اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۸ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(اَلسّـلامُ عَلیـکِ یَا أُمُّ المَصـائِـب)
࿐❁❈࿐✿࿐❁❈࿐

(راوی نینوا)

 

کــوهِ صـبر و استقــامت زینب است
مظهــر شـور و شهــامت زینب است

 

آن کـه از قــدقــامــتِ عشـق حسـین
بست قـامـت تـا قیــامت زینب است

 

آن کـه در دشــت بـــــلای عـــاشــقی
داد یک دنیــا را غــرامت زینب است

 

آن کــه در راہ اســارت، سـوی شــام
کـرد یـــاران را زعــامت زینب است

 

در پـــرســـــتـاری طفــــلان یـتـــیـم
اُسـوه ی مِهــر و کـرامت زینب است

 

از غیــوری ، پیـش چشـم دشمنــــان
روسپید و راست قـامت زینب است

 

آن کـه با یک خطبــه ی دنـدان‌ شکن
کرد دشمــن را ، مــلامت زینب است

 

بــــرتــــریـــن راوی دشــتِ نـیــــنـوا
با همه رنــج و وخــامت زینب است

 

بــر پــرســتاران بــا مجـــد و شـرف
در پـرســتاری عـــلامت زینب است

 

آن کـه دشمــن می‌شـود از حِلـــم او
غــرق دریـــای نــدامــت زینب است

 

آن کـه بــا نــام همــامـش ، (ساقیا)!
داده عــزت بـر کــلامـت زینب است

 

آن کـه در این شعـــرِ شــیوا از کــرم
خـامـه را کرده غــلامـت زینب است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1388

(امیــر اتقیـا)

࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐ 

 

از کعـبـــه نــدای "هـــل ‌اَتــیٰ" می‌آید
بـر خـــلـق ، امیـــر و مقـتـــدا می‌آید

 

بلبــل بزند چهــچــهِ مسـتانه ز شـوق
زیــرا گـــــل ِ گــلـــــزار ِ "ولا" می‌آید

 

در شـام سـیاهِ جهــل، از مشـرق حـق
خــورشــــید سـپهـــــر اولیـــا می‌آید

 

اسطــوره‌ ی مردانگـی و مِهــر و وفــا
شــاهنــشــه ِ مُلــک ِ "لافـتـی" می‌آید

 

چون هسـت جمـــال ازلـــی نــاپیــدا
مـــــرآت ِ تـجــــلّــی ِ خـــــــدا می‌آید

 

هنـگـــام ولادتــش ، جـــــدار کعبــــه
از شوق و شعف ز هـم جــــدا می‌آید

 

آنگه که درون بیـت حـق شد مـولــود
شد شـاد خــدا که حـــق نمـــا می‌آید

 

در بُهـت؛ خلایق این‌که می‌آید کیست
مـَــردی کـه ز کعبـــه ی خـــدا می‌آید؟

 

دیـدنــد که در زمـــان روبَــه‌صفتـــان
شـــیری چـو علـــیّ مــرتضــیٰ می‌آید

 

آن‌کس که بُــوَد یــاور اطفـــال یتــیم
غمـخـــوار و معیـــن ضعـفـــــا می‌آید

 

از سـوی خــــدای قـــادر لَــمْ یــَـزَلــی
بر خـــلق جهـــان گـــره گشـــا می‌آید

 

تـا درس دهــد به نــاامیــدان جهـــان
سرلــوحــه ی امـّیـــد و رجــــا می‌آید

 

سـائــل بکند فخــر و مباهات به خود
آن جــا که شهــی پیش گــــدا می‌آید

 

مَــردی که کنــد فخـــر بـر او پیغمــبر
چـون هسـت "امیــــرِ اتقیـــــا" می‌آید

 

هم‌کفوِ رسول و دخترش فاطمه‌اَست
دامـاد و وصی مصطفیٰ (ص) می‌آید

 

تـا پــاک شود جهــانِ آلــوده به کفـــر
مجمــــوعـــه‌ ی شرح "انّمــــا" می‌آید

 

در مِهر و فتوّت چو بوَد اسوه ی خلق
بـر (روز پــــدر) قـــدر و بهــــا می‌آید

 

تا آنکـه کند خلــق جهــان را سرمست
(سـاقـیِ) خـُـــم هـــر دو ســرا می‌آید

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1389

"در منقبت حضرت جوادالائمه" (علیه‌السلام)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(مظهر جود)

 

نشـسته‌ام کـه به نظـــم سخــن ، زنــم قلمـی
چکــامــه‌ای که بـوَد وصـفِ شــاه ِ محتشمـی


محمّــدی که تقـی هست و هست مَظهر جـود
چنـان که : گنــج دهــد ؛ گر طلب کنی دِرمـی


ز صُلب شـاه خراسان "رضــا" بــوَد که عیــان
بـوَد به مُلـکِ عجـــم ، از قـداستـش حــرمـی


طــلوع حضـرت خـورشـید ، از سـرِ تکــریــم
به کـاظمیـن ، چه زیبـــا بــوَد به صبحــدمـی


جواد ازآن شده نامش که قدوه‌ی جـود است
که هست قطــره‌ای از جـود او فـزون ز یَمـی


بخــواه! حــاجـت خـود را ز بحـــر مرحمتش
که بحــرهــا همه در نــزد اوسـت ، مثلِ نَمـی


چنـانکه مظهـــر مِهـــر است ، آن امام همــام
کند نظــر به دلـی که در او غـــم است همـی


به دسـت عـاطفـه و بــذل و جــود ، بـردارد ـ
غــمِ نشسته چو کــوهـی ز روی پشتِ خمـی


رسد به مقصدِ عــالـی کسی‌ که در همه‌_عمـر
زنــد به راه ِ ولایــش ، به معــرفت ـ قــدمـی


کسی کـه جـرعـه‌ای از جــام مِهـــر او نـوشـد
نه جــام غیــر طـلب می‌کنــد نه جــامِ جمـی


مُحـبّ ِ "اهــل ولایـت" کسی بـوَد که به عمـر
نـه خـود سـتم بپــذیـرد ، نـه می‌کنــد ستمـی


شفــا دهــد به نگـاهـی ، دلـی که بیمــار است
جــواد (ع) آنکه بـه عـالـم بـوَد مسـیح_دمـی


چـو هسـت بنـــده ی درگــاه حضرت معبـــود
"که نیست در حـــرم دل، به غیــر او صنمـی" ۱


سَـزد کــه از سـرِ تـکـــریـمِ روز میــــلادش...
در اهتــــزاز شــود روی خـــانــه‌ هــا ـ عَلمـی


نبــود معــرفتـی بیـش ازیـن کـه تـا بـــزنــم :
کنــون بـه خامه‌ی طبعــم به مــدح او رقمـی


سـرود (ساقی) شـوریـده‌_دل بـه مِـدحـت او
چکـامـه‌ای که : بـَـرد نـــام او ـ ز سیـنه غمـی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1400/11/22

 

۱ـ‌ محیط قمی

((اَلسَّــلامُ عَلَیـْکَ یَـا اَمِیــرِالْمـُؤمِنـِین))
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

https://uploadkon.ir/uploads/a8d631_24جهان-بدون-علی-قدر-و-اعتبار-نداشت.jpg

(لولاک لما خلقت الافلاک)

 

خدا ز خلــق جهان، جـز تو انتظار نداشت
جهــان، بــدون وجــود تــو اعتبار نداشت‌

 

تو کیستی که خـدا گفـت جمـله‌ی "لـولاک"
تو کیستی که خدا جــز تو انتظار نداشت

 

ز خلق ارض و سما نیست مقصـدی جز تو
بــدون خلقـت تـو ، آسمــان قــرار نداشت

 

هــوا بــدون هــوای تــو بود بـی جــریــان
زمین بـدون تو بر گِرد خود مــدار نداشت

 

بــرای آن کــه خــدا تـا تــو را بـه بـــار آرد
بهــانه ای به جز از خــلق بی‌شمار نداشت

 

تویـی تــو ، علــت ایجــاد خلقــت عــالــم
وگرنه از عــدم اینجا کسی گـــذار نداشت

 

بغیر ذات تو در "کعبــه" کس نشد "مولود"
کسی بجــز تو مقــامی درین دیـار نداشت

 

اگرچـه هسـت طـــلا، شـیء پـِر بـهـــا امـا
یقیـن بـــدون نگـــاه علـــی عیــار نداشت

 

به جــز علــی چه کسی بود لایــق مــردی؟
خدا جــز او بخــدا مَــردِ ذوالفــقار نداشت

 

تویی نتیجـه ی خلقت، که خـامه ی تقــدیر
به پـرده ی ازلـی، چون تو شاهکـار نداشت

 

بدون پــرده بگــویــم ، ز خلقـت دو جهــان
برای حضرت حـق، بـی‌تـو افتخــار نداشت

 

علـی نبــود اگـر ، بــاغ هــا خـــزان می‌شد
علـی نبــود اگـر ، فصـل ‌هــا بهـــار نداشت

 

زنــی که کفــو تو بـاشد خــدا به جز زهــرا
بـــرای همسری تـــو ـ بــه روزگـــار نداشت

 

رسول ، دسـت تو را در "غــدیــر" بــالا بـرد
کـه جــز ولایـت تو ـ با کسی قــرار نداشت

 

گـرفـت بـــاغ ولا ، از تـو میــوه ی توحیـــد
وگـرنـه بـــاغ ولا ، بی‌تو برگ و بـار نداشت

 

دریــغ و درد ، کـه بــا تـیــغ کیــن بلهــوسی
کـه تــاب رزم تـو در وقـت کـــارزار نداشت

 

بـریخـت خـون تـو در خــانــه ی خـداونـدی
که بهتـر از تـو در این عــالم ابتکــار نداشت

 

جهـــان ز داغ تــو ، مــاننــد لالـــه می‌سوزد
که باغی از گلی و شاخی از تو خـار نداشت

 

اگر که (ساقی) کوثر! جهان تـو را می‌داشت
ز مَهــد تا به لحـَـد، در جهـان خمــار نداشت

 

به لوح سیـنه نوشتم خطـی به خامهٔ عشق:
جهــان بدون علــی ، قـدر و اعتــبار نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عشق)

 

عشق ، رخـدادی‌ترین اندیشه است

عشق ، سروی بر فــراز ریشه است

عشق ، جـاویدانه ی دلبستگی‌ست

عشق ، قلبی از نـژاد شـیـشه است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شهادت امام هادی تسلیت باد.)

(امام دهمین)

 

گُلی از گلشن باغ نبوی (ص)، پَرپَر شد
شیعیان را ز غمش خاک عزا بر سر شد


بلبل غمزده، خاموش شد از غصه چو دید
گلی از حاصل بستان وِلا، پرپر شد


حضرت هادی امام دهمین گشت شهید
مرتکب، دست ستمکار ِ ستم پَرور شد


کرد با «جامعه‌»اش جامعه‌ای را بیدار
موجب معرفت امت پیغمبر (ص) شد


قدرِ گل، بلبل شوریده بداند امّا...
قدر او نیز برای همگان باور شد


دستگیر فقرا بود در آن عصر فجیع
غمگسار دل هر مرد و زنِ مضطر شد


«معتمد» سوخت چو با زهر جفا سینه‌ی او
زار و شرمنده ازین واقعه تا محشر شد


قتل، یک لکّه‌ی ننگ است به دامانِ بشر
مرگ، در راه خداوند، ولی زیور شد


گرچه ماه رجب است و مَه خیر و برکات
گویی امشب که «مُحرّم ـ صفری» دیگر شد


مُلک شیعه ز غمش رَخت عزا بر تن کرد
خون ازین داغ، دل فاطمه و حیدر شد


لرزه افتاد نه تنها به جهان از این غم
بلکه لرزان ، حرم و بارگه داور شد


جام لبّیک ، چو بگرفت ز (ساقی) اجل
آخرین جرعه‌ی مستانگی‌اش کوثر شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1383

(حکم خطا)

 

‌نام استاد به هر کس به خطا نتوان داد
تاج شاهی ز تغافل به گدا ، نتوان داد

 

آنکه خود در خم پس کوچهٔ جهل است اسیر
درس وارستگی از راه خطا نتوان داد

 

صد چرا هست که یک را نتوان داد جواب
حکم استاد ، که بی چون چرا نتوان داد

 

‌آن که بیمار بوَد ، از عطش استادی...
آب دریاش به عنوان دوا نتوان داد

 

ظرف و مظروف ، تقارن طلبد بی تردید
بحر در کوزه به صد معجزه جا نتوان داد

 

‌آسمان ، گستره ی پر زدن شاهین است
جوجه ی یک شبه را بالِ هوا نتوان داد

 

‌کور را ـ گرچه عصا ـ راهگشا می‌گردد
دستِ بینا ـ که بوَد کور، عصا نتوان داد

 

حکم دانش به خطا گرچه فراوان بدهند
بر چنین حکم خطا ، مُهر بقا نتوان داد

 

‌جهد_ناکرده به عالم نبَرد ره به کمال
جامه ی علم به هر ژنده قبا نتوان داد

 

‌موی ژولیده مبادا بشود تاج هنر
کاه را جای بِتن ، ریز بنا نتوان داد

 

‌زانکه خرما شده مرسوم عزاداری ها...
نقل شادی و شعف وقت عزا نتوان داد

 

چهره چون تیره شود باز جلا می‌گیرد
قلب چون تیره شود باز جلا نتوان داد

 

‌سرنوشتی که رقم خورده به کِلک تقدیر
ثبت گردیده و تغییر قضا نتوان داد

 

‌(ساقیا) گرچه مجازی‌ست عناوین امروز
نام استاد ، به هر کس به خطا نتوان داد‌.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(میلاد حضرت باقرالعلوم مبارک باد)

(مفخر شرع نبی)

 

در مدینه آسمان امشب درخشان می‌شود
کهکشان تا کهکشان، آیینه بندان می‌شود

 

غنچه‌ای گل می‌کند، از بوستان مصطفیٰ
کز شمیمش رَشکِ گل‌های بهاران می‌شود

 

چارمین ماهِ سماوات ولا بعد از علی (ع)
زیب عرش اعظم و آیینه‌ی جان می‌شود

 

باقر آل محمد (ص) ، مفخر شرع نبی ـ
بر امامِ ساجدین اِعطا ز یزدان می‌شود

 

مالک المُلک علوم دهر واقف اسرار حق
موشکافِ جمله‌ی احکام قرآن می‌شود

 

می‌شکافد پَرده‌های عِلم را با تیغ عقل
تا که اسرار نهان بر او نمایان می‌شود

 

برترین دانشور عالَم که باشد بی بدیل
نزد او درمانده چون طفل دبستان می‌شود

 

هر سؤالی را دهد پاسخ از اسرار جهان
کز فصاحت، مثنوی‌های فراوان می‌شود

 

کاخ جهل و برج عِصیان و بنای ارتداد
از نسیم دانشش از پایه، ویران می‌شود

 

هر که دارد شبهه‌ای در آفرینش، بی‌درنگ
از کلامش مورد ایمان و ایقان می‌شود

 

آنکه باشد دردمند دانش و جویای عِلم
در کلاس درس او بی پرده درمان می‌شود

 

آنکه سر ساید به خاک مکتب جانپرورش
ذرّه‌ای باشد اگر، خورشیدِ تابان می‌شود

 

آنکه نوشد قطره‌ای از بحر عِلم و دانشش
ناخدای کشتی دریای عرفان می‌شود

 

گرچه او بی بارگاه است و ندارد قبّه‌ای
خاک کویش توتیای اهل ایمان می‌شود

 

چون شدی نادم ز کردارت بخواه از او که چون
یک نگاهش موجب عفو گناهان می‌شود

 

بار می‌گیرد ز دوشی که شده خم از گناه
شافع درماندگان ، در روز میزان می‌شود

 

(ساقیِ) میخانه‌‌‌ی علم است و عرفان و حِکم
جرعه‌نوش مکتبش مست و غزلخوان می‌شود

 

شایگان آورده‌ام گر قافیه در این غزل...
در مضامین سخن گهگاه، شایان می‌شود.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391

 

(أَلسّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ الشّهیدِ بِکربلاء)

(کِلکِ قضا)

 

آن دم کــــه راز خـلـقـــتِ مـا را نوشته اند
بـــ‍ـر آدم و بـــه دامـــن حـــــوّا  نوشته اند

 

دیبــاچــه ی رسـالـت حـق را به کِلک عشق
سربسته کـــاتبـــان ، بــه تــــولا نوشته اند

 

ختــم البــیان لــوح رسُـل را بــه خـطّ نـور
کـتـّـاب حــق ، بـــر احمــــد والا نوشته اند

 

شـرحــی ز درس عشــق ، نوشـتــند بر علی
شـرح دگـــر بــه دامــن زهــــــرا نوشته اند

 

کِلـکِ قضـــا بـه شـــرح علـــی بـــود از ازل
راز جهـــان بـه جــوهــــر اعـــلا نوشته اند

 

هر فصـلِ این کتــاب، حدیـثــی نوشته شد
فصلی به‌ کشـفِ طـور به مـوسـا نوشته اند

 

فصـل دگــر بـه دامن مـــریـــم نوشـته شد
کآن را بــه نـــام پــاکِ مسیـــحا نوشته اند

 

بعـد از علــى به فصل ولایت رقـم ز مهـــر 
بــر دامــن عفـیـفــــه ی حــــورا نوشته اند

 

اوّل حسـن رقـم زده شد بعـد ازآن حســین
داغــی به بــرگِ لالــه ی حَمــــرا نوشته اند

 

اینجا قلم به‌ خون بِنِشست و حدیثِ عشق
بر دشـتِ خــون، به خـطّ مُعـــلا نوشته اند

 

اینجا قلـم شکست چه‌ گـویم که بعـد از آن
احــوالِ عرشــیان، به چه انشـا نوشته اند؟

 

نور خــدا که بر همـه جا پـرتـو افکــن است
در ایـن مکـان به کـــوری اعــــدا نوشته اند

 

اینجا حــریــــم ســبط رســـول خـــدا بــوَد
که_افــلاکیـــان به زیــوَر غـبـــرا نوشته اند

 

این خــاک را بــه بــال مـلایـک ، از آسمـــان
چون نسخـــه ای ، بـرای مـــداوا نوشته اند

 

گــردی ازین تــراب که چون تــوتیــاست را
داروی درد دیـــــــده ی اعمـــــــا نوشته اند

 

خوش آن دلی که درک کند قـدر این مُقـــام
کـاو را ز خبـث و کیـــنه ، مبــــرا نوشته اند

 

آن را کـه نیست معـــرفـتِ درک این مکـــان
وی را ز جمـــع شـیـعه ـ مجـــــزا نوشته اند

 

این بــارگــاه عشــق بـــوَد در زمیــن ، ولــی
عشقی کـه بر صحیفـه ی دل‌هـــا نوشته اند

 

راز بـقــــــای عشــق در ایـــن بــــارگــــاه را
روز ازل ، بــــه شهپـــــر عنقــــــا نوشته اند

 

این عشق را ز سوی خـــداونـــد ذوالجــلال
در لابــــلای سـیـــنــه ی شــــیـدا نوشته اند

 

این خـاک را که هست به حق‌ قبله‌گاه عشق
بــر عـاشقــــان، بـه حـکم مصــلّا نوشته اند

 

یوسـف دریــن مکان بخـــدا سجـده می‌کند
گر عـــاشقــی، به نـــام زلیخــــــا نوشته اند

 

زیـــرا مقـــــام و منـــزلــت ایـن تـــــراب را
حـتّــیٰ بـــــرای اهــــــل کِلیـســـا نوشته اند‌

 

(ساقی) به شرح عشـق چه ‌گویی که از اَزل
سرمشق عشـق را ـ ز همین جــــا نوشته اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(راه عشق)

 

عـــاشــق بـــه راه عشــق ، مــــردد نمی‌شود
اصـــل حـــلال، کــافـــر و مـــرتــد نمی‌شود

 

اســلام دیـــــن همـــدلی و مهـــربــانی است
مــؤمــن کســـی بــوَد کــه مــــردد نمی‌شود

 

دشـت کـــویـــر سـیـنه گلسـتان شــود ولــی
رحمــت، اگـــر بـــه سـیــنه نبــــارد نمی‌شود

 

دل را بـــده بــدون ریــــا بـــر خـــــدا ببـــین
غــافــل ز بنـــده، حضــرت ایـــــزد نمی‌شود

 

حـق را بجــوی در همــه عــالــم به چشم دل
پیـــدا خــــدا ، فقط کـه بـه معبـــد نمی‌شود

 

آن کس که هســت پیـــرو پنـــدار اهــل‌بیت
بــا مـــردم زمــانــه‌ی خــود، بـــــد نمی‌شود

 

وآن کس که حــق مـــردم مظــلوم می‌خورد
از شـیعــــــیان آل محمـــــــد (ص) نمی‌شود

 

میـــزان عــــدل و داد ، علـــی‌ است و آل او
عــــادل ز راه عــــــدلِ علــــی ، رد نمی‌شود

 

کِـی دســت کس رسـد به مقـــام علــی و آل
خـرمهــره ، هــــــم‌تـــراز ِ زبــرجــد نمی‌شود

 

هرکس که کــوه طــور روَد نیست مَـرد حـق
هر رهـــروی که موســــی امجــــد نمی‌شود

 

وقتـی کــه ضابطــه، شـود افضــل ز رابطــه
هــر زیــرِ دسـت، یـک شـبه ارشـــد نمی‌شود

 

داری اگر هــدف! مشو غـافـل ز جـِـد و جهـد
فــایــق، کســی کــه نیست مقیــّــد نمی‌شود

 

تقصـیر خود حــوالـه‌ی تقـــدیـــر حـق مدان
طـــالـــع ـ جــــز اختـــیار ـ مُـسَـوّد نمی‌شود

 

گِــرد گـــــنه مپیــچ و مبـــر آبــروی خویش
نـامـت بــه غــــیر ننـگ ، زبـــانـــزد نمی‌شود

 

بــا کـــاکــل دو روزه ، مکــن نـــاز و دلبـــری
هــــر کــاکــلــی، ز زلــف مُجَـعــــد نمی‌شود

 

بـا همـت و تــلاش بـه رفعــت تــوان رســید
نــابــرده رنـــج ، صــاحــب مَـســند نمی‌شود

 

بگـــذار پـــا بــه پلــــه ی اول صعــــود کـــن!
یــک یــک اگــر گــــذر نکنــی صـــد نمی‌شود

 

راه سفـــــر بـپـــوی ، بــه آرامــش خـیــــــال
بــی‌حــوصلـــه، مــوفــــق مقصــــد نمی‌شود

 

عــاقــل، اگـر رهـــا شـود از بنــــد مشکـــلات
در بـنـــــــد مـشکــــــلات مجــــــدد نمی‌شود

 

رفتـی گـــر اشـتــباه رهــی را بــــزن بــــرون
جـز خـود کسی به پیش رهـت سـد نمی‌شود

 

از جـــاهـــلان محـض حــذر کن که تــا ابـــد
دانــا ، کســـی کـه هیـــــچ نــدانــد نمی‌شود

 

از خـــودزده بـه خــواب جهــالــت عبــور کن
بیـــدار هـــرگــز آن‌ کـه نخــواهـــد نمی‌شود

 

بــدخــواهِ کس مبـاش که شــیرین به روزگار
کـــام کســی کـــه بخـــــل بــــورزد نمی‌شود

 

اهــــل ادب، بـه درک و تـــدابـیـــر شهــره‌اند
همـــــراه بــا جمــــاعـــتِ اَحـــــرَد نمی‌شـود

 

گویـی اگـر سخـن، به‌ صـداقـت زبــان گشای
شـــاعـــر ، کسـی که یــــاوه سراید نمی‌شود

 

از خـود گـذشــته‌انـد بــزرگــان ، تمــام عمــر
بیهـــوده کــس شهـــیر و ســرآمــد نمی‌شود

 

(ساقی) بـه وقـت بــاده به رسـم گـذشــتگان
تـا جــرعــه‌‌یـی بــه خـــاک نــریــزد نمی‌شود

 

ایــن جــرعــه را نثـــار سفـــرکــردگــان کنــد
ایــن رسـم کهنــه تـا بــه ابــد، بــــد نمی‌شود.

 

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1296/03/14