اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۰ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

مــاهِ مُحــــرّم آمــد و حَــیّ علَــی العَــــزا

بـــر نیـــــزه‌ می‌رود سَــرِ ســالار نیـــــنوا

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش

در ســوکِ کشــتگان سـرافـــراز کــــربـــلا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(آوای عطش)

 

باز ، آوای غــم و حــزن و عــزا آید به گوش
این صفیـر درد از عــرش عـُـلا آید به گوش

 

آمـده مــاه محـــرّم ، ماه سـوز و اشـک و آه
ماه سرهایی که شد از تن جـدا آید به گوش

 

بانگ "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرْنی" از سوی حسین
با دلــی خونین ز دشت کــربــلا آید به گوش

 

آهِ هفتـــاد و دو یـــار بــاوفـــا از دشت خون
همنــوا با آن شــه گلگــون قبـــا آید به گوش

 

باز آوای فغــــان و نــــالـــه و ســوز عطــش
از گـلــــوی تشـــنـگان نیـــــنـوا آید به گوش

 

باز از لـب‌هــای عطشان و گلـویی پر ز خـون
نــالــه ‌های اصغــر شیرین لقـــا آید به گوش

 

باز آواى ابـــاالفضـــل آن علمــــدار حســـین
با نــواى ادرک ادرک یـــا اخــــا آید به گوش

 

باز آواى تـــــلاوت ، بـــا نــــوایـــی آتشـــین
از سری بی تن ز عـرش نیـزه‌ها آید به گوش

 

باز آهِ جـــان‌گـــداز و سیــنه سـوز اهـل‌بیـت
از شقـاوت ‌های خصم بی ‌حیــا آید به گوش

 

بــــاز آواى یگــــــانــــه راوى دشـــت بــــــلا
زیـنــب آن غمـپـــرور آل عبـــــا آید به گوش

 

بی‌گمـــان از کــربـــلا بر خلـق عــالـم یکصدا
قصــه ی زیبـــایـی بـی انتهـــــا آید به گوش

 

تــا شـود سرمشق بر ابـنــــای آدم در جهــان
شــرح آیـــات شـریــف "انمّــــا" آید به گوش

 

بس غــم انگیـز است این ماهِ محـــرّم گوییا
هــای‌هــای گـریه از سوی خـــدا آید به گوش

 

جام (ساقی) پر ز خـون گردید از جــام بـــلا
بـانـگ نـوشانـوش آل مصطفــــا آید به گوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

https://s6.uupload.ir/files/سید_محمدرضا_شمس_(ساقی)_24.jpg

« ن وَالْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ »

روز جهانی قلم، بر اهالی آزاداندیش قلم مبارک باد.

 

(قلم)

میراث شاعرانه ی من ، از پدر بوَد
تیغ قلم به دستم از آن شیر نر بوَد

 

باشد قلم ز تیغه ی شمشیر تیزتر
گر جوهر قلم ، ز دوات هنر بوَد

 

وقتی قلم ز حق بنویسد؛ بدون شک
بر قلب دشمنان بشر ، نیشتر بوَد

 

فرموده اَست حضرت حق بر قلم قسم
یعنی قلم ـ به نزد خدا ـ معتبر بوَد

 

وقتی قلم قداست خود را دهد هدر
محصول آن ، دنائت و ننگ بشر بوَد

 

آنکو که خود فروخت به بازار ناکسان
سودی نبرده بلکه سراسر ضرر بوَد

 

هموار اگرچه گشته ره زندگانی‌اش
در روز رستخیز ، ولی در به در بوَد

 

حق گویم و ز حق بنویسم تمام عمر
حتی اگر که عاقبتم ، در خطر بوَد

 

اکنون اگر چو دال خمیدم به روزگار
اما همیشه راست ، مرا رهگذر بوَد

 

آری کمر به نزد ددان خم نمی‌کنم
بار ستم ـ اگر چه مرا ـ بر کمر بوَد

 

دستی که بهر خدمت مَردم قلم زند
نزد خدا و خلق خدا ، مفتخر بوَد

 

هرچند اسیر ظلمت و دیجور مطلقیم
ما را چه غم که در پی هر شب، سحر بود

 

سخت است اگر که صبر، مشو ناامید، هان!
زیرا که بعد صبر ، سراسر ، ظفر بوَد

 

(ساقی) اگر قلم شده دستم به راه حق
محصول این قلم به جهان ، شعر تر بوَد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دنیا عوض شده ست)

 

مِهر و وفای مَردم دنیا عوض شده ست
گویا که نسل آدم و حوّا عوض شده ست

 

کینه ـ نشسته جای مَحبّت ، به سینه‌ ها
یعنی که سینه‌های مصفا عوض شده ست

 

آداب زشت ، رایج و معمول گشته اَست
آیین نیک و سیرت زیبا عوض شده ست

 

از چهره ‌های بِکر ، نمانده اثر ؛ دریغ...
ابرو و چشم و بینی و سیما عوض شده ست

 

محصول این زمان شده بی اعتبار ؛ چون
کیفیت مُسَلّم کالا عوض شده ست

 

مَدرک به جای دانشِ عالِم ، نشسته اَست
یعنی که جای مَردم دانا عوض شده ست

 

هر جاهلی ز جعل مدارک ، شد اوستاد
چون جای علم و جهل به معنا عوض شده ست

 

از بس که جاهلان ، به طبابت نشسته‌اند
داروی دردِ بلغم و سودا عوض شده ست

 

اسناد معتبر ، دگر افتاد از اعتبار
چون نقشِ مُهر و خامهٔ امضا عوض شده ست

 

دیگر کس اعتنا ، به دیانت نمی‌کند
امروزه دیدِ خلق ز عقبا عوض شده ست

 

چون وعده های پوچ فقط شد نصیب خلق
از دوزخ و بهشت ، نظرها عوض شده ست

 

ای هم‌سخن! ملول مشو ـ از بیان من
مضمون شعر اگر که دراینجا عوض شده ست

 

هر گوشه‌ای فتاده ، شکسته‌دلی نزار
چون خصلت اهالی بالا عوض شده ست

 

آری! زمانه نیست به کام گرسنگان
چون شیعگی به سیرت مولا عوض شده ست

 

زیر فشار مُهلِک این روزگار سخت
گویی که جای تک تک اعضا عوض شده ست

 

محنت گرفته خانه ی دل را ، ز بی کسی
گویی که جای یاور و اعدا عوض شده ست

 

این خاک پُر گهَر ، شده مَهد ستمگران
چون جای شاهِ میهن و ملّا عوض شده ست

 

وقتی دعا ـ علاج بلا را ـ نمی‌کند
یعنی نوای اهل تمنا عوض شده ست

 

وقتی که عادی اَست گناه و فسادِ خلق
یعنی اساس قُبح و تبرّا عوض شده ست

 

وقتی ربا ، مباح شده ـ بین مسلمین
یعنی که شرع و شارع و فتوا عوض شده ست

 

وقتی که زهد ، گشته ریایی در این دیار
یعنی که فسق و طینت و تقوا عوض شده ست

 

وقتی که باده ، دفع خماری ـ نمی‌کند
یعنی که جای (ساقی) و سقا عوض شده ست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(جام شیطان)

 

مَـرد حـق کی؟ شیشه‌ی قلب ضعیفــان بشکند
مََــرد آن بـاشــد کـه قلــب زورمنــــدان بشکند

 

مصرع نغزی ز "بیـدل" یـاد دارم این ‌که گفت :
"سنگ اگر مَرداست جای‌شیشه سندان بشکند"

 

گــرگ وقتـی مـی‌درانـد گـوسپـندان را سپـس
زیــر بــار غصــه ، پشتِ مَــرد چــوپـان بشکند

 

کوهکن را گر شکست آمد به سر از سوز عشق
آه شـیریـن هـم در آخــر ، طـاق بسـتان بشکند

 

پشت عـالـم می‌شود خـــم زیــر بــار غصــه‌ها
هجـــر یوسف نیـز پشـت پیــر کنعــان بشکند

 

دانـش و فــرهنــگ بــاشــد رهنـمــــای آدمــی
کشتی بی نــاخــدا را مــوج طــوفــان بشکند

 

زور بـــازوی جهــالـت مـی‌کنــد خلقــی اســیر
فکــر دانـــا ، عــاقبـت دیـــوار زنـــدان بشکند

 

اعتــبار هـر کسی بـر وعــده و پیمـــان اوست
نیست انسان آنکه راحت عهـد و پیمـان بشکند

 

در عمـل بـایـد کـه مَـردی کرد، نـه وقت سخـن
وَرنـه مشـت خلـق ، دنـــدانِ سخنـــران بشکند

 

سـرو ، از بـی‌حـاصـلی گـــردن‌فـــرازی می‌کند
از گــرانبـــاری اگــرچــه تـــاک ، آســان بشکند

 

حرمـت نـان و نمـک را هر که دانـد کـی؟ توان
نـاســپاسـی کـــرده و روزی نمکـــــدان بشکند

 

شکــر نعمت را بجــای آور که افـــزون می‌کند
نعمتـت را ؛ ورنـه این نعمـت ز کفـــران بشکند

 

قطـره قطـره می‌تـوانی شـست زنگ سـیـنه را
کـــوه‌هــا را قطــره‌‌هــای ریـــز بــــاران بشکند

 

گـوهــر دل را ، بهـــایی هست نـــزد کــردگــار
کـِـاعتـــبار و قیمـت دریـــای مرجــــان بشکند

 

طــرّه‌ی گیسـو اگـرچـه خــودنمـــایی می‌کنــد
قــدر زلـف طـــرّه را ، مــوی پــریشــان بشکند

 

رهــروِ شیطـان مشو دل بـر ستمکـــاران مبـند
کـز تــزلــزل ، بــر سرت ارکــان ایمـــان بشکند

 

آن درختـی کــه نــدارد ریشــه در زیـــر زمیـن
گـرچـه بـاشـد اسـتوار، از بـاد و بـوران بشکند

 

گــر بیفتــد پـــرده از رخسـار انسان‌‌هــا دمـی
زهـــد و تقــوای ریــاکــاران ، فـــراوان بشکند

 

تیــغ کیــن افتـد اگر در دست نــامــردان دهـر
در دل محـــراب ، فـــرق شــاه مـــردان بشکند

 

قــافیــه گـر شایگــان آورده‌ام در ایــن غـــزل
شـایگـان نبــوَد مــرا گــر قــدر دیــوان بشکند

 

جــام ایمــان را شکستن (ساقیا) از ابلهی‌‌ست
هست عاقل آن کسی‌که جــام شیطــان بشکند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399/09/09

یادبود سالگرد درگذشت (استاد ایرج قادری) هنرمند توانمند سینما‌

(شیر خفته‌)


‌می‌رسد بانگ غم و غصه و ماتم بر گوش
خبری می‌رسد از مرگ عزیزی ز سروش

 

‌(ایرج قادری) استاد توانمند هنر ...
ناگهان شمع وجودش بجهان شد خاموش

 

کارگردان زبردست و هنرپیشه ی فحل
رفت از دار فنا سوی بقا دوش به دوش

 

آه و افسوس که این دهر، بوَد دار ملال
می‌کند بهر عزیزان همه را مشکی پوش

 

اوستادان بزرگی که چو (ایرج) رفتند
همچو فردین که شده خاکِ سیاهش آغوش

 

حیف و صدحیف که معلوم نشد بهر کسی
قدر آن پاک‌عیاران، که برفتند از هوش

 

رسم دنیاست که فریاد به جایی نرسد
شیر نر در قفس و لیک رها باشد موش

 

چه توان کرد که جز رنج نبیند به جهان
بجز آنکس که بوَد فاقد اندیشه و هوش

 

ای مگس! گر نتوان سیر سماوات کنی...
بی جهت در پی تحقیر عقابان مخروش

 

سیرت زشت قبیح است به هر کیش و مرام
گرچه هر صورت زشتی بشود بهْ، ز رتوش

 

عزت و شوکت انسان نبوَد دست کسان
کاین کرامت بوَد از سوی خدا بی سرپوش

 

گرچه از بی‌خردی پاس نگفتند او را
مهر او هست به قلب همه با جوش و خروش

 

مدفنش قلب محبان شده از لطف خدای
گرچه شد آینه ی دل ز عداوت، مخدوش

 

سینه ها هست چو آتشکده در سوز و گداز
در غم (قادری) استاد هنرمند خموش‌

 

‌‌(ساقی) بزم هنر بود و برفت از برِ ما
آنکه جام هنرش کرد جهانی مدهوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391/2/17

(هوای سحر)


خوشا تـــــلاوتِ قــــرآن و ربنــــای سحر
خوشا به نغمــه‌ی عـرفـانی دعــــای سحر


خوشا نـوای مــؤذن که می‌رسد بر گـوش
خوشا به بـانگ منـاجـات در هــوای سحر


خوشا لطافتِ روح و خوشا طراوت جـان
خوشا به پـاکـی دل‌هــای با صفــای سحر


خوشا به ماه ضیافت خوشا به مـاه خـدا
خوشا به لحظه‌ی رؤیــایی و نــوای سحر


خوشا به آنکه بَـرد فیضِ این مبـارک مـاه
خوشا به آنکه کند درکِ لحظـه‌هـای سحر


چنانکه بحـر کـرامـت بود سحــرگــاهــان
خوشا کسی‌که زند غوطه در فضای سحر


بـدا به آنکه غـریب است با فضــایل مــاه
خوشا به آنکه بُــوَد یـــار و آشـــنای سحر


بگیــر دست تمنــا به سـوی حضرت حــق
بخواه آنچه که میخواهی از خـدای سحر


دلِ شکسته و بیمـــار خــود ، مــــداوا کن
که نیست هیــچ دوایـی بـهْ از دوای سحر


مبـند دل بجــز از لحظــه‌هـای نــاب دعــا
کـه رهـــروان طــریـق‌انـد مبـــتلای سحر


نمــاز و روزه و حــج است واجب شرعی
که این سه هست ز ارکـان پر بهــای سحر


بریز (ساقی) رحمت! به ساغرم می نــاب
ز جـام بـاده‌ی جانبخش و دلــربـای سحر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بهــــار)

 

بهار فصل شکفتن، بهار چون قند است
بهار فصل دل انگیزی خداوند است

 

بهار فصل امید است و فصل سرسبزی
بهار فصل خداحافظی اسفند است

 

بهار فصل تراوت ، بهار فصل طرب
بهار فصل سرود و ترانه و زند است

 

بهار فصل شکوفایی است و بیداری
بهار فصل درختان آبرومند است

 

بهار فصل برون آمدن ز دلتنگی‌ست
بهار فصل نشاط مدام و لبخند است

 

بهار فصل گذر از ره زمستان است
بهار فصل سفر بر فراز الوند است

 

بهار فصل رهایی ز سال فرتوت است
بهار فصل شبابِ زمان آیند است

 

بهار فصل نشید و قصیده پردازی‌ست
بهار فصل غزل‌های بی همانند است

 

بهار فصل خروشیدن است و سرمستی
بهار (ساقی) دل‌هاى اهل پیوند است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(فروردین)

 

دوستان! موسم فروردین است
فرصتِ نسترن و نسرین است

 

رستخیزی‌ ست دگر ، فصل بهار
رستخیزی که بهشت ‌آیین است

 

کِلک نقّاش ازل را بنگر...
گر تو را چشم حقیقت ‌بین است

 

آفرین‌ بر قلم صنعش باد...
پرده‌ای زد که بسی رنگین است

 

بس درخشان شده هر جا بینی
نقره ‌گون دشت و، دمن زرّین است

 

بوم پر نقش و نگاری ست زمین
گوئیا مأمنِ حورالعین است

 

گل و گلگشت و تماشای بهار
غم ‌زدای دل هر غمگین است

 

فصل شادی و نشاط است و شعف
خاطر غمزده را تسکین است

 

بلبلان ، نغمه ی مستانه زنند
نغمه‌‌هایی که بسی شیرین است

 

آسمان غرق تماشا شده  اَست
بر زمین مات، رخِ پروین است

 

تیر و کیوان و زحل، چون پروین
مشتری آمده و مسکین است

 

باده از جام لب لعل نگار....
نوشدارو بُوَد و نوشین است

 

(ساقیا) باده چه حاجت که مرا
مستی از موسم فروردین است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

یَا مُقَـلِّبَ الْقـُــلُوبِ وَالْأَبْصَــارِ
 یَا مُـــدَبِّـــرَ اللَّیْـــلِ وَ النَّهَــــارِ
یَا مُحَــوِّلَ‏ الْحَــوْلِ‏ وَالْأَحْـوَال
 حَـوِّلْ حَالَنَـا إِلَى أَحْسَنِ الْحَالِ

࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(بهـــاریه)

 

مژده ـ ای‌دوست! که از راه، بهــار آمده است
فصــل سرمستی و پـایـان خمــار آمده است

 

چشــم دل ، بــاز نمـا کز قلــم صــنع خـــدای
بین که بر بوم زمین نقش و نگـار آمده است

 

بر تـن شاخ درختـــان شـده پیــراهــنِ ســبز
موسـم سـیرِ گل و گشت و گــذار آمده است

 

دامــن دشـت ، بســاط چمـــن آراســته است
قُمــری از شـوق ، بـه آواز هــَــزار آمده است

 

غنچــه از پــرده بـرون آمده با عشـوه و نــاز
تــا ز بلبــل ببــَـرد صــبر و قــــرار آمده است

 

ژالـه بر لالـه زنــد بـوسـه ی مسـتانه ی مهـــر 
تــا بشــویَد ز رُخش، داغِ عِــــذار آمده است

 

وقت تحـویـل و تحــوّل، شده بر اهـل زمیـن
مَرکـبِ سِــیر ، به دلخــواهِ ســوار آمده است

 

سـال‌هـــا در فــرجِ یــار ، دعــــا می‌خوانیـم
غـافــلانیم کـه بـر دیــده ، غبـــار آمده است

 

ای خوش آنکو که به تحویل : تحــوّل جوید
شـایـد آن‌گــاه ببـیـند کـه : نگـــار آمده است

 

(ساقیا)! عشرتِ امـــروز ، به فــــردا مگــذار
جــام تـوفیـق عطـا کـن که بهـــار آمده است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(ارباب ریا)

 

کاش می‌شد گرهِْ خلق خدا بگشایند
یا در عیش ، به روی فقرا بگشایند

 

کاش ارباب حقیقت ز سراپرده‌ی غیب
پرده از چهره‌ی ارباب ریا بگشایند

 

شاید آندم که گشودند نقاب از رخ خلق
پرده‌ای هم ز روی ما و شما بگشایند

 

دارم امّید، مبادا به تعرض گوییم :
که چرا پرده ز رخساره‌ی ما بگشایند؟

 

کاشکی هاتف غیبی بدهد مژده‌ی وصل
تا همه دیده بر آن ماه_لقا بگشایند

 

اگر آن یوسف گمگشته ز ره باز آید
چشم یعقوب‌وشان را به شِفا بگشایند

 

آن جماعت که ز تزویر و ریا بیزارند
گره از کار تمام ضعفا بگشایند

 

گرچه عمری‌ا‌ست که وابسته‌ی دنیا شده‌ایم
عاقبت بند تعلّق، ز قضا بگشایند

 

این جهان گذران را بگذاریم و رویم
تا که دروازه‌ی دنیای بقا بگشایند

 

یادم آمد ز شهیدان منا و عرفات ـ
که در آن فاجعه می‌شد که فضا بگشایند؟

 

اگر این وحدت امروزه به گفتار نبود
می‌شد آنگاه که درها ز قفا بگشایند

 

وای‌از آن لحظه که حجاج درآن دشت مخوف
سعی‌شان بود که درهای منا بگشایند

 

تا که شاید ز چنان معرکه جان در ببرند
کاش می‌شد ز منا تا به صفا بگشایند

 

نشد آنگونه و ای‌کاش! درین دار فنا
درب دوزخ به روی اهل جفا بگشایند

 

(ساقیا) گیج و خماریم و خراب افتادیم 
«بوَد آیا که در میکده ها بگشایند»

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394/10/26