اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(تحلیل خودش را دارد)

 

قصـّـه‌ی عشــق ، که تفصـــیل خودش را دارد
مثــل خــوابی‌ست که تأویــل خودش را دارد

 

پـــای اندیشـه کجــا می‌رسد ای خـالـق خلــق!
به وجــود تــو کــه : تفضـــیل خودش را دارد

 

دانـم آن‌قــدر که عــالــم همه از خلقت توست
این مقــامی‌ست کــه تجلیـــل خودش را دارد

 

در "شب قـدر" عطا گشت ز تو سوره ی "قـدر"
شــأن این آیــه کــه : تنــزیــل خودش را دارد

 

آن شبی را کـه فـــزون‌تــر ز هـــزار آمده است
پـــاس داریــم کــه : تطویـــل خودش را دارد

 

چــارده‌گــونــه روایــت به قــرائــت خواندیم
این کتـــابــی‌ست که تـــرتیــل خودش را دارد

 

ای مسلمان! تو ز "قـــرآن" بطلب چـاره ی خود
مَسلـک ارمـنـــی ، "انجـیـــــل" خودش را دارد

 

بطلب چـاره ی خود را که گشایش‌گرت اوست
کــه بــه هـــر مشکــلی آجیـــل خودش را دارد

 

پاشو از خــواب به شـیـپور جهــالـت به جهـان
روز محشـر کـــه : ســرافیــــل خودش را دارد

 

پــاک کــن گــرد کــدورت ز دل و جــلوه نمــای
این غبــاری‌سـت کــه : تغسـیل خودش را دارد

 

مـا بــر آنیــم که بـا وحـــدت ِ پیمـــان بـاشـیم
این پیــامـی‌ست که تعـــدیـــل خودش را دارد

 

چونکه شیطــان شده از روز ازل وسـوسـه‌گــر
آدمــــی نـیـــــز ، ابــــاطـیـــــل خودش را دارد

 

شــد بــــرادرکشـی از اول خلقــت ـ مــرســوم
همچــو "هـابیـل" که "قـابیـل" خودش را دارد

 

لشکـــر ابـــرهـــه با فیـــل ِ مـُـــراد آمده است
نیست غـــم ، کعبــه ابــابیـــل خودش را دارد

 

نهـــراســیم ز ویـــرانگـــر ایمـــــان و وطــــن
مُلـک اســلام چو "سجّیـــل" خودش را دارد *

 

باکی از ظـالـم و فرعون‌صفتان در دل نیست
حضرت مــوسیِ مــان ، نیـــل خودش را دارد

 

راسخــانیــم بـه عـــزمــی به تقـــابــل با کفــر
گـرچــه هر غـــائــله‌ای قیــــل خودش را دارد

 

با وقیحــان به تقــابــل چو نشینی هنــر است
این نــزاعــی‌ست که تجمیـــل خودش را دارد

 

عـــاشقـــانیــم کــه در وادی لیـــلی ز جنـــون
رهـســـپاریـــــم کــه تمـثـیـــل خودش را دارد

 

همچو مَــــدّی که بیـــان دل خطــاطــان است
قصه ی عشــق ، تفـــــاصـــیـل خودش را دارد

 

ســیزده سـال کــه یعقــوب بـه لابــان تـن داد
شور عشقی‌ست کــه راحیـــل خودش را دارد

 

گـرچـه سخـت اسـت گـذشـتن ز گذرگاه مــراد
این عبــوری‌سـت کـه تسهیـــل خودش را دارد

 

مصرعی وام ز "پــروانــه" گــرفتــم که بگفت :
"این غــزل، شـیوه ی تحلیـــل خودش را دارد"

 

هر هجـــا را ست مُقــامی چو به تقطیع کــلام
وزن هـــر شعــــر ، افـــاعیـــل خودش را دارد

 

(ساقیا) شعــر تو هرچنـد کــه شـیواسـت ولی
طبــع تـو ، شـوق بــه تکمیـــل خودش را دارد

 

بـرسد دسـت تـو بر کـنــگـــره ی چـــرخ فلــک
این کــلاسی‌ست که تحصــیل خودش را دارد

 

نشــود نـــام پســر ، مشـتـهــــر از نـــام پــــدر
گـرچـه هر طـایفــه ، فــامیـــل خودش را دارد

 

گر کنــی درک مفـــاهیـــم و مــوازیــن سخــن
شهــرتــی هسـت کـه تحمیـــل خودش را دارد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
جمعه 1400/10/8

* موشک سجیل که از دستاوردهای دلاورمردان ایران است.

(جنـگ)

 

طوفان غم وزید و دل ِ تنگ گریه کرد
چون شیشه‌ای که خورده بر او سنگ گریه کرد

 

آرامش خیال ، چو از خانه پر کشید
جغدی نشست و سینه‌ی دل‌تنگ گریه کرد

 

شب‌سایه‌های شوم به‌دوشش نشسته بود
در پرده های ظلمتی ِ جنگ گریه کرد

 

وقتی که دید گرگ نهان را به جلد میش
با حال زار ـ از این همه نیرنگ گریه کرد

 

اشکی نریخت از غم این روزگار سخت
از ازدحام و هجمه ی این ننگ گریه کرد

 

شفاف ـ مثل آینه ، یکرنگ ـ مثل آب
از رنگ و روی توده‌ی صدرنگ گریه کرد

 

آهی کشید، از دل و چنگی به رخ کشید
چون ناله‌های حاصله از چنگ، گریه کرد

 

وقت سفر رسید و ـ زمان وداع بود
وقتی شنید قافله را ـ زنگ، گریه کرد

 

"اکراین" به غم نشست ز بیداد "روسیان"
(ساقی) به‌حال مردم این جنگ گریه کرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(خانه بر آب روان ساخته‌ای یعنی چه؟)

(یعنی چه؟)

 

ای‌که دل را به جــز او باختـه‌ای! یعنی چه؟
بی_‌جهت سوی دگـر ، تاختـه‌ای! یعنی چه؟

 

تـار و پـودت همـه از بافتـه‌ی خلقت اوست
دل و دیــن بـر دگــری باختـه‌ای! یعنی چه؟

 

چشم بستی ز درون و ، به بــرون تاختـه‌ای
(نـاگهــان پــرده بـرانداختـه‌ای! یعنی چه؟)

 

دوختی دیـده‌ی خـود را بـه سـرابی بـاطـل
خـانـه بـر آبِ روان ، سـاختـه‌ای! یعنی چه؟

 

قبضه‌ی جهــل گرفتی بـه کـف از بلهــوسی
تیـــغ را سـوی خــــدا ، آختـه‌ای! یعنی چه؟

 

عقــل را هیــچ ؛ دوچشم تو چــراغ راهنــد
راه ، از چـــاه ، کـه نشـناختـه‌ای! یعنی چه؟

 

هسـت ابـلیـس بــر آدم ز ازل وسـوسـه‌گــر
پــرچـــمِ کفـــر کـه افـراختـه‌ای! یعنی چه؟

 

عـاقبـت نیست تـو را غیــر نگـونی ؛ دانـی؟
بـه مسـیری کـه تـو پـرداختـه‌ای! یعنی چه؟

 

نرسد پـای تو (ساقی) چو به گَــردِ "حافظ"
غـزلـی را کـه چـو او ساختـه‌ای! یعنی چه؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1400/11/27

((اَلسَّــلامُ عَلَیـْکَ یَـا اَمِیــرِالْمـُؤمِنـِین))
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(حدیث عشق)

 

حـدیـث عشـق تــو در هر سخــن نمی‌گنجد
بـیـــان معــــرفـتـت ـ در دهـــــن نمی‌گنجد

 

چگونه تـاب سخــن هست ـ در بـــرابـــر تو
به نــزد بلبــل خوشخـوان زغـــن نمی‌گنجد

 

ز حسن سیرت و صورت، قرین تو به جهان
هــــزار یــوسـف گـــل_پیــرهـــن نمی‌گنجد

 

چنــانکـه نیست مُیسّر، نگـــاه بر خـورشـید
فـــروغ مِهــــر تـــو ـ در انجمـــن نمی‌گنجد

 

ز نفس پــاک تو ایـن بس کــه در اراده‌ی تو
تبــــاه_وســوســه ی اهــــرمــــن نمی‌گنجد

 

دلــی به وسعـت عــالَـم طـلب نمـاید عشـق
چنــانکــه در دل هـــر کــوهکـــن نمی‌گنجد

 

مقــام امر "ولایـت" تویی ز بعــد نبی (ص)
به مــور ِ مــانــده بـه قعــر لگـــن نمی‌گنجد

 

ولایــتِ تــو ، امــــان می‌دهــد محبــــان را
چو قلعـــه‌ای کــه در او راهــــزن نمی‌گنجد

 

ولایـتِ تـو نــدارد قـــریــن کــه در بـــر ِ آن
هـــزار مَسلــک و رســم و سـنــن نمی‌گنجد

 

نـوای "فـُـزتُ وَ رَبّ" ، این نـوای جــان‌فرسا
درون ِ واژه‌ ی درد و مِـحــَــــــــن نمی‌گنجد

 

دلــی کـه شـوق "نجــف" دارد و زیــارت تو
بـــدون تــــاب شــود ، در وطـــن نمی‌گنجد

 

بگفت (ساقی) شوریده_‌دل به طبع خموش
که وصـف حسن تو در شعـــر مـن نمی‌گنجد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسّلامُ عَلَیکَ یٰا موسَی بْنِ جَعفر)

(محبس هارون)



شب صلای غم و درد و ماتم است امشب
که صحنه‌ای ز صلای مُحرّم است امشب

 

نوای ضجّه ز سوی عِراق می‌آید
به‌گوش، بانگ غم و افتراق می‌آید

 

سیاه و سرخ و کبود است آسمان عِراق
ز دودِ آتشِ بیدادِ سینه سوزِ فِراق

 

شب فِراق، شبِ مویه‌های جانسوزی‌‌است
شبی که عامل آن دشمن سیَه‌روزی‌‌است

 

شبی که اخترِ برجِ ولایتِ هفتم...
که بود رونقِ هفت آسمان و هَم انجم

 

افول کرد و جهان گشت ظلمتِ کامل
نشست گَردِ غم و مِحنت و عزا بر دل

 

شرر ز دیده زبانه کشید بر گردون
که کرده چشم فلک را ز داغ، کاسه‌ی خون

 

فغان و ناله بلند است تا به عرش خدا
که جنّ و اِنس و مَلَک گشته‌اند نوحه‌سُرا

 

به هرکجا نگری هست رنگ غصه و غم
به جان شیعه فتاده‌‌است آتش ماتم

 

نوای «وا اَبتا» در عِراق پیچیده‌‌است
نفَس به سینه بوَد حبس و خون به هر دیده‌‌است

 

ز مثنوی به غزل می‌کشد مرا این شعر
که عرضه دارم وصف امام با این شعر

 

«امام موسیِ کاظم» ، امامِ خوبی‌ها
پس از تحمل عمری شکنج‌ِ جان‌فرسا

 

که خم نکرد قدِ سروِ خویش را هرگز
به نزدِ هارونِ روسیاهِ پست و دغا

 

گرفت تاب و توان را ازو که از سرِ جهل
شکسته بود ستونِ حکومتش یکجا

 

به خشم آمد هارونِ عاری از عزت
چو دید افزون گردیده عزت موسا

 

نداشت تاب تحمل که پیش چشمانش
کنند عزت و تکریم، آن امامی را ـ

 

که با صلابت و اِستادگی و عزت نفس
گرفته بود به سُخره، حکومت اعدا...

 

اگرچه کرد به زندان امام را به حِیَل
نشد دمی که به عجز آورد امام، ابدا

 

که کرد «سندی شاهک» به حبس، مسمومش
پس از شکنجه و آزار سخت و مِحنت‌زا

 

که آن امامِ صبور ـ آن امامِ در زنجیر
به سربلندی و عزت ز بند جور و جفا

 

کشید پَر به سوی آسمان و لکّه‌ی ننگ
نشاند بر رخ هارونِ پَست و گشت رها

 

دوباره پُل بزنم از غزل، به مثنوی‌ام
که کاهم از غمِ و اندوه و دردِ رنج و بلا

 

اگرچه در همه‌ی عمر اسیر زندان بود
به بندِ مَحبسِ هارونِ نامسلمان بود

 

شمار نسل شریفش به کوری اعدا
بوَد فزون ز کراماتِ ایزد یکتا

 

که هست خاکِ عجم، مَضجع عزیزانش
چو شاهِ توس که جان‌ها بوَد به قربانش

 

چنانکه حج فقیران حریم اقدس اوست
پناه ملّت ایران و شیعه، از هر سوست

 

به «شهر قم» ، گهری همچو : لؤلؤ لالا
بوَد چو حضرت معصومه بانویی عظما

 

چو از عنایت حق هست «شافع محشر»
شده‌است موجب فخر پدر، چنین دختر

 

اگرچه کُشته شد آن هفتمین امامِ همام
نشاند بر ذلّت، دشمنانِ خون‌ آشام...

 

شهادت است پیام مقاومت به جهان
که ضد ظلم، بکوشید با تمامِ توان

 

زبان خامه‌ی (ساقی)‌است قاصر از توصیف
به مدح و منقبت و قدرِ آن امام شریف...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

 

(السَّلامُ عَلیکِ یا أُمُّ المَصائِبِ یا زَینَب)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

( کوه صبر)

 

سیـنه، مالامالِ درد و غـــم بـرای زینب است
مرغ جانم نــوحــه‌پــرداز عــزای زینب است

 

کیست زینب؟ قـافلـه سـالار مِحنـت‌دیـدگـان
این‌که گویم شمّه‌ای از مـاجــرای زینب است

 

کـوه صــبر و استقامت بود و هرگز خـم نشد
کـوه اگرچه از حقـارت، زیـر پـای زینب است

 

ناظــر رأس جــــدای شـــاهِ دیـــن در نیــــنوا
دیـده‌ی مِحنـت کـشِ دَردآشــنای زینب است

 

بوسه زد در کــربــلا، بر بـوسه‌گـاه تیــغِ کیـن
عقل، ماتِ وسعتِ صـبر و رضایِ زینب است

 

بــود همگـــام عـــزیـــزان حســین تشـنه لب
سوی شامِ غـم که این از اعتـلای زینب است

 

گر نـوای کـربـلا، بـر گــوش عــالـم آشــناست
حاصل آن خطبــه و بـانگ رسـای زینب است

 

هر که گویی دیـده مــاتــم در زمانه بی‌درنـگ
در حقیقت هر که باشد در قفــای زینب است

 

از وفـــاداری و صـــبر و بـــردبـــاری ‌هــای او
عـالمی شرمنده‌ی مِهـــر و وفـــای زینب است

 

حـاتـم طـایی که باشد شهـره‌ی جـود و سخـا
چون گدایی در برِ جـود و سخای زینب است

 

بس‌که غـم دید و صبوری کرد و هرگز دم نزد
سـوگـوار مــرگِ او حتی خــــدای زینب است

 

(ساقی) غمـدیـده گوید: تسلیت بر شـیعیــان
گرچه خود گریان ز داغ جانگزای زینب است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسّـلامُ عَلیـکِ یَا أُمُّ المَصـائِـب)
࿐❁❈࿐✿࿐❁❈࿐

(راوی نینوا)

 

کــوهِ صـبر و استقــامت زینب است
مظهــر شـور و شهــامت زینب است

 

آن کـه از قــدقــامــتِ عشـق حسـین
بست قـامـت تـا قیــامت زینب است

 

آن کـه در دشــت بـــــلای عـــاشــقی
داد یک دنیــا را غــرامت زینب است

 

آن کــه در راہ اســارت، سـوی شــام
کـرد یـــاران را زعــامت زینب است

 

در پـــرســـــتـاری طفــــلان یـتـــیـم
اُسـوه ی مِهــر و کـرامت زینب است

 

از غیــوری ، پیـش چشـم دشمنــــان
روسپید و راست قـامت زینب است

 

آن کـه با یک خطبــه ی دنـدان‌ شکن
کرد دشمــن را ، مــلامت زینب است

 

بــــرتــــریـــن راوی دشــتِ نـیــــنـوا
با همه رنــج و وخــامت زینب است

 

بــر پــرســتاران بــا مجـــد و شـرف
در پـرســتاری عـــلامت زینب است

 

آن کـه دشمــن می‌شـود از حِلـــم او
غــرق دریـــای نــدامــت زینب است

 

آن کـه بــا نــام همــامـش ، (ساقیا)!
داده عــزت بـر کــلامـت زینب است

 

آن کـه در این شعـــرِ شــیوا از کــرم
خـامـه را کرده غــلامـت زینب است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1388

"میلاد امام علی (ع) مبارک باد"
࿐❈❁࿐✿࿐❈❁࿐

(نادره ی خلق)

 

مــژده خــدا داد ز عــرش بَــریــن
عــرش فـــرود آمــده روی زمیــن

 

دهــر ، منــوّر شده چـون آفتــاب
دیـــده ‌ی دل را ـ بـگشــا و ببــین

 

فـاطمــه‌ی بنـت اسـد ، زاده است
رستمِ دسـتان نَه! که شـیرِ عـریـن

 

فــوج ِ مـــلایـک ، ز مقــامــات او
سـوده به خــاکِ قــدم وی جبـین

 

بعـد ِ محمـد (ص) ز شرف، انبــیا
جمله ز بــاغ کرمش خـوشه‌چیـن

 

اِنس و مَلَک، ریزه_خور خـوان او
از دَم خلقت، همـه تــا ـ واپسیین

 

اشــرف مخلــوق ، اگــر آدم است
اشــرف ِ آدم ، بُــوَد آن ـ نــازنیــن

 

کرد خــدا خلــق ِ دو عــالــم ، اگر
بـود هـــدف، رویش آن یـاسمیـن

 

هست علـی(ع) فخــر خداوندگار
بعـد ِ محمــد(ص) که بـوَد اولیـن

 

:::

 

کیست علــی؟ چشمـه‌ی آب بقـــا
خضــر بــوَد منّـت ِ او را ـ رهیــن

 

کیست علــی؟ نــور دوچشم فلک
پـرتـو ِ شِعـــرا ، بــوَد و فـرقَـدیـن

 

کیست علــی؟ فخــر ِ همه کائنات
دستِ خــدا گشته بـرون زآستـین

 

کیست علــی؟ منجـی ِ درماندگان
هست بحق رشته‌ی حبــل المتـین

 

کیست علـی؟ مَظهــر مِهــر و وفـا
مــونـس و امــدادگــر ِ مُسـتـعیـن

 

کیست علــی؟ دشمــن مستکبران
تکیـه گـه و حــامی مسـتضعفیـن

 

کیست علی؟ صف_شکن غزوه‌ها
در همــه جـا هست نبـی‌ را معیـن

 

کیست علـی؟ همسر دخت رسول
فاطمـه (س) آن نــادره ی عالمین

 

کیست علــی؟ روح خــداونــدگار
هست قـریـن در دو تـنِ بی‌قـریـن

 

جسم رسول است و علی گر دوتا
هست یکـی روح، به صـدق یقیـن

 

نــادره ی خلــق ، پس از مصطفی
مــادح او حــق، به کتــاب ِ مبــین

 

گفت خـدا : هست اَمین از عـذاب
آنکه بـوَد داخــل "حصن حصـین"

 

حصـن حصـین است ولای علــی
چونکه ندارد به عــدالـت، قـریـن

 

دادرس و دادگـــــر و دادخـــــواه
مَحکمــه‌ی عــدلِ جهــان آفــریــن

 

حــاکــم عــادل بــوَد از معــدلــت
نیست به عـالـم چو علـی دادبیـن

 

مَحـــرم درگــــاه ِ خـــداونــدگــار
واقـفِ اســرار ، بــه علــم الیقیـن

 

هسـت پنـــاهنـــده ی او آسمـــان
پـایـه ی افـــلاک و سـتونِ زمیــن

 

مَــدّ ِ نگاهـش به سمــاوات گشت
کاهکشـانی کـه شـده نقطـه‌ چیـن

 

در دل دریــــای دُرَرخیــــز عـشـق
هست علــی گـــوهـــر اعــلاثمیـن

 

مِلــح ِ طعــام است بـر ِ شیعیــان
گـرچـه بـوَد شهــد ِ بـهْ از انگبـین

 

از شـرف و غیـــرت و مـردانـگـی
هست علـی عـزت و ناموس دیـن‌

 

کیست نکـرده به دمی چون علـی
دیـده و دل را ، بـه تمنـــا قـریـن؟

 

کیست کـه افطـــار کنــد مثــل او
بـا نمـک و قرصه‌‌ی نــانِ جَـویـن؟

 

از کــرم و جــود و سجـــایــای او
نیست قلـم، قـــادرِ شرحی وزیــن

 

قـافیــه ، بنــدی‌ست بر اندیشه‌ام
نیست رهــا ، ایــن قلـم شرمگیـن

 

در شب معــراج، به چشـم عیــان
دیــد رسـول آن نـبــی ِ آخـــریــن

 

حیــن ِ خـداحـافظی از کــردگــار :
دسـتِ علـی، دسـتِ خــدای مبین

 

جـان به ‌فـدایش که بوَد بی مثال
نـــزد خــداونـــد جهــان آفــریــن

 

آن‌کــه جــدا کـرد علــی ، از نبــی
نیسـت ســـزاوار ِ بهشـتِ بــریــن

 

وحـدتِ ما وحـدتِ روحِ خداست
در تـن ِ مــولا و رســول از جنـین

 

ورنــه بـرائـت کنم از هرکه هست
دشمـــن ِ آن شــاه ِ مبــرا ـ ز کیـن

 

در همــه‌_آفــاق ، بجــویــی اگـــر
نیست بحـق مثــل علــی راستـین

 

نیست بُنـــاتـی کـه بـه بـــار آورند
در همــه‌ی دهـــر، بَـنــیـنی چنــین

 

(ساقیِ) میخانه‌ی ایمان، علی‌ست
بعدِ محمد‌(ص) که شد او را معین

 

قافیـه ، تکراری و ایطـا چو هست
بـا نگهــی از سـر ِ اغمــاض ، بیــن

 

هست خطــا ، در نظــر ِ اهــل فـن
معتــرفـم گرچـه، نــدارم جــز این

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(امیــر اتقیـا)

࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐ 

 

از کعـبـــه نــدای "هـــل ‌اَتــیٰ" می‌آید
بـر خـــلـق ، امیـــر و مقـتـــدا می‌آید

 

بلبــل بزند چهــچــهِ مسـتانه ز شـوق
زیــرا گـــــل ِ گــلـــــزار ِ "ولا" می‌آید

 

در شـام سـیاهِ جهــل، از مشـرق حـق
خــورشــــید سـپهـــــر اولیـــا می‌آید

 

اسطــوره‌ ی مردانگـی و مِهــر و وفــا
شــاهنــشــه ِ مُلــک ِ "لافـتـی" می‌آید

 

چون هسـت جمـــال ازلـــی نــاپیــدا
مـــــرآت ِ تـجــــلّــی ِ خـــــــدا می‌آید

 

هنـگـــام ولادتــش ، جـــــدار کعبــــه
از شوق و شعف ز هـم جــــدا می‌آید

 

آنگه که درون بیـت حـق شد مـولــود
شد شـاد خــدا که حـــق نمـــا می‌آید

 

در بُهـت؛ خلایق این‌که می‌آید کیست
مـَــردی کـه ز کعبـــه ی خـــدا می‌آید؟

 

دیـدنــد که در زمـــان روبَــه‌صفتـــان
شـــیری چـو علـــیّ مــرتضــیٰ می‌آید

 

آن‌کس که بُــوَد یــاور اطفـــال یتــیم
غمـخـــوار و معیـــن ضعـفـــــا می‌آید

 

از سـوی خــــدای قـــادر لَــمْ یــَـزَلــی
بر خـــلق جهـــان گـــره گشـــا می‌آید

 

تـا درس دهــد به نــاامیــدان جهـــان
سرلــوحــه ی امـّیـــد و رجــــا می‌آید

 

سـائــل بکند فخــر و مباهات به خود
آن جــا که شهــی پیش گــــدا می‌آید

 

مَــردی که کنــد فخـــر بـر او پیغمــبر
چـون هسـت "امیــــرِ اتقیـــــا" می‌آید

 

هم‌کفوِ رسول و دخترش فاطمه‌اَست
دامـاد و وصی مصطفیٰ (ص) می‌آید

 

تـا پــاک شود جهــانِ آلــوده به کفـــر
مجمــــوعـــه‌ ی شرح "انّمــــا" می‌آید

 

در مِهر و فتوّت چو بوَد اسوه ی خلق
بـر (روز پــــدر) قـــدر و بهــــا می‌آید

 

تا آنکـه کند خلــق جهــان را سرمست
(سـاقـیِ) خـُـــم هـــر دو ســرا می‌آید

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1389

"در منقبت حضرت جوادالائمه" (علیه‌السلام)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(مظهر جود)

 

نشـسته‌ام کـه به نظـــم سخــن ، زنــم قلمـی
چکــامــه‌ای که بـوَد وصـفِ شــاه ِ محتشمـی


محمّــدی که تقـی هست و هست مَظهر جـود
چنـان که : گنــج دهــد ؛ گر طلب کنی دِرمـی


ز صُلب شـاه خراسان "رضــا" بــوَد که عیــان
بـوَد به مُلـکِ عجـــم ، از قـداستـش حــرمـی


طــلوع حضـرت خـورشـید ، از سـرِ تکــریــم
به کـاظمیـن ، چه زیبـــا بــوَد به صبحــدمـی


جواد ازآن شده نامش که قدوه‌ی جـود است
که هست قطــره‌ای از جـود او فـزون ز یَمـی


بخــواه! حــاجـت خـود را ز بحـــر مرحمتش
که بحــرهــا همه در نــزد اوسـت ، مثلِ نَمـی


چنـانکه مظهـــر مِهـــر است ، آن امام همــام
کند نظــر به دلـی که در او غـــم است همـی


به دسـت عـاطفـه و بــذل و جــود ، بـردارد ـ
غــمِ نشسته چو کــوهـی ز روی پشتِ خمـی


رسد به مقصدِ عــالـی کسی‌ که در همه‌_عمـر
زنــد به راه ِ ولایــش ، به معــرفت ـ قــدمـی


کسی کـه جـرعـه‌ای از جــام مِهـــر او نـوشـد
نه جــام غیــر طـلب می‌کنــد نه جــامِ جمـی


مُحـبّ ِ "اهــل ولایـت" کسی بـوَد که به عمـر
نـه خـود سـتم بپــذیـرد ، نـه می‌کنــد ستمـی


شفــا دهــد به نگـاهـی ، دلـی که بیمــار است
جــواد (ع) آنکه بـه عـالـم بـوَد مسـیح_دمـی


چـو هسـت بنـــده ی درگــاه حضرت معبـــود
"که نیست در حـــرم دل، به غیــر او صنمـی" ۱


سَـزد کــه از سـرِ تـکـــریـمِ روز میــــلادش...
در اهتــــزاز شــود روی خـــانــه‌ هــا ـ عَلمـی


نبــود معــرفتـی بیـش ازیـن کـه تـا بـــزنــم :
کنــون بـه خامه‌ی طبعــم به مــدح او رقمـی


سـرود (ساقی) شـوریـده‌_دل بـه مِـدحـت او
چکـامـه‌ای که : بـَـرد نـــام او ـ ز سیـنه غمـی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1400/11/22

 

۱ـ‌ محیط قمی