این را تـا بــدانــی هر که دارد کاسـتی
بـا هــرآنچــه می‌کنـد ایجـــاب ، می‌آید برون

 

ذات نیکــو عـاقبـت ، انسان بـه بـــار آرد ولی
از دل بــی مــــادران ، نـــابـــاب می‌‌آید برون

 

گر معلــم را نبــاشد خــوی صــدق و راسـتی
از کــــلاس درس او ، کــــــذّاب می‌‌آید برون

 

شاعری که هست محفوظـات او کــم، لاجرم 
بـا کتــاب و دفتـــر‌ و لب تـــاب می‌آید برون

 

عشق میهـن گر بـوَد در سر به "اقبــال" سخن
شاعــری ، از خطّــه‌ی "پنجــاب" می‌آید برون

 

بخـت اگر باشد قـرین در روزگار از لطف حق
آنکه گشـته غـــرق در ســیلاب ، می‌آید برون

 

عمـــر اگر بــاقـی بوَد حتی میان بحـــر شوم
مــاهــی درمــانـده ، از قـــــلاب می‌آید برون

 

حرف (پـا) با (بـا) اگر شد جاگـزین در قافیه *
در تـلفـــظ : آپ ، همچـــون آب می‌آید برون

 

(ساقیا) آنکس که نوشد باده‌ای از جام عشق
کـــوهِ غـــم باشد اگـر ، شــاداب می‌آید برون

 

 سید محمدرضا شمس (ساقی)

* میکاپ  makeup ، لپ‌تاپ  Laptop

(ماه ربیع)

 

ماه ربیــع الاول آمد چون بهــاران

یارب بده پاداش و مزد سوگواران

صحت، سلامت ، تندرستی مداوم

با سربلنــدی ، در مسیر روزگــاران

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

(مــاه ربیــع)

 

مژده اِی‌دوست! که مـاه غــم و ماتم طی شد
مــاه غمبـــار صفـــر ، بعـــد مُحـــرّم طی شد

 

شــد حـــلول مَــــهِ نـــــو ، مــــاه ربیــــعِ اوّل
مــاه دلخـــون شدن حضرت خــاتـم طی شد

 

مــاه جـــانبـــازی و شـوریـدگـی و شــیدایـی
مــاه انـــدوه خـــــداونــــد معظّــــم طی شد

 

مــاه سقـــای علمـــدارِ شکسـته پـــر و بــــال
که شد از زین به زمین قامت او خم طی شد

 

مــاه هفتــاد و دو پــروانـه‌ی آغشته به خون
گـِـــرد ســـالار شهیــــــدان مُحــــرّم طی شد

 

مــاه قــــرآن ، بـه سـرِ نیـــزه تــــلاوت کردن
که نخوانده‌ست کسی در همه عـالم طی شد

 

مــاه جـــاری شـدن خـــون خــــدا ، ثـــارالله
خــونبهــــایـی خــــداونـــد مُکــــرّم طی شد

 

مــاه آوارگــــی آل علــــی (ع) ، در ره شـــام
که به لب آمده جـان، از ستم و غــم طی شد

 

مــاه بیـــداد یــــزیــد و عمــــر و ابـن زیـــاد
کـه جهیــدند بـه غـــرقـــاب جهنــم طی شد

 

مــاه سـنگیــن‌دلـی شمــر و سَــنان و خـولـی
آن سه بی‌رحم و سه ملعون مجسّم طی شد

 

بس‌که غــم دید رسول از صَفـر و ماه حــرام
مـژده‌اش باد، که غـــم‌هــای دمــادم طی شد

 

(ساقیا)! مــاهِ ربیـــع است ، بــِده جــام مراد
که دگر، مـاه غــم و غصّــه و مــاتـم طی شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1382

(به تو چه؟)

 

من اگر از دل دیوانه سرودم به تو چه؟
دل ، فدای رخ جانانه نمودم به تو چه؟

 

نیست شیرین به مَذاق تو اگر عشق چه باک؟
کوهکن را اگر از عشق ستودم به تو چه؟

 

تو اگر بی‌خبر از معرفتی، جهل تو ـ است
من اگر باخبر از کشف و شهودم به تو چه؟

 

تو اگر گوش به گفتار نداری ، به درک
من اگر طالب گفتار و شنودم به تو چه؟

 

تو اگر راه به میخانه ببستی، چه به من؟
من اگر راه به میخانه گشودم به تو چه؟

 

تو اگر دم زنی از زهد ریا ، خوش باشی!
من اگر دشمن این قافله بودم به تو چه؟

 

تو اگر بنده ی شیطان شدی از جهل، بمان
من اگر عبد خداوند وَدودم به تو چه؟

 

تو اگر اهل نمازی به ریا ، خود دانی!
من اگر دور ازین ذکر و سجودم به تو چه؟

 

تو اگر سرخوشی از جهل و خرافات چه باک؟
من اگر مست دف و نغمه ی عودم به تو چه؟

 

تو اگر غافل و در بند سقوطی به درک
من اگر واقف و در اوج صعودم به تو چه؟

 

تو اگر پیرو رسوا_شدگانی چه به من؟
من اگر رهرو این قوم ، نبودم به تو چه؟

 

تو اگر راحت و آسوده نخفتی ، به درک
من اگر راحت و آسوده غنودم به تو چه؟

 

تو اگر مستحق لعنت و نفرینی... باش!
من اگر لایق تمجید و درودم به تو چه؟

 

تو اگر در ضرر از نخوت محضی، خوش باد
من اگر منزجر از نخوت و سودم به تو چه؟

 

تو اگر زنگ غم افتاده به جانت غم نیست
من اگر زنگ غم از سینه زدودم به تو چه؟

 

تو اگر قعر جهنم بروی ، حق تو ـ است
من اگر فارغ ازین آتش و دودم به تو چه؟

 

تو اگر چاله ی خشکیده از آبی چه به من؟
من اگر جاری پیوسته ی رودم به تو چه؟

 

تو اگر نشئه ی افیون شده‌ای خوش باشی
من اگر مجتنب از منقل و دودم به تو چه؟

 

تو اگر درک مِی ناب ، نکردی چه کنم؟
من اگر (ساقی) و از باده سرودم به تو چه؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ساغر مینا)

 

آن سیه روی، که هی دم ز من و ما زد و رفت
عاقبت پای ، به بیراهه ی دنیا زد و رفت

 

گوهر طبع مرا خواست به یغما ببرد
گشت رسوا و به دیوارہ ی حاشا زد و رفت

 

دیدہ بر همّت ما دوخت و از بی هنری
خود ازین شاخه به آن شاخه چو چیتا زد و رفت

 

 خواست خود را برساند به فراسوی خیال
اولین مرحله را رد شد و در جا زد و رفت

 

دید ما یوسف پاکیزہ سرشتیم و عزیز
از سیه بختی خود قید زلیخا زد و رفت

 

در مسلمانی و در مسلک ما جای نداشت
تا که ناچار ، رہِ مَسلک بودا زد و رفت

 

قصه ی قیسِ بنی عامری ما را خواند
پای، بیرون ز محیط من و لیلا زد و رفت

 

چون که ما شهرہ ی شهریم ؛ ز کوته نظری...
طاقتش طاق شد و پای، به صحرا زد و رفت

 

دید یک ساغر و یک میکدہ و (ساقی) مست
جرعه ای عشق ، از آن ساغر مینا زد و رفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دوست)

 

فروغ جلوهٔ خورشید ، روی یار من است
که روشنای دوچشمان تار و مار من است

 

دلم به شوق رفیقان تپد به سینهٔ شوق
که بی‌ قرار عزیزان گل عذار من است

 

ز بخت ، شکوه ندارم که دورم از یاران
که یاد یار همیشه چو گل کنار من است

 

به وقت بوته ندارم ، اگر عیار وجود
عیار و جوهر یاران من عیار من است

 

به لوح سینه نوشتم خطی به خامهٔ عشق
که اعتبار رفیقانم ، اعتبار من است

 

بدون یار ندارم نشاط و عیش و طرب
که وسعت همهٔ زندگی حصار من است

 

به هر نفس که کشم ، یاد دوستان دارم
که نقش و خاطرهٔ دوست ، یادگار من است

 

اگرچه فصل خزان را ، ز دور می‌بینم
حضور دلکش یاران من بهار من است

 

مرام دوست ، مرادم بُوَد نه مال و مقام
اگر که هست تهیدست، غمگسار من است

 

تمام هستی خود را دهم به پای رفیق
گواه گفتهٔ من شعر پر شرار من است

 

(اگرچه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را)
خرید دوست درین عالم ابتکار من است

 

(به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست)
که دوست مایهٔ آسایش و قرار من است

 

بداد عمر گرانمایه (ساقی) از سر شوق...
به راه دوست که چون کوه افتخار من است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1393

 

(آزاده خویی)

 

بــدون نــَــرد ذلّـت، ساختـــم کــاشــانه‌ی خود را
مبــادا تــا کــه بـــازم ، عــــزت مـــردانه‌ی خود را

 

نــدارد حـاصــلی در ایـن دو روز عمـــر بی بنــیان
که از خشت خطـا ، بنـیان کنم کــاشــانه‌ی خود را

 

سـتادم سروسان بر پا که همچون تــاک از حاجت
نســازم خــم به زیــر بــار منّـت ، شــانه‌ی خود را

 

چنــین آزاده‌خــویــی را بـه دنیـــایــی نمی‌بخشم
اگــــر حتیٰ دهــم از کـف، سـرِ فــــرزانه‌ی خود را

 

مکــن ســودا به بـازار خیــانـت طبــع خود هرگـز
مَــده از کـف بــه نــــانــی، کِـلـک آزادانه‌ی خود را

 

بنــــای زنـــدگــی‌ات را مکــن بنـــیان بـه روی آب
که در ســیل فنـــا بیـنی یقیـن ویـــرانه‌ی خود را

 

مشو با غیــر اهـــل درد ، یــار و همــدل و همــدم
که سـازی آگـه از خــود دشمــن بیــگانه‌ی خود را

 

غرض عبــرت بوَد در این حدیث و قصه‌ی مُجمل
بیـــان کــردم کـه دانـی قصّــه و افسانه‌ی خود را

 

شراب از خــون دل گیـــرم بــدون منّـت (ساقی)
ز خـون رَز ، نخواهــم پـُـر کنــم پیمــانه‌ی خود را

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

✅ 20 مهرماہ، سالروز بزرگداشت حضرت لسان ‌الغیب، حافظ شیرازی بر اهالی شعر و ادب و فرهنگ، گرامی باد.

 

(بر مزار حضرت حافظ)

 

به سرِ کوی تو با سوز و گداز آمده‌ام
به مداوای دل ای محرم راز ، آمده‌ام

 

ایکه در بزم سخن، صدر نشین غزلی
شاعری کوچکم از روی نیاز آمده‌ام

 

مرغ دل در قفس سینه به تنگ آمدہ بود
که به دیدار تو از راہ دراز آمده‌ام

 

تا ز شیراز حضورت ببرم توشه‌ی فضل
از قم از جاده‌ی پر شیب و فراز آمده‌ام

 

تا زنم بوسه به درگاہ رفیعت ز خلوص
با سمند دلِ دیوانه ، بتاز آمده‌ام

 

دل ، چو آهنگ طربخانه‌ی عرفان تو کرد
بی دف و بربط و چنگ و نی و ساز آمده‌ام

 

تو خدای غزل و حکمت و عرفانی و من
سوی درگاه تو ای بندہ نواز ، آمده‌ام

 

همدم شام غریبانه‌ی من شعر تو شد
که ز شام دل زارم ، به حجاز آمده‌ام

 

زائر کعبه‌ی عشق تو شدم از سرِ جان
که به احرام تو در حال نماز آمده‌ام

 

بر درِ میکده‌ی شعر تو ای (ساقی) عشق
بهرِ یک جرعه‌ی پرسوز و گداز آمده‌ام .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1373 - شیراز 

(استحاله)

 

همه شب به یاد رویت نظری به ماه دارم
به جنون کشیده مانم چو به مَه نگاه دارم

 

دل من به جستجویت همه شب بشوق رویت
شده معتکف به کویت چو تو پادشاه دارم

 

نه شب مرا سحرگه نه سحر ز سوزم آگه
که ز سوز هجرت ای مَه! دلِ پر ز آه دارم

 

شده عشق روی دلبر اگرم گناه و کیفر
به یقین هزار دفتر ، سیه از گناه دارم

 

برو کاروان شتابان که منم در این بیابان
به هوای ماه کنعان دل و دین به چاه دارم

 

نه دلِ مرا قراری، نه امیدِ وصل یاری
نه ز بخت انتظاری، نه به دوست راه دارم

 

به در ِ سرای او سر ، بزدم به حلقه ی در
که به سر ز مهرش افسر عوض کلاه دارم

 

شده‌ام اگر غزلخوان، به گل جمال جانان
غم هجر او فراوان ، به دلم نگاه دارم

 

بده (ساقی) آن پیاله که شده مرا حواله
به امید استحاله دل و دین تباه دارم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)