اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۵۰ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(جام شیطان)

 

مَـرد حـق کی؟ شیشه‌ی قلب ضعیفــان بشکند
مََــرد آن بـاشــد کـه قلــب زورمنــــدان بشکند

 

مصرع نغزی ز "بیـدل" یـاد دارم این ‌که گفت :
"سنگ اگر مَرداست جای‌شیشه سندان بشکند"

 

گــرگ وقتـی مـی‌درانـد گـوسپـندان را سپـس
زیــر بــار غصــه ، پشتِ مَــرد چــوپـان بشکند

 

کوهکن را گر شکست آمد به سر از سوز عشق
آه شـیریـن هـم در آخــر ، طـاق بسـتان بشکند

 

پشت عـالـم می‌شود خـــم زیــر بــار غصــه‌ها
هجـــر یوسف نیـز پشـت پیــر کنعــان بشکند

 

دانـش و فــرهنــگ بــاشــد رهنـمــــای آدمــی
کشتی بی نــاخــدا را مــوج طــوفــان بشکند

 

زور بـــازوی جهــالـت مـی‌کنــد خلقــی اســیر
فکــر دانـــا ، عــاقبـت دیـــوار زنـــدان بشکند

 

اعتــبار هـر کسی بـر وعــده و پیمـــان اوست
نیست انسان آنکه راحت عهـد و پیمـان بشکند

 

در عمـل بـایـد کـه مَـردی کرد، نـه وقت سخـن
وَرنـه مشـت خلـق ، دنـــدانِ سخنـــران بشکند

 

سـرو ، از بـی‌حـاصـلی گـــردن‌فـــرازی می‌کند
از گــرانبـــاری اگــرچــه تـــاک ، آســان بشکند

 

حرمـت نـان و نمـک را هر که دانـد کـی؟ توان
نـاســپاسـی کـــرده و روزی نمکـــــدان بشکند

 

شکــر نعمت را بجــای آور که افـــزون می‌کند
نعمتـت را ؛ ورنـه این نعمـت ز کفـــران بشکند

 

قطـره قطـره می‌تـوانی شـست زنگ سـیـنه را
کـــوه‌هــا را قطــره‌‌هــای ریـــز بــــاران بشکند

 

گـوهــر دل را ، بهـــایی هست نـــزد کــردگــار
کـِـاعتـــبار و قیمـت دریـــای مرجــــان بشکند

 

طــرّه‌ی گیسـو اگـرچـه خــودنمـــایی می‌کنــد
قــدر زلـف طـــرّه را ، مــوی پــریشــان بشکند

 

رهــروِ شیطـان مشو دل بـر ستمکـــاران مبـند
کـز تــزلــزل ، بــر سرت ارکــان ایمـــان بشکند

 

آن درختـی کــه نــدارد ریشــه در زیـــر زمیـن
گـرچـه بـاشـد اسـتوار، از بـاد و بـوران بشکند

 

گــر بیفتــد پـــرده از رخسـار انسان‌‌هــا دمـی
زهـــد و تقــوای ریــاکــاران ، فـــراوان بشکند

 

تیــغ کیــن افتـد اگر در دست نــامــردان دهـر
در دل محـــراب ، فـــرق شــاه مـــردان بشکند

 

قــافیــه گـر شایگــان آورده‌ام در ایــن غـــزل
شـایگـان نبــوَد مــرا گــر قــدر دیــوان بشکند

 

جــام ایمــان را شکستن (ساقیا) از ابلهی‌‌ست
هست عاقل آن کسی‌که جــام شیطــان بشکند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399/09/09

یادبود سالگرد درگذشت (استاد ایرج قادری) هنرمند توانمند سینما‌

(شیر خفته‌)


‌می‌رسد بانگ غم و غصه و ماتم بر گوش
خبری می‌رسد از مرگ عزیزی ز سروش

 

‌(ایرج قادری) استاد توانمند هنر ...
ناگهان شمع وجودش بجهان شد خاموش

 

کارگردان زبردست و هنرپیشه ی فحل
رفت از دار فنا سوی بقا دوش به دوش

 

آه و افسوس که این دهر، بوَد دار ملال
می‌کند بهر عزیزان همه را مشکی پوش

 

اوستادان بزرگی که چو (ایرج) رفتند
همچو فردین که شده خاکِ سیاهش آغوش

 

حیف و صدحیف که معلوم نشد بهر کسی
قدر آن پاک‌عیاران، که برفتند از هوش

 

رسم دنیاست که فریاد به جایی نرسد
شیر نر در قفس و لیک رها باشد موش

 

چه توان کرد که جز رنج نبیند به جهان
بجز آنکس که بوَد فاقد اندیشه و هوش

 

ای مگس! گر نتوان سیر سماوات کنی...
بی جهت در پی تحقیر عقابان مخروش

 

سیرت زشت قبیح است به هر کیش و مرام
گرچه هر صورت زشتی بشود بهْ، ز رتوش

 

عزت و شوکت انسان نبوَد دست کسان
کاین کرامت بوَد از سوی خدا بی سرپوش

 

گرچه از بی‌خردی پاس نگفتند او را
مهر او هست به قلب همه با جوش و خروش

 

مدفنش قلب محبان شده از لطف خدای
گرچه شد آینه ی دل ز عداوت، مخدوش

 

سینه ها هست چو آتشکده در سوز و گداز
در غم (قادری) استاد هنرمند خموش‌

 

‌‌(ساقی) بزم هنر بود و برفت از برِ ما
آنکه جام هنرش کرد جهانی مدهوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391/2/17

(هوای سحر)


خوشا تـــــلاوتِ قــــرآن و ربنــــای سحر
خوشا به نغمــه‌ی عـرفـانی دعــــای سحر


خوشا نـوای مــؤذن که می‌رسد بر گـوش
خوشا به بـانگ منـاجـات در هــوای سحر


خوشا لطافتِ روح و خوشا طراوت جـان
خوشا به پـاکـی دل‌هــای با صفــای سحر


خوشا به ماه ضیافت خوشا به مـاه خـدا
خوشا به لحظه‌ی رؤیــایی و نــوای سحر


خوشا به آنکه بَـرد فیضِ این مبـارک مـاه
خوشا به آنکه کند درکِ لحظـه‌هـای سحر


چنانکه بحـر کـرامـت بود سحــرگــاهــان
خوشا کسی‌که زند غوطه در فضای سحر


بـدا به آنکه غـریب است با فضــایل مــاه
خوشا به آنکه بُــوَد یـــار و آشـــنای سحر


بگیــر دست تمنــا به سـوی حضرت حــق
بخواه آنچه که میخواهی از خـدای سحر


دلِ شکسته و بیمـــار خــود ، مــــداوا کن
که نیست هیــچ دوایـی بـهْ از دوای سحر


مبـند دل بجــز از لحظــه‌هـای نــاب دعــا
کـه رهـــروان طــریـق‌انـد مبـــتلای سحر


نمــاز و روزه و حــج است واجب شرعی
که این سه هست ز ارکـان پر بهــای سحر


بریز (ساقی) رحمت! به ساغرم می نــاب
ز جـام بـاده‌ی جانبخش و دلــربـای سحر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بهــــار)

 

بهار فصل شکفتن، بهار چون قند است
بهار فصل دل انگیزی خداوند است

 

بهار فصل امید است و فصل سرسبزی
بهار فصل خداحافظی اسفند است

 

بهار فصل تراوت ، بهار فصل طرب
بهار فصل سرود و ترانه و زند است

 

بهار فصل شکوفایی است و بیداری
بهار فصل درختان آبرومند است

 

بهار فصل برون آمدن ز دلتنگی‌ست
بهار فصل نشاط مدام و لبخند است

 

بهار فصل گذر از ره زمستان است
بهار فصل سفر بر فراز الوند است

 

بهار فصل رهایی ز سال فرتوت است
بهار فصل شبابِ زمان آیند است

 

بهار فصل نشید و قصیده پردازی‌ست
بهار فصل غزل‌های بی همانند است

 

بهار فصل خروشیدن است و سرمستی
بهار (ساقی) دل‌هاى اهل پیوند است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(فروردین)

 

دوستان! موسم فروردین است
فرصتِ نسترن و نسرین است

 

رستخیزی‌ ست دگر ، فصل بهار
رستخیزی که بهشت ‌آیین است

 

کِلک نقّاش ازل را بنگر...
گر تو را چشم حقیقت ‌بین است

 

آفرین‌ بر قلم صنعش باد...
پرده‌ای زد که بسی رنگین است

 

بس درخشان شده هر جا بینی
نقره ‌گون دشت و، دمن زرّین است

 

بوم پر نقش و نگاری ست زمین
گوئیا مأمنِ حورالعین است

 

گل و گلگشت و تماشای بهار
غم ‌زدای دل هر غمگین است

 

فصل شادی و نشاط است و شعف
خاطر غمزده را تسکین است

 

بلبلان ، نغمه ی مستانه زنند
نغمه‌‌هایی که بسی شیرین است

 

آسمان غرق تماشا شده  اَست
بر زمین مات، رخِ پروین است

 

تیر و کیوان و زحل، چون پروین
مشتری آمده و مسکین است

 

باده از جام لب لعل نگار....
نوشدارو بُوَد و نوشین است

 

(ساقیا) باده چه حاجت که مرا
مستی از موسم فروردین است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

یَا مُقَـلِّبَ الْقـُــلُوبِ وَالْأَبْصَــارِ
 یَا مُـــدَبِّـــرَ اللَّیْـــلِ وَ النَّهَــــارِ
یَا مُحَــوِّلَ‏ الْحَــوْلِ‏ وَالْأَحْـوَال
 حَـوِّلْ حَالَنَـا إِلَى أَحْسَنِ الْحَالِ

࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(بهـــاریه)

 

مژده ـ ای‌دوست! که از راه، بهــار آمده است
فصــل سرمستی و پـایـان خمــار آمده است

 

چشــم دل ، بــاز نمـا کز قلــم صــنع خـــدای
بین که بر بوم زمین نقش و نگـار آمده است

 

بر تـن شاخ درختـــان شـده پیــراهــنِ ســبز
موسـم سـیرِ گل و گشت و گــذار آمده است

 

دامــن دشـت ، بســاط چمـــن آراســته است
قُمــری از شـوق ، بـه آواز هــَــزار آمده است

 

غنچــه از پــرده بـرون آمده با عشـوه و نــاز
تــا ز بلبــل ببــَـرد صــبر و قــــرار آمده است

 

ژالـه بر لالـه زنــد بـوسـه ی مسـتانه ی مهـــر 
تــا بشــویَد ز رُخش، داغِ عِــــذار آمده است

 

وقت تحـویـل و تحــوّل، شده بر اهـل زمیـن
مَرکـبِ سِــیر ، به دلخــواهِ ســوار آمده است

 

سـال‌هـــا در فــرجِ یــار ، دعــــا می‌خوانیـم
غـافــلانیم کـه بـر دیــده ، غبـــار آمده است

 

ای خوش آنکو که به تحویل : تحــوّل جوید
شـایـد آن‌گــاه ببـیـند کـه : نگـــار آمده است

 

(ساقیا)! عشرتِ امـــروز ، به فــــردا مگــذار
جــام تـوفیـق عطـا کـن که بهـــار آمده است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(بیدار شو)
‌‌
‌‌ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز

یعنی که رسیده‌ست تو را موسم پیکار

‌تا کی غزل و مدحیه و فَصلیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شده‌ای حبس و نگویی :

‌یک شعر که حرف دل خلقی‌ست گرفتار

‌از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار ، تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار ، نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی

‌گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار

‌برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن

‌بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار

‌ما غرق فناییم ، به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم

‌امروزه ندارد سخن پوچ ، خریدار

‌وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از عاشقی و عشق مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!

‌حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار

‌کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی

‌خود را نفروشی به دِرم ، بر سر بازار

‌از تاول ناسور تورّم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز

هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار

‌وقتی که (امید فقرا سطل زباله) ست
در سطل شده خم پی یک مانده نواله ست
بی‌جا و مکان است و به یک گوشه مچاله ست
یعنی پدرِ بی پدر مُلک ، نخاله ست

‌تا کی کشد این طفل وطن ، از پدر آزار؟

‌از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق ، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن

‌بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار
‌‌
‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(ارباب ریا)

 

کاش می‌شد گرهِْ خلق خدا بگشایند
یا در عیش ، به روی فقرا بگشایند

 

کاش ارباب حقیقت ز سراپرده‌ی غیب
پرده از چهره‌ی ارباب ریا بگشایند

 

شاید آندم که گشودند نقاب از رخ خلق
پرده‌ای هم ز روی ما و شما بگشایند

 

دارم امّید، مبادا به تعرض گوییم :
که چرا پرده ز رخساره‌ی ما بگشایند؟

 

کاشکی هاتف غیبی بدهد مژده‌ی وصل
تا همه دیده بر آن ماه_لقا بگشایند

 

اگر آن یوسف گمگشته ز ره باز آید
چشم یعقوب‌وشان را به شِفا بگشایند

 

آن جماعت که ز تزویر و ریا بیزارند
گره از کار تمام ضعفا بگشایند

 

گرچه عمری‌ا‌ست که وابسته‌ی دنیا شده‌ایم
عاقبت بند تعلّق، ز قضا بگشایند

 

این جهان گذران را بگذاریم و رویم
تا که دروازه‌ی دنیای بقا بگشایند

 

یادم آمد ز شهیدان منا و عرفات ـ
که در آن فاجعه می‌شد که فضا بگشایند؟

 

اگر این وحدت امروزه به گفتار نبود
می‌شد آنگاه که درها ز قفا بگشایند

 

وای‌از آن لحظه که حجاج درآن دشت مخوف
سعی‌شان بود که درهای منا بگشایند

 

تا که شاید ز چنان معرکه جان در ببرند
کاش می‌شد ز منا تا به صفا بگشایند

 

نشد آنگونه و ای‌کاش! درین دار فنا
درب دوزخ به روی اهل جفا بگشایند

 

(ساقیا) گیج و خماریم و خراب افتادیم 
«بوَد آیا که در میکده ها بگشایند»

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394/10/26

(شکیبِ جان)

 

غزال چشم تو ای دوست چون کُشد ما را
چگــونـــه دل نبَــرد ، دلبـــران رعنـــا را ؟

 

به یک کـرشمـــه دلی را اسـیر خــود داری
منیژه ، لیلی و شیرین و ویس و عـَـذرا را

 

بــه چــاہ عشـق، کِشـی یـوسـف پیمــبر را
که زیــر پـــا نهـد از عــاشـقی ، زلیخـــا را

 

غبـار کـوی تو چون مـردہ ، زنـدہ می‌سازد
چه حاجت ا‌ست به عالم ، دم مسـیحا را ؟

 

به جمکــران حضورت ، نهــاده‌‌ام چون دل
کجــا نیــاز ، بـه دیــر اسـت یـا کلیـسا را ؟

 

به کشـف یــار نـدارد نظــر بـه وادی طــور
اگر که جلــوہ نمـایی به نظــرہ، مــوسـا را

 

رسد به پــای تو گر دسـت انتظـــار امشب
دهـَـم به شـوق وصـالت! تـن و سر و پـا را

 

به تشـت عشق، بـِبــُـرّنــد اگر سرم هــرگـز
غمــم مبـــاد و کنــم اقـتـــدایْ ، یحیـــا را

 

شرار فتــنه ی ســودابه را به جـان بخــرم
سـیـاوشــانه بسـوزنــد اگـــر مـــرا ـ یـــارا

 

به رهن مِی ، دهم این خرقه ی ریـا امشب
که هیــچ خـــردہ نگیرند شیــخ صنعـــا را

 

بلنـــد پــایــه ‌تـر از وهمــی و خیــال‌سـتی
کـه بـــالِ اوج، بگیـری ز عقـــل و عنقـــا را

 

معــادلات جهــان ، سخـت می‌شود هـر دم
بیـا و یک‌شبه خود حـــل کن این معمـــا را

 

بیـا و بر دل شــوریـده ام ، نگـــاهــی کــن!
کـه وقـت، تنــگ و نشاید طــلوعِ فـــردا را

 

اگــر بــه مــاہِ جمــالـت! نگـــاه مــن افتـــد
ز شـعـشـعــات نگــاهــت شــوم جهـــان آرا

 

به انتظــار نشـیـنم چو جمـعـــه ‌هــای دگـر
خــدا کنــد کــه بیــایی بــه رســم دیـــدارا

 

مپـوش مــاہِ جمــالـت بـه طــرّه ی گیسوی
بـــزن کنـــار ، کنـــون پــردہ ‌ی چـلـیـــپـا را

 

"دلــم قــرار نمی‌گیــرد از فغـــان ، بـی‌تــو"
شکیـب ِ جــان! نظــری، جــانِ نـاشکیــبا را

 

به حجــله‌گــاہ وصـالـت نشسته‌‌ام یک عمر
بـــزن بــه چـنــگ تـــرنـُـم ، نُـتِ نکیــسا را

 

زمانه تلخـی هجـرت! از آن به کامم ریخت
که عـرضـه مختصر افتـادہ این تقــاضــا را

 

کنون‌که هست تقـاضـای جــلوه‌گـاه جمــال
تـو هم به گـــوش کـرامــت ، شــنو تمنــا را

 

"نفس شمــار به پیچــاک" انتظــار تــوایــم
بیـا که جــان بـه لـب آمـد قلــوب شــیدا را

 

مجــالِ از تـو نـوشـتن اگرچه بســیار است
ولی بس اسـت همین واژہ ‌هــای گــویــا را

 

قلنـــدرانـه سـرودم گــر این غـــزل امشـب
تو هـم به رسـم سلیمــان، نظــر نمــا مــا را

 

قصـیده‌وار اگر این غــزل به شعر نشـسـت
به وصـف تو طلبـــد ، بلکــه مثــنوی هــا را

 

بـه کــوی میکــدہ، آوارہ‌ایــم و سـرگــردان
بــریــز (ساقی) میخــانـه! جــام میــنا را...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(صانع ازلی)

 

طلوع چهرہ ی خورشید از نگاہِ خداست
که هر کران جهان با حضور او زیباست

 

اگر چه هست بدون مکان و ناپیدا
به چشم دل چو ببینی به هر مکان پیداست

 

به چشم عاطفه دیدم عیان ، عنایت او
به وقت معجزه‌ها تا همیشه بی همتاست

 

خوشا به حال کسی که به چشم جان دیدش
بدا به حال کسی که ندید و نابیناست

 

الا که دم زنی از غیر او به اوج غرور
به خویش بنگر و دریاب! بی خدا تنهاست

 

اگر چه هست خدا بی نیازِ باور ما
بوَد رحیم و ز رحمانیت همیشه رضاست

 

تمام خلقت هستی بوَد ز حکمت او...
که بازگشت همه عاقبت بر آن درگاست

 

نماند و نیست کسی تا ابد درین دنیا
که ذات اقدس او زندہ است و نامیراست

 

کدام صنع جهان را از او نمی دانی؟
که صانع ازلی بودہ اَست و پابرجاست

 

کدام فعل؟ که بی فاعل است ای غافل!
کدام صدر که بی صادر است و بی صدرا ست؟

 

معادلات جهان سر به سر ز حکمت اوست
وگرنه هر چه جز او هست پوچ و بی معناست

 

مکاشفات بشر نیست کامل مطلق
چنانکه راز جهان ، با هزارها امّاست

 

ز عقل عاجز ما درک حق محالات است
که پشّه را طَیَران، کِی به منزل عنقاست؟

 

بخوان تو اَشهَدُ اَنْ لٰا اِلٰه و بگذر از آن
که ظرفِ عقل، کجا همتراز با دریاست؟

 

بکوش! در رہِ عشق و مپیچ در رہِ هیچ
که ذکر و مقصد مجنون به لب فقط لیلاست

 

ببال بر حق و بر غیر او مبال که هیچ
به قدر تو نفزاید که هرچه هست تباست

 

اگر ز عمر سپنجی نگشته‌ای آگه؟
مبند دل به زمانه که عمر ما کوتاست

 

وگر که دانی و بی‌راهه می‌روی، زنهار !
که کورہ راہ تو بن بست و آہ و واویلاست

 

به هوش باش و غنیمت شمار، این امروز
که لحظه‌های تغافل ، پیامد فرداست

 

بیا به میکده ی عشق و رستگاری جوی
بگیر ، از کف (ساقی) مِیی که روح افزاست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)