اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

((اَلسَّــلامُ عَلَیـْکَ یَـا اَمِیــرِالْمـُؤمِنـِین))
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

https://uploadkon.ir/uploads/a8d631_24جهان-بدون-علی-قدر-و-اعتبار-نداشت.jpg

(لولاک لما خلقت الافلاک)

 

خدا ز خلــق جهان، جـز تو انتظار نداشت
جهــان، بــدون وجــود تــو اعتبار نداشت‌

 

تو کیستی که خـدا گفـت جمـله‌ی "لـولاک"
تو کیستی که خدا جــز تو انتظار نداشت

 

ز خلق ارض و سما نیست مقصـدی جز تو
بــدون خلقـت تـو ، آسمــان قــرار نداشت

 

هــوا بــدون هــوای تــو بود بـی جــریــان
زمین بـدون تو بر گِرد خود مــدار نداشت

 

بــرای آن کــه خــدا تـا تــو را بـه بـــار آرد
بهــانه ای به جز از خــلق بی‌شمار نداشت

 

تویـی تــو ، علــت ایجــاد خلقــت عــالــم
وگرنه از عــدم اینجا کسی گـــذار نداشت

 

بغیر ذات تو در "کعبــه" کس نشد "مولود"
کسی بجــز تو مقــامی درین دیـار نداشت

 

اگرچـه هسـت طـــلا، شـیء پـِر بـهـــا امـا
یقیـن بـــدون نگـــاه علـــی عیــار نداشت

 

به جــز علــی چه کسی بود لایــق مــردی؟
خدا جــز او بخــدا مَــردِ ذوالفــقار نداشت

 

تویی نتیجـه ی خلقت، که خـامه ی تقــدیر
به پـرده ی ازلـی، چون تو شاهکـار نداشت

 

بدون پــرده بگــویــم ، ز خلقـت دو جهــان
برای حضرت حـق، بـی‌تـو افتخــار نداشت

 

علـی نبــود اگـر ، بــاغ هــا خـــزان می‌شد
علـی نبــود اگـر ، فصـل ‌هــا بهـــار نداشت

 

زنــی که کفــو تو بـاشد خــدا به جز زهــرا
بـــرای همسری تـــو ـ بــه روزگـــار نداشت

 

رسول ، دسـت تو را در "غــدیــر" بــالا بـرد
کـه جــز ولایـت تو ـ با کسی قــرار نداشت

 

گـرفـت بـــاغ ولا ، از تـو میــوه ی توحیـــد
وگـرنـه بـــاغ ولا ، بی‌تو برگ و بـار نداشت

 

دریــغ و درد ، کـه بــا تـیــغ کیــن بلهــوسی
کـه تــاب رزم تـو در وقـت کـــارزار نداشت

 

بـریخـت خـون تـو در خــانــه ی خـداونـدی
که بهتـر از تـو در این عــالم ابتکــار نداشت

 

جهـــان ز داغ تــو ، مــاننــد لالـــه می‌سوزد
که باغی از گلی و شاخی از تو خـار نداشت

 

اگر که (ساقی) کوثر! جهان تـو را می‌داشت
ز مَهــد تا به لحـَـد، در جهـان خمــار نداشت

 

به لوح سیـنه نوشتم خطـی به خامهٔ عشق:
جهــان بدون علــی ، قـدر و اعتــبار نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عشق)

 

عشق ، رخـدادی‌ترین اندیشه است

عشق ، سروی بر فــراز ریشه است

عشق ، جـاویدانه ی دلبستگی‌ست

عشق ، قلبی از نـژاد شـیـشه است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شهادت امام هادی تسلیت باد.)

(امام دهمین)

 

گُلی از گلشن باغ نبوی (ص)، پَرپَر شد
شیعیان را ز غمش خاک عزا بر سر شد


بلبل غمزده، خاموش شد از غصه چو دید
گلی از حاصل بستان وِلا، پرپر شد


حضرت هادی امام دهمین گشت شهید
مرتکب، دست ستمکار ِ ستم پَرور شد


کرد با «جامعه‌»اش جامعه‌ای را بیدار
موجب معرفت امت پیغمبر (ص) شد


قدرِ گل، بلبل شوریده بداند امّا...
قدر او نیز برای همگان باور شد


دستگیر فقرا بود در آن عصر فجیع
غمگسار دل هر مرد و زنِ مضطر شد


«معتمد» سوخت چو با زهر جفا سینه‌ی او
زار و شرمنده ازین واقعه تا محشر شد


قتل، یک لکّه‌ی ننگ است به دامانِ بشر
مرگ، در راه خداوند، ولی زیور شد


گرچه ماه رجب است و مَه خیر و برکات
گویی امشب که «مُحرّم ـ صفری» دیگر شد


مُلک شیعه ز غمش رَخت عزا بر تن کرد
خون ازین داغ، دل فاطمه و حیدر شد


لرزه افتاد نه تنها به جهان از این غم
بلکه لرزان ، حرم و بارگه داور شد


جام لبّیک ، چو بگرفت ز (ساقی) اجل
آخرین جرعه‌ی مستانگی‌اش کوثر شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1383

(حکم خطا)

 

‌نام استاد به هر کس به خطا نتوان داد
تاج شاهی ز تغافل به گدا ، نتوان داد

 

آنکه خود در خم پس کوچهٔ جهل است اسیر
درس وارستگی از راه خطا نتوان داد

 

صد چرا هست که یک را نتوان داد جواب
حکم استاد ، که بی چون چرا نتوان داد

 

‌آن که بیمار بوَد ، از عطش استادی...
آب دریاش به عنوان دوا نتوان داد

 

ظرف و مظروف ، تقارن طلبد بی تردید
بحر در کوزه به صد معجزه جا نتوان داد

 

‌آسمان ، گستره ی پر زدن شاهین است
جوجه ی یک شبه را بالِ هوا نتوان داد

 

‌کور را ـ گرچه عصا ـ راهگشا می‌گردد
دستِ بینا ـ که بوَد کور، عصا نتوان داد

 

حکم دانش به خطا گرچه فراوان بدهند
بر چنین حکم خطا ، مُهر بقا نتوان داد

 

‌جهد_ناکرده به عالم نبَرد ره به کمال
جامه ی علم به هر ژنده قبا نتوان داد

 

‌موی ژولیده مبادا بشود تاج هنر
کاه را جای بِتن ، ریز بنا نتوان داد

 

‌زانکه خرما شده مرسوم عزاداری ها...
نقل شادی و شعف وقت عزا نتوان داد

 

چهره چون تیره شود باز جلا می‌گیرد
قلب چون تیره شود باز جلا نتوان داد

 

‌سرنوشتی که رقم خورده به کِلک تقدیر
ثبت گردیده و تغییر قضا نتوان داد

 

‌(ساقیا) گرچه مجازی‌ست عناوین امروز
نام استاد ، به هر کس به خطا نتوان داد‌.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(میلاد حضرت باقرالعلوم مبارک باد)

(مفخر شرع نبی)

 

در مدینه آسمان امشب درخشان می‌شود
کهکشان تا کهکشان، آیینه بندان می‌شود

 

غنچه‌ای گل می‌کند، از بوستان مصطفیٰ
کز شمیمش رَشکِ گل‌های بهاران می‌شود

 

چارمین ماهِ سماوات ولا بعد از علی (ع)
زیب عرش اعظم و آیینه‌ی جان می‌شود

 

باقر آل محمد (ص) ، مفخر شرع نبی ـ
بر امامِ ساجدین اِعطا ز یزدان می‌شود

 

مالک المُلک علوم دهر واقف اسرار حق
موشکافِ جمله‌ی احکام قرآن می‌شود

 

می‌شکافد پَرده‌های عِلم را با تیغ عقل
تا که اسرار نهان بر او نمایان می‌شود

 

برترین دانشور عالَم که باشد بی بدیل
نزد او درمانده چون طفل دبستان می‌شود

 

هر سؤالی را دهد پاسخ از اسرار جهان
کز فصاحت، مثنوی‌های فراوان می‌شود

 

کاخ جهل و برج عِصیان و بنای ارتداد
از نسیم دانشش از پایه، ویران می‌شود

 

هر که دارد شبهه‌ای در آفرینش، بی‌درنگ
از کلامش مورد ایمان و ایقان می‌شود

 

آنکه باشد دردمند دانش و جویای عِلم
در کلاس درس او بی پرده درمان می‌شود

 

آنکه سر ساید به خاک مکتب جانپرورش
ذرّه‌ای باشد اگر، خورشیدِ تابان می‌شود

 

آنکه نوشد قطره‌ای از بحر عِلم و دانشش
ناخدای کشتی دریای عرفان می‌شود

 

گرچه او بی بارگاه است و ندارد قبّه‌ای
خاک کویش توتیای اهل ایمان می‌شود

 

چون شدی نادم ز کردارت بخواه از او که چون
یک نگاهش موجب عفو گناهان می‌شود

 

بار می‌گیرد ز دوشی که شده خم از گناه
شافع درماندگان ، در روز میزان می‌شود

 

(ساقیِ) میخانه‌‌‌ی علم است و عرفان و حِکم
جرعه‌نوش مکتبش مست و غزلخوان می‌شود

 

شایگان آورده‌ام گر قافیه در این غزل...
در مضامین سخن گهگاه، شایان می‌شود.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391

 

(راه عشق)

 

عـــاشــق بـــه راه عشــق ، مــــردد نمی‌شود
اصـــل حـــلال، کــافـــر و مـــرتــد نمی‌شود

 

اســلام دیـــــن همـــدلی و مهـــربــانی است
مــؤمــن کســـی بــوَد کــه مــــردد نمی‌شود

 

دشـت کـــویـــر سـیـنه گلسـتان شــود ولــی
رحمــت، اگـــر بـــه سـیــنه نبــــارد نمی‌شود

 

دل را بـــده بــدون ریــــا بـــر خـــــدا ببـــین
غــافــل ز بنـــده، حضــرت ایـــــزد نمی‌شود

 

حـق را بجــوی در همــه عــالــم به چشم دل
پیـــدا خــــدا ، فقط کـه بـه معبـــد نمی‌شود

 

آن کس که هســت پیـــرو پنـــدار اهــل‌بیت
بــا مـــردم زمــانــه‌ی خــود، بـــــد نمی‌شود

 

وآن کس که حــق مـــردم مظــلوم می‌خورد
از شـیعــــــیان آل محمـــــــد (ص) نمی‌شود

 

میـــزان عــــدل و داد ، علـــی‌ است و آل او
عــــادل ز راه عــــــدلِ علــــی ، رد نمی‌شود

 

کِـی دســت کس رسـد به مقـــام علــی و آل
خـرمهــره ، هــــــم‌تـــراز ِ زبــرجــد نمی‌شود

 

هرکس که کــوه طــور روَد نیست مَـرد حـق
هر رهـــروی که موســــی امجــــد نمی‌شود

 

وقتـی کــه ضابطــه، شـود افضــل ز رابطــه
هــر زیــرِ دسـت، یـک شـبه ارشـــد نمی‌شود

 

داری اگر هــدف! مشو غـافـل ز جـِـد و جهـد
فــایــق، کســی کــه نیست مقیــّــد نمی‌شود

 

تقصـیر خود حــوالـه‌ی تقـــدیـــر حـق مدان
طـــالـــع ـ جــــز اختـــیار ـ مُـسَـوّد نمی‌شود

 

گِــرد گـــــنه مپیــچ و مبـــر آبــروی خویش
نـامـت بــه غــــیر ننـگ ، زبـــانـــزد نمی‌شود

 

بــا کـــاکــل دو روزه ، مکــن نـــاز و دلبـــری
هــــر کــاکــلــی، ز زلــف مُجَـعــــد نمی‌شود

 

بـا همـت و تــلاش بـه رفعــت تــوان رســید
نــابــرده رنـــج ، صــاحــب مَـســند نمی‌شود

 

بگـــذار پـــا بــه پلــــه ی اول صعــــود کـــن!
یــک یــک اگــر گــــذر نکنــی صـــد نمی‌شود

 

راه سفـــــر بـپـــوی ، بــه آرامــش خـیــــــال
بــی‌حــوصلـــه، مــوفــــق مقصــــد نمی‌شود

 

عــاقــل، اگـر رهـــا شـود از بنــــد مشکـــلات
در بـنـــــــد مـشکــــــلات مجــــــدد نمی‌شود

 

رفتـی گـــر اشـتــباه رهــی را بــــزن بــــرون
جـز خـود کسی به پیش رهـت سـد نمی‌شود

 

از جـــاهـــلان محـض حــذر کن که تــا ابـــد
دانــا ، کســـی کـه هیـــــچ نــدانــد نمی‌شود

 

از خـــودزده بـه خــواب جهــالــت عبــور کن
بیـــدار هـــرگــز آن‌ کـه نخــواهـــد نمی‌شود

 

بــدخــواهِ کس مبـاش که شــیرین به روزگار
کـــام کســی کـــه بخـــــل بــــورزد نمی‌شود

 

اهــــل ادب، بـه درک و تـــدابـیـــر شهــره‌اند
همـــــراه بــا جمــــاعـــتِ اَحـــــرَد نمی‌شـود

 

گویـی اگـر سخـن، به‌ صـداقـت زبــان گشای
شـــاعـــر ، کسـی که یــــاوه سراید نمی‌شود

 

از خـود گـذشــته‌انـد بــزرگــان ، تمــام عمــر
بیهـــوده کــس شهـــیر و ســرآمــد نمی‌شود

 

(ساقی) بـه وقـت بــاده به رسـم گـذشــتگان
تـا جــرعــه‌‌یـی بــه خـــاک نــریــزد نمی‌شود

 

ایــن جــرعــه را نثـــار سفـــرکــردگــان کنــد
ایــن رسـم کهنــه تـا بــه ابــد، بــــد نمی‌شود.

 

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1296/03/14

(نخل عشق)



‌از یاد، کِی رَوی؟ چو به دل دوست دارمت
دور از منی به ظاهر اگر ، در کنارمت

 

با یک نظر به دیده ی شب زنده دار من
با چشم دل ببین که چسان دوست دارمت

 

یادم نمی‌کنی و نمی‌جویی ام ولی
روزی هزار مرتبه در یاد ، آرمت

 

هرشب به لوح سینهٔ در خون نشسته‌ام
با خون دل به خامه ی مژگان ‌نگارمت

 

از آن دمی که پا به خیالم نهاده‌‌ای
دیوانه‌وش به دیده ی دل می‌گذارمت

 

ذهن مُشوّشم شده تقویم عاشقی
در خلسه ی خیال، تو را می‌شمارمت

 

ای آهوی رمیده ی دشت جنون! که خود
صیاد دل شدی و من اکنون شکارمت ـ

 

هرگز گمان مکن که اگر غافل از منی
آنی، به دستِ غفلتِ گردون سپارمت

 

از این خزان تب‌زده بیرون بیا ببین
در انتظار رویش فصل بهارمت

 

ای نخل عشق! روی زمین نیست جای تو
آری! بیا به سینه ی دلخون بکارمت

 

تا لحظه‌‌ای که می‌رسد از راه، پیکِ مرگ
یک کهکشان ، نگاهم و در انتظارمت

 

سرخوش ز جام دلکش (ساقی) نمی‌شوم
سرمستی ام تویی که هم اکنون خمارمت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(حلولی دلنشین)

 

سرم خاکِ سرِ کوی حسـین است
دلم در بنـد گیسوی حسـین است

 

گــُـلِ گلــزار بــاغ عشـق و مستی
نشــاط شیعـــه در گلـــزار هستی

 

عــزیــز مصطفـــا و پــور حیـــدر
گــُــل بســتـان زهـــــرای مطهّــــر

 

بـــزرگ آمـــوزگـــار اسـتقـــامــت
مــُـرادِ شـیعـــه تـا روز قیـــامــت

 

بــُـوَد کشــتی دریــــای هـــدایــت
چــــراغ زنـدگـی، تا بـی نهـــایــت

 

پَر قنـداقه اش سِحـر حـلال است
شِفـای فطـرس بشکسته ‌بال است

 

غبـــار مقــدش، کُحـــل بصــر شد
فروزان از رخش شمس وقمر شد

 

مــَـرام دلپـــذیـــرش، عــاشقـــانه
قیــــام بـی‌نظیـــرش، جــــاودانه

 

چو فــانـی در وجود کبــریــا شد
بــزرگ آییـــنه ی ایـــزد نمـــا شد

 

از آدم تا به خــاتــم، ریزه‌خوارش
به جز احمـــد که باشد افتخارش

 

ز رتبـت بـرتـر از عیسَی بن مـریـم
گـــدای کــویـش ابـراهیــمِ ادهــم

 

به صورت یا به سـیرت یا کلامش
بوَد صد یـوسف مصری غـــلامش

 

مبـارک باشد این فرخنــده میــلاد
که شعبـان را حلــولی دلنشین داد

 

اَلا ای شـیعـــه ی نــــاب حسـیـنی!
ز جـــان بگـــذر در آداب حسـیـنی

 

که بر شـیعــه شفـیـــع روزِ محشر
بُــود نــــور دل (ساقی) کــــوثــــر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1378

 

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(امام سجاد در عزای پدر)

 

از بس ‌کـه : در عــزای پــدر ، گریه می‌کند
خــون‌ها به‌ جــای اشک بصـر گریه می‌کند

 

بـانگ تــلاوتی که به گوشش رسیده است
بـــر نـیـــزه ، از لبـــان پـــدر ، گریه می‌کند

 

از ظهر خـون و شام غریبـان اهل‌بیت (ع)
هر شب نشـسته تا به سحـــر گریه می‌کند

 

چـون کشــتی ســـپاه حسیـنی بــه نیـــنوا
در خون شده‌ست زیـر و زبـر گریه می‌کند

 

دیده به چشم خویش چو در آسمان عشق
بــر نیـــزه هــا طـــلوع قمـــر گریه می‌کند

 

دیــده گـــلوی اصغـــر در خــون تپــیده را
پــرپــر شــده ز تیـــر سه‌ســر گریه می‌کند

 

بر روی نیـزه‌های سـتم ، دیـده است چـون
هفتــاد و دو جــداشـده سـر ، گریه می‌کند

 

از مــرگ جانگــداز عـزیـزان مصطفی‌(ص)
با اشـک و آه و خــون جگـــر گریه می‌کند

 

بیـــند چـو آل عصمــت حق را به روی خار
در راه شــامِ غـــم، بــه سفـــر گریه می‌کند

 

یـــاد لبـــان تشــنـه ی بــابــا ، بــه روی آب
چون می‌کنـد به دیــده نظـــر گریه می‌کند

 

آه و فغـــان تشــنه‌لبـــان را شـنـید و دیــد
نـــزد ســـتـم نـکـــرد ، اثــــر ، گریه می‌کند

 

هر چنــد گــریــه‌خیـــز بـوَد شرح کــربـــلا
امـــا بــــرای خـلـــــق بشـــر ، گریه می‌کند

 

چون کربلا حیــات مسلمانی است و دیــن
بـــر مُســلمِ بـــدون خـبـــــر ، گریه می‌کند

 

این اسـت شـرح راز امـامــت ، کـه با دلـی
خـالی ز بغـض و کیـنه و شـر گریه می‌کند

 

در کــربـــلا، کـه هسـت نمـــاد مقـــاومــت
بــر پیـــروان خســته‌ کمـــر ، گریه می‌کند

 

بـر آن جمــاعتی کــه : بــه بـــازار عـاشقی
پیــوســـته مـی‌کنـــند ضـــرر گریه می‌کند

 

چون عــده‌ای شدند ز غفـلت، غــلام ظـلم
بــر شـیعـیــان تــشــنـه‌ی زر ، گریه می‌کند

 

(ساقی) همین بس‌است در احوال آن امام
در مــرگِ شـاهِ نیــزه به سـر ، گریه می‌کند

 

شد عاقبت شهیــد به حکـم "ولیــد" پست

گردون دوباره از غمی عظما به غم نشست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

" اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن"

(نور دوچشم حیدر)

 

سهمگیـن اسـت عـــزایـت بخـــداونـد وَدود
بــر قـیـــام تــو و بر لشکـــر و آل تـــو درود

 

نه فقط شــیعه عــــزادار تو گـردیده کنــون
کـه عـــزادار تو هسـتـند مسـیحی و جهــود

 

پسر فــاطمـــه! ـ ای نــور دو چشـم حیـــدر
که شدی کشـته ی تیـغ ستم و تیـر و عمــود

 

گــریــه میکــرد بر احــوال غمـت ، پیغمبـــر
زآن دمـی که شدی از دامــن مــادر، مـولــود

 

ریخت چون خـون تو در راه خداوند کریم
خـونبهـــای تــو بــوَد حضرت حــیّ معبــود

 

دشمنت کشت اگر ، کی رهــد از دست قـدَر
کـه کنـد گــریــه بر احــوال بـدش آل ثمــود

 

سربـلنـــد آمــده ای از سفـــر کـــرب و بـــلا
دشمنـت گشـت به میـدان دیــانـت مـــردود

 

آنکه دل باخت به شیطان، نبَـرد ره به کمـال
بنـده ی خـالص حــق است همیشه محمــود

 

پــدرت هسـت عـلـــی ، اختـــر تـــابـــان ولا
مــادرت فــاطمــه آن زهــره ی بـرج مسعود

 

سـومیــن اختــر تــابــان ولایــی که ز عشق
تـا خـــداونـد نمــودی به سمـــاوات صعــود

 

بـه مقـــامــت نرسد پــای کسی ، تـا به ابـد
گرچه باشند همه زاهــد و از اهــل شهـــود

 

از سخاوت چو گذشتی ز خود و اهلِ عیال
گــوی سبقت ، کرمت از همه عــالــم بـربـود

 

حـاتـم طـایـی و امثال وی از عجــز و نیـاز 
سائـل کوی تو هستند ؛ تویی! مظهــر جـود

 

سخــن لاف نبـــاشــد پسـر شـــیر خـــدا...!
کـه خــداونـد ، تو را از سر تکــریـم ستــود

 

گفت: «لولاک» و تو بودی هدف از خلقت او
کـه کمــال بشریـت ، ز تــو بــاشـد مشهـــود

 

فهــم من نیست تـو را گرچه همین می‌دانم
که به عشق تو شده خلـق ، همه بود و نبود

 

تو به صحرای کویری که به جز خـار نداشت
گــل نمودی و شدی جــاری پیوسته چو رود

 

کعبـه ، گر قبــله ی اسـلام شد از سوی خدای
عــالمـی را ست سـزاوار به کــوی تو سجـود

 

«خــامـس آل عـبـــایـی» کــه ز لطـف ازلــی
هرکه دل بست به تو زنگ غم از سینه زدود

 

آنکـه غــافــل بــوَد از منــزلـت و مـرتبـت‌ات
هسـت از حلقــه ی ادراک و ارادت مطـــرود

 

گریه‌خیز است اگر مــرگ تو ای فــانــی حق
آسمـــان از غــم جـانسوز تو گردیده کبـــود

 

می‌زنـد پــر ، دل خونین به هــوای حَـرمـت
شــود آیــا بشـود قسـمـت این دل بـه ورود

 

«بُعــــد منـــزل نبــوَد در سفــــر روحـــانی»
تا نفس هست بــوَد رشته ی پیمـــان معهود

 

(ساقی) غمزده گر در غــم تو نوحه‌گر است
با دلی لجـّـه ی خــون ، مـرثیـه‌ات را بسرود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)