اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج) 

( سلاله ی طاها)

 

بر من بتاب ، ای مَهِ زیبا ببینمت!
تا از زمین ، به عرش ثریا ببینمت

 

در انتظار ماه رخت در تمام عمر...
هر شب نشسته‌ام به تماشا ببینمت

 

چشمم سپید شد همه شب در غیاب تو 
ای ماه شب ‌فروز...! بیا تا ببینمت

 

صد سلسله بشوق تو در خواب رفته است
برخیز ، ای سلاله ی طاها ببینمت

 

هی جمعه بی‌تو آمد و بی‌تو غروب کرد
آیا شود به جمعه ی فردا ببینمت ؟

 

جانم به لب رسید و نفس در گلو شکست
بر من بِدم ، نگار مسیحا...! ببینمت

 

بس بیت‌ها به شوق غزال نگاه تو
گفتم که تا میان غزل‌ ها ببینمت

 

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
مشتاقِ دیدنم به تمنّا ببینمت

 

در این کویر تب‌زده عمرم به سر رسید
شاید به بی‌کرانه ی دریا ببینمت

 

لب ‌تشنه ی وصالم و در ساغر خیال
خواهم که ای شراب گوارا ببینمت

 

تا چشم بد نظر نکند بر جمال تو
تن‌ها رها نموده که تنها ببینمت

 

اصلاً بگو که یوسف زهرا چسان کجا؟
قسمت شود مرا چو زلیخا ببینمت

 

لیلای من! بیا که درین دشت پرملال
مجنون صفت به دامن صحرا ببینمت

 

گر نیستی موافق کیش و مرام ما
گو تا به دِیر ، یا به کِلیسا ببینمت؟

 

هرچند شد خزان گل عمرم درین فراق
خواهم که تا همیشه شکوفا ببینمت

 

در انتظار روی تو مویم سپید شد
امّا نشد به دیده ی بینا ببینمت

 

چشمی نمانده است که بینم اگر تو را
لَختی بیا به دیده ی معنا ببینمت

 

شاید که نیست دیدن رویت نصیب من
پس لااقل بیا که به عقبا ببینمت

 

(ساقی) بریز باده‌ای از ساغر وصال
تا مِی کشان و مست ، به دنیا ببینمت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

 

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(امام سجاد در عزای پدر)

 

از بس ‌کـه : در عــزای پــدر ، گریه می‌کند
خــون‌ها به‌ جــای اشک بصـر گریه می‌کند

 

بـانگ تــلاوتی که به گوشش رسیده است
بـــر نـیـــزه ، از لبـــان پـــدر ، گریه می‌کند

 

از ظهر خـون و شام غریبـان اهل‌بیت (ع)
هر شب نشـسته تا به سحـــر گریه می‌کند

 

چـون کشــتی ســـپاه حسیـنی بــه نیـــنوا
در خون شده‌ست زیـر و زبـر گریه می‌کند

 

دیده به چشم خویش چو در آسمان عشق
بــر نیـــزه هــا طـــلوع قمـــر گریه می‌کند

 

دیــده گـــلوی اصغـــر در خــون تپــیده را
پــرپــر شــده ز تیـــر سه‌ســر گریه می‌کند

 

بر روی نیـزه‌های سـتم ، دیـده است چـون
هفتــاد و دو جــداشـده سـر ، گریه می‌کند

 

از مــرگ جانگــداز عـزیـزان مصطفی‌(ص)
با اشـک و آه و خــون جگـــر گریه می‌کند

 

بیـــند چـو آل عصمــت حق را به روی خار
در راه شــامِ غـــم، بــه سفـــر گریه می‌کند

 

یـــاد لبـــان تشــنـه ی بــابــا ، بــه روی آب
چون می‌کنـد به دیــده نظـــر گریه می‌کند

 

آه و فغـــان تشــنه‌لبـــان را شـنـید و دیــد
نـــزد ســـتـم نـکـــرد ، اثــــر ، گریه می‌کند

 

هر چنــد گــریــه‌خیـــز بـوَد شرح کــربـــلا
امـــا بــــرای خـلـــــق بشـــر ، گریه می‌کند

 

چون کربلا حیــات مسلمانی است و دیــن
بـــر مُســلمِ بـــدون خـبـــــر ، گریه می‌کند

 

این اسـت شـرح راز امـامــت ، کـه با دلـی
خـالی ز بغـض و کیـنه و شـر گریه می‌کند

 

در کــربـــلا، کـه هسـت نمـــاد مقـــاومــت
بــر پیـــروان خســته‌ کمـــر ، گریه می‌کند

 

بـر آن جمــاعتی کــه : بــه بـــازار عـاشقی
پیــوســـته مـی‌کنـــند ضـــرر گریه می‌کند

 

چون عــده‌ای شدند ز غفـلت، غــلام ظـلم
بــر شـیعـیــان تــشــنـه‌ی زر ، گریه می‌کند

 

(ساقی) همین بس‌است در احوال آن امام
در مــرگِ شـاهِ نیــزه به سـر ، گریه می‌کند

 

شد عاقبت شهیــد به حکـم "ولیــد" پست

گردون دوباره از غمی عظما به غم نشست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

" اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن"

(نور دوچشم حیدر)

 

سهمگیـن اسـت عـــزایـت بخـــداونـد وَدود
بــر قـیـــام تــو و بر لشکـــر و آل تـــو درود

 

نه فقط شــیعه عــــزادار تو گـردیده کنــون
کـه عـــزادار تو هسـتـند مسـیحی و جهــود

 

پسر فــاطمـــه! ـ ای نــور دو چشـم حیـــدر
که شدی کشـته ی تیـغ ستم و تیـر و عمــود

 

گــریــه میکــرد بر احــوال غمـت ، پیغمبـــر
زآن دمـی که شدی از دامــن مــادر، مـولــود

 

ریخت چون خـون تو در راه خداوند کریم
خـونبهـــای تــو بــوَد حضرت حــیّ معبــود

 

دشمنت کشت اگر ، کی رهــد از دست قـدَر
کـه کنـد گــریــه بر احــوال بـدش آل ثمــود

 

سربـلنـــد آمــده ای از سفـــر کـــرب و بـــلا
دشمنـت گشـت به میـدان دیــانـت مـــردود

 

آنکه دل باخت به شیطان، نبَـرد ره به کمـال
بنـده ی خـالص حــق است همیشه محمــود

 

پــدرت هسـت عـلـــی ، اختـــر تـــابـــان ولا
مــادرت فــاطمــه آن زهــره ی بـرج مسعود

 

سـومیــن اختــر تــابــان ولایــی که ز عشق
تـا خـــداونـد نمــودی به سمـــاوات صعــود

 

بـه مقـــامــت نرسد پــای کسی ، تـا به ابـد
گرچه باشند همه زاهــد و از اهــل شهـــود

 

از سخاوت چو گذشتی ز خود و اهلِ عیال
گــوی سبقت ، کرمت از همه عــالــم بـربـود

 

حـاتـم طـایـی و امثال وی از عجــز و نیـاز 
سائـل کوی تو هستند ؛ تویی! مظهــر جـود

 

سخــن لاف نبـــاشــد پسـر شـــیر خـــدا...!
کـه خــداونـد ، تو را از سر تکــریـم ستــود

 

گفت: «لولاک» و تو بودی هدف از خلقت او
کـه کمــال بشریـت ، ز تــو بــاشـد مشهـــود

 

فهــم من نیست تـو را گرچه همین می‌دانم
که به عشق تو شده خلـق ، همه بود و نبود

 

تو به صحرای کویری که به جز خـار نداشت
گــل نمودی و شدی جــاری پیوسته چو رود

 

کعبـه ، گر قبــله ی اسـلام شد از سوی خدای
عــالمـی را ست سـزاوار به کــوی تو سجـود

 

«خــامـس آل عـبـــایـی» کــه ز لطـف ازلــی
هرکه دل بست به تو زنگ غم از سینه زدود

 

آنکـه غــافــل بــوَد از منــزلـت و مـرتبـت‌ات
هسـت از حلقــه ی ادراک و ارادت مطـــرود

 

گریه‌خیز است اگر مــرگ تو ای فــانــی حق
آسمـــان از غــم جـانسوز تو گردیده کبـــود

 

می‌زنـد پــر ، دل خونین به هــوای حَـرمـت
شــود آیــا بشـود قسـمـت این دل بـه ورود

 

«بُعــــد منـــزل نبــوَد در سفــــر روحـــانی»
تا نفس هست بــوَد رشته ی پیمـــان معهود

 

(ساقی) غمزده گر در غــم تو نوحه‌گر است
با دلی لجـّـه ی خــون ، مـرثیـه‌ات را بسرود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلامُ عَلیکِ یا أُمُّ المَصائِبِ یا زَینَب)

(اگر زینب نبود)

 

کربلا در خود رها می‌شد اگر زینب نبود
ظهر عاشورا فنا می‌شد اگر زینب نبود

 

پرچم اسلام می‌افتاد بر روی زمین
پرچم ظالم بپا می‌شد اگر زینب نبود؟

 

محو می‌شد ماجرای عاشقان کربلا
عشق بی قدر و بها می‌شد اگر زینب نبود

 

قصه ی جانبازی سالار دشت نینوا
عاری از شور و نوا می‌شد اگر زینب نبود

 

بانگ "هل من ناصر" از سوی حسین تشنه‌لب
اندک اندک بی‌ صدا می‌شد اگر زینب نبود

 

از سر بی جسم شاه دین به روی نیزه ها
بی‌خبر ، خلق خدا می‌شد اگر زینب نبود

 

صحنه ی ایثار هفتاد و دو یار باوفا
صحنه‌ای بی اعتنا می‌شد اگر زینب نبود

 

جسم صدچاک علی اکبر ، عزیز مصطفی
از زمین کی جابجا می‌شد اگر زینب نبود

 

تیر و حلق اصغر و دست پلید حرمله
در فراموشی رها می‌شد اگر زینب نبود

 

پیکر و دستان سقای علمدار حسین
بیشتر از هم جدا می‌شد اگر زینب نبود

 

ظلم شمر و ابن سعدِ نحس و عمّال یزید
محو از روی و ریا می‌شد اگر زینب نبود

 

در بیان ماجرای حق و باطل ، تا ابد
حق مطلب کی ادا می‌شد اگر زینب نبود

 

کشتی اسلام می‌شد غرق از بعد حسین
تا ابد ، بی ناخدا می‌شد اگر زینب نبود

 

ظالم ملعون، یزید دون میان مسلمین
لایق حمد و ثنا می‌شد اگر زینب نبود

 

گوش عالم بی‌خبر می‌ماند از بیداد او
قصه از این ماجرا می‌شد اگر زینب نبود

 

(ساقیا) از ماجرای کربلا ، بر شیعیان
کرد زینب دختر شیر خدا حق را بیان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلامُ عَلیکَ یا قمر بنی هاشم)

(ماه عشق)

 

آبرویت بُرد از آب ـ آبرو ، ای ماه عشق!
ای‌که بودی از ازل استاد دانشگاه عشق

 

مَشک را پُر کردی اما خود ننوشیدی از آب
تا گدای عزتت گردید آب ، ای شاه عشق!

 

سر سپردی چون به نزد شاه دشت کربلا
لحظه‌ای غافل نگشتی از مسیر راه عشق

 

سرفراز از ورطه‌ی دریا برون آید کسی
کِه بوَد در وقت طوفان بلا ، آگاه عشق

 

چونکه کشتی نجات خلق می‌باشد حسین
باز بیند ساحل امن آنکه شد همراه عشق

 

ناخدایان جهان ، در پیش او زانو زنند
چون خدا دارد نظر بر کشتی اِسپاه عشق

 

نوح اگرچه بود کشتی‌بان ولی فرزند او
غرق در بحر فنا گردید و شد گمراه عشق

 

گمرهان را می‌شود شیطان همیشه مقتدا
آگهان را نیست استادی به جز الله عشق

 

یوسف کنعان اگر افتاد در چاه ستم
سربلند آمد برون از لطف حق از چاه عشق

 

میدهد جان در صراط مستیقم آنکو که هست
آگه از دیوان و قاضی عدالتخواه عشق

 

ای علمدار حسین ، ای ساقی دشت بلا...!
ای‌که نامت هست زیبا واژه‌ی دلخواه عشق

 

بارگاهت می‌زند طعنه به فردوس برین
مدفنت در کربلا شد قبله و درگاه عشق

 

گر گدای عشق معشوق اند خیل عاشقان
بر سریر عشق، هستی خسرو جمجاه عشق

 

(ساقی) عشاق حق گشتی چو از عشق حسین
ذکر نامت می‌کند سرمست در افواه عشق

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(أَلسّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ الشّهیدِ بِکربلاء)

(کِلکِ قضا)

 

آندم که راز خلقتِ ما را نوشته اند
بر آدم و به دامن حوّا  نوشته اند

 

دیباچه ی رسالت حق را به کِلک عشق
سربسته ـ کاتبان ، به تولّا نوشته اند

 

ختم البیان لوح رسل را به خط نور
کُتّاب حق بر احمدِ والا نوشته اند

 

شرحی ز درس عشق نوشتند بر علی
شرح دگر ، به دامن زهرا نوشته اند

 

کِلکِ قضا ، به شرح علی بود از ازَل
راز جهان ، به جوهر اعلا نوشته اند

 

هر فصلِ این کتاب ، حدیثی نوشته شد
فصلی به ‌کشفِ طور ، به موسا نوشته اند

 

فصل دگر ، به دامن مریم نوشته شد
کآن را به نام پاکِ مسیحا نوشته اند

 

بعد از على به فصل ولایت رقم ز مهر 
بر دامن عفیفه ی حورا نوشته اند

 

اوّل حسن رقم زده شد بعد ازآن حسین
داغی به برگِ لاله ی حَمرا نوشته اند

 

اینجا قلم به‌ خون بِنِشست و حدیثِ عشق
بر دشتِ خون به خطّ مُعلّا نوشته اند

 

اینجا قلم شکست چه‌ گویم که بعد از آن
احوالِ عرشیان ، به چه انشا نوشته اند؟

 

نور خدا که بر همه جا پرتو افکن است
در این مکان ، به کوری اعدا نوشته اند

 

اینجا حریم سبط رسول خدا بُوَد
که_افلاکیان به زیوَر غبرا نوشته اند

 

این خاک را به بال ملایک از آسمان
چون نسخه ای ، برای مداوا نوشته اند

 

گردی ازین تراب که چون توتیاست را
داروی درد دیده ی اعما نوشته اند

 

خوش آن دلی که درک کند قدر این مقام
کاو را ز خبث و کینه ، مبرا نوشته اند

 

آن را که نیست معرفت درک این مکان
وی را ز جمع شیعه ـ مجزا نوشته اند

 

این بارگاه عشق بُوَد در زمین ولی...
عشقی که بر صحیفهٔ دل‌ها نوشته اند

 

این عشق را ز سوی خداوند ذوالجلال
در لابلای سینه ی شیدا نوشته اند

 

این خاک را که هست به حق قبله گاه عشق
بر عاشقان ، به حکم مصلّا نوشته اند

 

یوسف درین مکان بخدا سجده می‌کند
گر عاشقی ، به نام زلیخا نوشته اند

 

زیرا مقام و منزلت این تراب را...
حتّیٰ برای اهل کِلیسا نوشته اند

 

(ساقی) به شرح عشق چه ‌گویی که از اَزل
سرمشق عشق را ـ ز همین جا نوشته اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://s6.uupload.ir/files/ماه_عزای_زاده‌ی_زهرای_اطهر_است_mmxs.jpg

 

« مُحـرّم »

 

یارب! چرا که شیعه ، سیه پوش و مضطر است
این ویل‌ و وا ز چیست که در کوی و معبر است؟

 

این شیون و فغان که به هفت آسمان رسد
در ماجرای کیست که چون روز محشر است؟

 

این آهِ جان‌گداز ، که سوزد تن جهان ...
در افتراقِ کیست که جان‌ها در آذر است؟

 

زین آهِ آتشین ، که کشد شعله بر فلک ...
خورشید هم تلألؤش از جنس دیگر است

 

در این طلوع غم چه پیامی‌ست کاین‌چنین
در خون نشسته پهنه ی گردون اخضر است

 

آری! کدام ماہ بوَد کز الیم آن ،
خَلقی عظیم ازین غم عظما مکدر است

 

آمد ندا ز هاتف غیبم : که بی خبر !
ماهِ عزای زادہ ی زهرای اطهر است

 

ماهی که روی نیزہ، سرِ شهسوار عشق
قرآن به لب ـ ز نغمه ی اللّهُ اکبر است

 

ماهی که دست ظلم و جهالت ز بغض و کین
آغشته بر قِتالِ عزیزان حیدر است

 

ماهی که تیر حرمله ـ آن رذل روسیاه
نقش گلوی نازک شش ماهه اصغر است

 

طفلی که روی دست پدر  بال و پر زنان ،
چون مرغ نیم بسملِ در خون شناور است

 

هفتاد و دو ذبیحِ سرافراز و با وفا ،
در خون تپیدہ بهر حسین دلاور است

 

هفتاد و دو ستارہ ی تابان معرفت ،
روی زمین فتادہ که عالم منور است

 

آری چنین مهی‌ست که نقشش به کِلک عشق
بر بوم آسمانِ دو عالم ، مصوّر است

 

ماهی که روسیاهی آن بر زغال ماند
ماهی که روسپیدی آلِ پیمبر است

 

دستِ طلب ، بلند کن ای شیعه! کز کرم ،
در دست اوست هرچه از ایزد مقدر است

 

گر قرن‌ها گذشت از این ماجرای شوم ،
تا روز حشر، شیعه ازین داغ، مضطر است

 

ای روزگار...! اف به تو کز دست جور تو
کام جهان ، همیشه نصیب ستمگر است

 

اما نماندہ ظلم به پا گرچه این جهان ،
ناکس پرست بودہ و نامرد پرور است

 

(ساقی!) چسان زنم رقم شرح کربلا ؟...
وقتی که خون ازین غم عظما به ساغر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

مــاهِ مُحــــرّم آمــد و حَــیّ علَــی العَــــزا

بـــر نیـــــزه‌ می‌رود سَــرِ ســالار نیـــــنوا

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش

در ســوکِ کشــتگان سـرافـــراز کــــربـــلا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(آوای عطش)

 

باز ، آوای غــم و حــزن و عــزا آید به گوش
این صفیـر درد از عــرش عـُـلا آید به گوش

 

آمـده مــاه محـــرّم ، ماه سـوز و اشـک و آه
ماه سرهایی که شد از تن جـدا آید به گوش

 

بانگ "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرْنی" از سوی حسین
با دلــی خونین ز دشت کــربــلا آید به گوش

 

آهِ هفتـــاد و دو یـــار بــاوفـــا از دشت خون
همنــوا با آن شــه گلگــون قبـــا آید به گوش

 

باز آوای فغــــان و نــــالـــه و ســوز عطــش
از گـلــــوی تشـــنـگان نیـــــنـوا آید به گوش

 

باز از لـب‌هــای عطشان و گلـویی پر ز خـون
نــالــه ‌های اصغــر شیرین لقـــا آید به گوش

 

باز آواى ابـــاالفضـــل آن علمــــدار حســـین
با نــواى ادرک ادرک یـــا اخــــا آید به گوش

 

باز آواى تـــــلاوت ، بـــا نــــوایـــی آتشـــین
از سری بی تن ز عـرش نیـزه‌ها آید به گوش

 

باز آهِ جـــان‌گـــداز و سیــنه سـوز اهـل‌بیـت
از شقـاوت ‌های خصم بی ‌حیــا آید به گوش

 

بــــاز آواى یگــــــانــــه راوى دشـــت بــــــلا
زیـنــب آن غمـپـــرور آل عبـــــا آید به گوش

 

بی‌گمـــان از کــربـــلا بر خلـق عــالـم یکصدا
قصــه ی زیبـــایـی بـی انتهـــــا آید به گوش

 

تــا شـود سرمشق بر ابـنــــای آدم در جهــان
شــرح آیـــات شـریــف "انمّــــا" آید به گوش

 

بس غــم انگیـز است این ماهِ محـــرّم گوییا
هــای‌هــای گـریه از سوی خـــدا آید به گوش

 

جام (ساقی) پر ز خـون گردید از جــام بـــلا
بـانـگ نـوشانـوش آل مصطفــــا آید به گوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

https://s6.uupload.ir/files/سید_محمدرضا_شمس_(ساقی)_24.jpg

« ن وَالْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ »

روز جهانی قلم، بر اهالی آزاداندیش قلم مبارک باد.

 

(قلم)

میراث شاعرانه ی من ، از پدر بوَد
تیغ قلم به دستم از آن شیر نر بوَد

 

باشد قلم ز تیغه ی شمشیر تیزتر
گر جوهر قلم ، ز دوات هنر بوَد

 

وقتی قلم ز حق بنویسد؛ بدون شک
بر قلب دشمنان بشر ، نیشتر بوَد

 

فرموده اَست حضرت حق بر قلم قسم
یعنی قلم ـ به نزد خدا ـ معتبر بوَد

 

وقتی قلم قداست خود را دهد هدر
محصول آن ، دنائت و ننگ بشر بوَد

 

آنکو که خود فروخت به بازار ناکسان
سودی نبرده بلکه سراسر ضرر بوَد

 

هموار اگرچه گشته ره زندگانی‌اش
در روز رستخیز ، ولی در به در بوَد

 

حق گویم و ز حق بنویسم تمام عمر
حتی اگر که عاقبتم ، در خطر بوَد

 

اکنون اگر چو دال خمیدم به روزگار
اما همیشه راست ، مرا رهگذر بوَد

 

آری کمر به نزد ددان خم نمی‌کنم
بار ستم ـ اگر چه مرا ـ بر کمر بوَد

 

دستی که بهر خدمت مَردم قلم زند
نزد خدا و خلق خدا ، مفتخر بوَد

 

هرچند اسیر ظلمت و دیجور مطلقیم
ما را چه غم که در پی هر شب، سحر بود

 

سخت است اگر که صبر، مشو ناامید، هان!
زیرا که بعد صبر ، سراسر ، ظفر بوَد

 

(ساقی) اگر قلم شده دستم به راه حق
محصول این قلم به جهان ، شعر تر بوَد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دنیا عوض شده ست)

 

مِهر و وفای مَردم دنیا عوض شده ست
گویا که نسل آدم و حوّا عوض شده ست

 

کینه ـ نشسته جای مَحبّت ، به سینه‌ ها
یعنی که سینه‌های مصفا عوض شده ست

 

آداب زشت ، رایج و معمول گشته اَست
آیین نیک و سیرت زیبا عوض شده ست

 

از چهره ‌های بِکر ، نمانده اثر ؛ دریغ...
ابرو و چشم و بینی و سیما عوض شده ست

 

محصول این زمان شده بی اعتبار ؛ چون
کیفیت مُسَلّم کالا عوض شده ست

 

مَدرک به جای دانشِ عالِم ، نشسته اَست
یعنی که جای مَردم دانا عوض شده ست

 

هر جاهلی ز جعل مدارک ، شد اوستاد
چون جای علم و جهل به معنا عوض شده ست

 

از بس که جاهلان ، به طبابت نشسته‌اند
داروی دردِ بلغم و سودا عوض شده ست

 

اسناد معتبر ، دگر افتاد از اعتبار
چون نقشِ مُهر و خامهٔ امضا عوض شده ست

 

دیگر کس اعتنا ، به دیانت نمی‌کند
امروزه دیدِ خلق ز عقبا عوض شده ست

 

چون وعده های پوچ فقط شد نصیب خلق
از دوزخ و بهشت ، نظرها عوض شده ست

 

ای هم‌سخن! ملول مشو ـ از بیان من
مضمون شعر اگر که دراینجا عوض شده ست

 

هر گوشه‌ای فتاده ، شکسته‌دلی نزار
چون خصلت اهالی بالا عوض شده ست

 

آری! زمانه نیست به کام گرسنگان
چون شیعگی به سیرت مولا عوض شده ست

 

زیر فشار مُهلِک این روزگار سخت
گویی که جای تک تک اعضا عوض شده ست

 

محنت گرفته خانه ی دل را ، ز بی کسی
گویی که جای یاور و اعدا عوض شده ست

 

این خاک پُر گهَر ، شده مَهد ستمگران
چون طینت و طریقت ملّا عوض شده ست

 

وقتی دعا ـ علاج بلا را ـ نمی‌کند
یعنی نوای اهل تمنا عوض شده ست

 

وقتی که عادی اَست گناه و فسادِ خلق
یعنی مرام اهل تبرّا عوض شده ست

 

وقتی ربا ، مباح شده ـ بین مسلمین
یعنی که شرع و شارع و فتوا عوض شده ست

 

وقتی که زهد ، گشته ریایی در این دیار
یعنی که فسق و طینت و تقوا عوض شده ست

 

وقتی که باده ، دفع خماری ـ نمی‌کند
یعنی که جای (ساقی) و سقا عوض شده ست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)